۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

منم جنون نوشتن گرفتم نه اینکه فکر کنی پروانه ها اومدن سراغم . نه بابا دیگه نه پروانه ایی هست نه ماهی نه جنگلی که سبز شده وسط خونه جنگل این بار سبز شده وسط مغز من فقط نمی دونم چرا جنگل اش انقدر تاریکه ... مگه خفاش ها توی غاز نیستن ؟ پس چرا جنگل وسط مغز من پر شده از خفاش و جغد و هر چی حیوون شومه ؟

پایان ناخوش

خیلی سخته آخر قصه رو بدونی ... همه لذت سکانس های خوب ، پلان های ناب و لحظه های جذاب له می شه تو التهاب آخرین سکانسی که نوشته شده و ... نوشته شده ؟ آره شده و این یک پایان خوش نیست ... نه نیست

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

دلم واسه وبلاگ نویسی تنگ شده نه اینکه کسی بخونه نه اینکه اصلا بخوام کسی بخونه می خوام یه جا بنویسم که هیچ کس نخونه ... کجا بهتر از وبلاگ که دیگه اصلا کسی یادش نیست همین وبلاگ یه روزی یه بخش مهمی از زندگی همه ما بود، حالا که کسی بهش سر نمی زنه هوس کردم بنویسم مثل نوشتن توی دفتر یادداشت و بعدم سوزوندش ...