۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

دنیای فیس بوکی

روزگاری که هنوز این فیس بوک کذایی زندگی ما را زیر و رو نکرده بود هنوز شعر بود و شعور وبلاگ می نوشتیم فکر می کردیم بعد می نوشتیم بازخوانی می کردیم، می تراشیدیم، فوت می کردیم بعد به نمایش عمومی می گذاشتیم. حالا ملت جو شدیم یک روز جو انگشت شیث رضایی یک روز جو سینه های عریان گلشیفته یک روز فحش به شاهین نجفی یک روز خلیج همیشگی فارس.
ملت مد و فشن شدیم یک روز عکس با عینک آفتابی یک روز زیر باران با چتر و یک روز با درخت جاده چالوس.
ملت پز شده ایم یک روز عکس در برج ایفل یک روز در بارسلون یک روز در جزایر بالی و زیر برج های دوقلو.

دست هامان خشک شده ازبس  ننوشته، مغزمان یخ زده از بس فکر نکرده. گدا لایک شدیم این روزها گدای کامنت و تعریف، گدای تایید فیس بوکی ها ... این روزها لایک گدایی می کنیم. از شورت خریدن و دست در دماغ کردنمان جملات یک خطی لایک خور می نویسم. عاشق عوض کردن محل زندگی هستیم و تشنه نوشتن بارسلون اسپانیا یا حتی جایی با کلاس تر به جای تهران ایران.
عوض شدیم. بی فکر بی انگیزه بی روح شی ر می کنیم لایک می زنیم و در حسرت تاکید فیس بوکی ها می مانیم... فیس بوکی هایی که خیلی هایشان تا دیروز وبلاگی بودند و خیلی هایشان هم برای اولین بار با پدیده زندگی مجازی در آن فضا رو به رو شدند.
حریم خصوصی ما کجاست؟ آلبوم های عکس قدیمی کجاست؟ این روزها کسی عکسی نمی گیرد به یادگار که همه عکسی می گیرند برای پروفایل...
لایک های مصلحتی، گروه های باز و بسته مثلن حرفه ای، صفحات تجاری، خرید و فروش کالا، اجاره و خرید ملک، زدن مخ دختر همسایه ، ازدواج ، مادر شدن، پدر شدن دیگر حقیقی نیست همه ما مردمان سرزمین فیس بوکیم ما آدمهای مجازی گدای لایک مخاطبیم ...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

معجزه ای هست ؟

حتمن امیدی هم هست میان همه این نا امیدی ها، حتمن فردایی هست برای این شب های تاریکی، حتمن کسی هست برای پایان این تنهایی ، معجزه ای در راه است کسی در دلم فریاد می زند، معجزه ای در راه است ... چه باور کنیم امیدی هست چه باور داشته باشیم امیدی نیست در هر صورت حق با ماست... امیدی هست. معجزه ای ...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

نوستالژی زمستانی

 بی خیال بغض و اشک توی چشم که این روزها با خیس شدن یه پرنده زیر بارون هم یقه ما رو می گیره بریم سر زمستون و خاطره هاش.

تا بگویی زمستان اهلش که باشند می گویند « هوا بس ناجوانمردانه سرد است»، شاید هم خود خودش باشند و بدانند «نفس کز گرم گاه سینه می آید

برون آهی شود تاریک / چو دیوار ایستد در پیش چشمانت» و حتی شاید تا جایی پیش بروند که بی تفاوت بگویند:«نفس کین است/ پس چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک»

زمستان تا بوده همین بوده، فصل بد، فصل سرد، نماد نارفیقی و خنجرهای فروخرده بر پشت، لوکیشن فیلم های دراماتیکی که حتی اگر قرار باشد ته ته اش به شادمانی تمام شود و به قول کارگردانان سینما بشود «هپی اند» ، این «هپی اندش» را می گذارند برای شروع فصل بهار نه خود زمستان.

اما نوستالژی زمستانی من از تولد مسیح و کریسمس آغاز می‌شد، یک حسرت عجیبی به دل کودکانه ام می‌ماند، همه سهم ما از کریسمس آن روزها یک مفصد اقتصادی بود به نام آقای اسکروچ، که به شوق دیدن کارتون «سرود کریسمس» همه پاییز را تاب آورده بودیم. عاشق نمادها و شادمانی های کریسمسی بودم که فقط در یکی دو محله ارمنی نشین شهرمان یافت می شد.  نه کسی برای ما کاج تزیین می کرد نه بابانوئلی بود که آرزوهایمان را برآورده کند. شاید چون بابانوئل نداشتیم این همه آرزو به دلمان ماند.

سهم ما از سال نو حاجی فیروزی بود سیه چرده و فقیر که فقط بلد بود دایره تنبک بزند. سهم بقیه بچه های دنیا بابانوئلی بود ثروتمند که در کیسه اش همه جور آرزوی برآورده شده ای یافت می شد.

حالا که دیگر حسرت کریسمس نداریم و روی خط استوا حسابی برای جشن سال نوی میلادی با مردم مسیحی دنیا شادمانی کردیم نزدیکی های عید که شده دلمان پر می زند برای حاجی فیروز فقیر و مهربان خودمان، حالا فهمیدیم بابانوئل خیالی بیش نبوده و صفای حاجی فیروز خودمان را هم از کف داده ایم.

اصلن بگذریم از دی ماه که همه شوق و ذوق اش چشم دوختن به صفحه تلویزیون بود برای تماشای آقای اسکروچ، می رسیم به بهمن ماه و برف های سنگین، به شوق فرو بردن یک هویج روی صورت آدم برفی،بی تابی می کردیم برای بیرون زدن از خانه و پرسه در برف، هر چند صبحی که آفتاب زده بود آدم برفی دیگر مرده بود و رنج مرگ آدم برفی را هم می شد به رنج های کودکانه زمستانی افزود. اما ما بچه های انقلاب یک شادمانی هم این وسط داشتیم و آن هم تق و لق شدن مدرسه در دهه فجر بود. چنان جشن پیروزی انقلاب را به شادی برگزار می کردیم که یکی نمی دانست می اندیشید که چه انقلابی های دو آتیشه ای هستیم. شوق کودکانه ما شبیه روز معلم بود.فقط بهانه ای برای فرار کردن از مدرسه. ما نمی دانستیم دقیقن چه اتفاقی افتاده. نمی دانستیم روزی همین دهه مبارکشان چطور توی چشم ما فرو می رود ما بچه بودیم. بچه هایی که با کابوس صدام حسین شب ها را سحر می کرد.

یادت هست برای ایستادن در گروه سرود مدرسه و گروه تئاتر چه بی قراری هایی داشتیم. حاضر بودیم هر کاری بکنیم تا از درس و مدرسه فرار کنیم.

از اسفند بگویی اهلش که باشند می گویند:« بوی عیدی/ بوی توت/ بوی کاغذ رنگی/ ... با اینا خستگی مو در می کنم/ با اینا زمستونو سر می کنم.»

اصلن انگار خود اسفند این وسط هیچ کاره بود. هر چه بود خانه تکانی بود و شوق خریدن لباس نو، شوق عیدی و ماهی تنگ بلور. اسفند انگار مهجور مانده بود و همیشه باید برای شادباش بهار روزهایش را سپری می کرد.

اسفند که می شد مادرها سبزه می گذاشتند تا سبز شود، دست بچه ها را می گرفتند و برای خرید لباس نو به بازار می بردند. اسفند که می شد. خانه ها رنگ و بوی تازه ای می گرفت دیوارها رنگ می شد شیشه ها دستمال کشیده می شد. فرش ها شسته می شد و خلاصه زندگی رنگ دیگری داشت اما این وسط یک چیزی بود که بدجوری حالت را می گرفت. همین که نزدیک روز آخر سال می شد یک پیک شادی بی سر و ته می زدند زیر بغلت کلی هم سرمشق می نوشتند پای تخته تا در دفترت بنویسی که هرطور شده عیدت را زهرمارت کنند. هر چند تیر آنها هر سال به سنگ می خورد و پیک های شادی دست نخورده باقی می ماند و سرمشق ها را هم خاله زاده ای کسی بود که کلاس بالاتری باشد و برایت بنویسد، اما انگار هنوز هم امیدوار بودند برای یک مرتبه هم که شده  تیرشان بخورد وسط تعطیلات نوروزی ما.

نوشتالژی پاییزی

من دلم می خواد از پاییز شروع کنم، دلم می خواد شکسته بنویسم می خوام بنویسم «می خوام» ننویسم «می‌‌خواهم». چرا باید سال ما با بهار شروع بشه وقتی پاییز فصل قشنگ تریه؟ چرا سال فرنگی ها باید با زمستون شروع بشه، دقت کن زمستون نه زمستان، کلمه ها که شکسته می‌شن باهاشون بیشتر احساس صمیمیت می کنم تا وقتی کتابی نوشته شدن، این چندمین مرتبه است که تصمیم گرفتم بنویسم و شروع کردم به نوشتن، هر دفعه که نوشتم سعی کردم کتابی بنویسم وسطاش حوصله ام سر رفت و یه داستان خیلی جذاب که خودمم مشتاق بودم هر روز از خواب بلند شم و ببینم امروز برای آدماش قراره چه اتفاقی بیوفته رو از دست دادم. یه کم صبر کن ماشین لباسشویی داره بوق می زنه یعنی لباس ها رو با پودر شسته بعدم آب کشیده بعدم رو دور تند چرخیده تا خشک بشن، اینجا خیال خامه که چیزی خشک بشه همیشه ته همه چیز یه نم اساسی می مونه از بس هواش شرجیه، صبر کن الان بر می گردم تا دقیق برات توضیح بدم چی می خوام بگم.

خب الان برای اینکه بفهمی این رفتن و برگشتن من چقدر طول کشیده باید چیکار کنم؟ سه صفحه خالی بزارم یعنی اینکه من از روی مبل بلند شدم رفتم به سمت آشپزخونه و حیاط خلوت پشتش همه لباسای رو از توی ماشین لباسشویی درآوردم و بغل گرفتم که بیام بیرون ولی دو سه تاش افتاد رو زمین با بدبختی از رو زمین جمعشون کردم و آوردم روی میله رخت آویزی که تازه از جاسکو خریدم پهن شون کردم آخه قبلن لباسا رو پخش و پلا می کردم روی مبل ها بعد دیگه جا نبود بشینی به این راحتی هم خشک نمی شدن چون اینجا هوا شرجیه و اگر یه پیرهن بیوفته روی یه جوراب دو روز بعدم بری می بینی پیرهنی که رو بوده خشک شده ولی جورابه همین طوری خیس مونده. راستی در حیاط خلوت رو بستم آخه اینجا خیلی مارمولک داره هر سوراخی که باز باشه یه مارمولک فضول سرک می کشه تو خونه یه اسپری هست اینجا که می زنیم رو مارمولکا، حکم گاز اشک آور داره براشون بی حال می شن بعد ما هم مثل پلیس ضد شورش می گیرمشون البته جایی حبس شون نمی کنیم پرتشون می کنیم تو حیاط بعد از چند دقیقه هم که هوای تازه خوردن دوباره راه می یوفتن میرن سر زندگی شون.

راستی یادم رفت باز باید برم ببینم در حیاط خلوت رو بستم یا نه. خب بسته بودم. فکر کنم سر همین بستن در بود که لباسا ریخت رو زمین.

حالا مهم نیست نه لباسا، نه مارمولکا، نه حتی شکسته نوشتن یه داستان بی سر و ته مهم اینکه می خوام از پاییز شروع کنم. آخه یادت هست می گفتی تنها فصلی که آدم را وسوسه می کند برای نوشتن پاییز است؟ من هم وسوسه شدم از پاییز بنویسم، از خاطرات زرد طلایی، حالا پرت شدم این گوشه گرم دنیا که رنگ سبز همیشگی اش یک وقت هایی بدجوری دلم را می زند شاید باید بنویسم از روزهای پر وسوسه پاییز.

دیگر از خاطرات قدم زدن در طولانی ترین خیابان تهران خودمان خبری نیست، دیگر درختان لخت و عور  ولیعصر برای بوسیدن معشوق کمر خم نکرده اند. درخت های اینجا سرشان به کار خودشان است. حتی کلاغ های این شهر هم عشق‌های جاویدان سیصد ساله ندارند. یادت هست رفیق! همیشه از خاطرات بودار حرف می زدیم. هر دو باور داشتیم خاطره ها بو دارند. اما یادمان نبود فقط خاطرات پاییزی بودار بود.

پاییز را انگار باید بو می کشیدی، گم می شدی در خش خش زرد لباس‌هایی که درختان بی پروا از تن کنده بودند. یادت هست چقدر دوست داشتیم سر کلاس طراحی طبیعت هنرستان برویم از درخت های عریان طراحی کنیم؟ یادت هست همیشه بیست می شدیم؟

کم کم این داستان می شود خاطرات دو نفره من و تو، اما می شود پاییز را تک نفره یا دسته جمعی یاد کرد؟ نه! نمی شود به نظرم پاییز باید دو نفره باشد. هر منی یک تویی دارد که باید پاییز خودش را با او شریک شود.

اصلن بگذار کمی از  دوره نوجوانی و جوانی که می شود خاطرات دو نفره و گاه خاطرات ممنوعه عقب‌تر برویم،  بیا برویم به اول مهرهای دوره دبستان که هنوز معنی خاطرت دو نفره را نمی دانستیم

روز اول مهر که می شد همه دلهره ما کلاس بندی سر صف بود. می ترسیدیم هم کلاسی بچه شرها و قلدرهای مدرسه باشیم و جرات نکنیم کلامی یا حرفی اضافه بزنیم

می ترسیدیم با رفقای سال قبل غریبه باشیم. اما هر چه بود خوب پیش می رفت و مهر می شد، خاطرات توزیع کتاب های جدید که با اشتیاق تا خانه می دویدیم که جلدشان کنیم. آخر کتاب را با حسرت ورق می زدیم و باور نداشتیم روزی به ته این کتاب هم می رسیم

اما بلاخره رسیدیم و حسرت سطرهای اول کتاب ماند به دل و جانمان

چه فرقی بود میان مهر و آبان و آذر؟ جز اینکه هی روزها را رج بزنیم هی بشماریم برای اولین برف، اولین برف قدیم ترها روز تولد مسیح می بارید. می گویند امسال از وسط پاییز آسمان تولد مسیح را جشن گرفت و بارید. این آخری ها که خانه بودیم آسمان سال تا سال یادش نبود که بر سرمان ببارد. شاید اگر می بارید دیگر راهی این گوشه دنیا نشده بودم تا زیر بارش آسمان خانه کنم.

باورت می شود. همین الان که دارم نوستالژی پاییزی می نویسم، آسمان می بارد. نه مثل باریدن های خانه که نم نم بود و عاشقانه مثل یک هیولای وحشی با رعدهای تند و عصبانی

از تو چه پنهان از آبان خاطره ای ندارم که بنویسم، فکر کنم هنوز آبان دفتر و کتاب مدرسه را تمیز نگه داشته بودم، فکر کنم هنوز جو شاگرد اول شدن داشتم و دور دفترم نقش و نگار نمی کشیدم

اما آذر را با همه روزهای پاییزی و بارانی اش شاید به یک دلیل دوست داشتیم برای شب آخر که می رفت تا صبح سرد زمستان را با جشن یلدا  رنگ بزند

به شوق آجیل شب یلدا و هندوانه و انار دانه دانه شده، قدیم ترهاش به شوق کرسی مادربزرگ و قصه های پدربزرگ، اما جدیدترهاش به شوق تفالی به حافظ و سرخ شدن گونه ها از جوابی که رسوات می کرد

حالا دیگر نه پدربزرگ هست و نه مادربزرگ، نه کاسه انار با عطر گلپر مادر و حافظ و رسوایی، درخت های خط استوا هم بدجوری نجیبند هرگز پیرهن از تن نمی درند برای جشن طلایی پاییز. من چقدر از خانه و عاشقی های پاییزی اش دور افتادیم

خب حالا که سخنرانی من درباره پاییز تمام شد فکر کنم حرفی ندارم که بزنم شاید بد نیست از زمستان بگویم نمی دانم چرا زندگی در جایی که فقط یکی و نصفی فصل دارد هوای شهر چهار فصل خودمان را می اندازد توی کله ات

اینجا یک فصل پر بارش دارد یک فصل مثلن کم بارش من که نفهمیدم کی پر بارش بود کی کم بارش یک مرتبه می بنی یکی دو روز بارانی نبارید اما سه روز یک جوری بارید که آب شهر را گرفته است لابد دو سه روز یک بار این فصل ها عوض می شوند از هوای گند و شرجی اینجا هر چه بگویی بر می آید مثلن من الان روی تپه های انترابگسا بوکیت خانه کرده ام تپه ای که از وسط اتوبان های شهر هم پیداست یک جورهایی شمال این شهر است، راستی نگفته بودم آن روزهایی که هنوز بار و بندیل مهاجرت نبسته بودم هی فکر می کردم اگر من هم روزی مهاجرت کنم با این اسم های قلمبه سلمبه فرنگی که زندگی کنم داستان هایم خیلی جالب تر می شود یعنی همین که می گویی در شانزه لیزه قدم می زدم که یک مرتبه فرانسیس پیرمرد چاق و فربه کافه چی را دیدم با پیپی بر لب و عینکی بر چشم خودش کلی جذاب است حالا من هم در تپه های انترابگسا بوکیت خانه کرده ام و از اتوبان آکله و دوک هم می شود خانه ام را دید، چی می گفتم؟

آها از هوای گند اینجا که مثلن در امپنگ باران نمی بارد ولی در انترابگسا بوکیت عین سونامی از آسمان می بارد حالا فاصله امپنگ از این انترابگسا بوکیت چقدر راه است؟

فاصله میدان ونک تا چهارراه پارک وی، فکرش را بکن خیابان ولیعصر بارانی باشد خیابان گاندی آفتابی، مردم نمی گویند آسمان دیوانه شده ؟

حالا که از خانه دور افتادم می بینم چقدر دلم می خواد به جای این اسامی بی سر و ته استوایی بنویسم گاندی، وزرا، عباس آباد محله هایی پر از خاطره حتا مجیدیه شمالی و هنرستان شهیدآوینی

این روزها یک تهران گردی اساسی به خودم بدهکارم

اصلن می دونی چند وقته یه پیاده روی درست حسابی نکردم؟ مگه تو هوای خل و چل اینجا می شه پیاده روی کرد؟

بگذریم باید از زمستون بنویسم از برف که اگر یک روز بر سر مردمان خط استوا بباره مطمئنم از ترس و تعجب یک شاخ روی سر همه شون سبز می شه، باورم نمی شد یه روز خیابون گاندی و برفی که مامانم می گفت رو چهار تا کاج حیاطمون نشسته حسرت بشه به دلم

چند وقته اون سه کاج گوشه حیاط که چسبیده بودن به هم و اون یک کاج تنهای گوشه دیگه حیاط رو ندیدم؟

همیشه فکر می کردم اون سه تا کاج مامان و بابا و خواهر کوچیکن و اون کاج تنها منم ، آخرشم همین شد. کاج تنها من بودم.