۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

کعبه و بتخانه بهانه ...

توضیح دادن بعضی چیزها کمی دشوار است مثل همین که از دیشب ذهنم را درگیر کرده، بعضی واژه ها زیاد از حد دستمالی شدند. مثل همین واژه عبادت... نقش سی و چند سال ِ حکومت اسلامی در ایران برای دستمالی کردن واژه هایی از این دست نقش پررنگی بود.
تجربه حضور درعبادتگاه های زیادی را داشتم.از خانقاه و کلیسا تا مسجد و معبد...
خانقاه در ایران یک جور فضای ریا و تظاهر بود حداقل انچه که من دیدم این چنین بود، عابدان و زاهدانی که بیشتر نقش بازی می کردند تا عبادت.
مسجد در ایران محلی است برای عزاداری...
کلیسا در ایران هم زیباست اما ورود من به عنوان یک غریبه در کلیسا ورود چشم گیری بود. انقدر غریبه بودن چشم گیر است که قید رفتن را بزنی.
زندگی در مالزی این شانس را به من داد که معبد هندوها و بودایی ها را نیزاز نزدیک ببینم و البته مساجد زیبایی چون مسجد روی آب ملاکا و مسجد صورتی پوتراجایا...
معبد هندوها (بخصوص بزرگترین معبد آسیای شرقی یعنی باتوکیو) انقدر بوی تند ادرار می داد که حتی مهربانی و دعاخوانی روحانی هندو هم به چشم نیاید.
معبد بودایی ها با خدایان بامزه سنگی بیشتر شبیه یک نمایشگاه مجسمه سازی بود، جایی برای تحریک شیطنت.
مسجد صورتی یا مسجد روی آب ملاکا بیشتر یک بنای توریستی بود، تا محلی برای عبادت.
شانس سفر به عربستان سعودی را هم داشتم.
مسجد پیغمبر در مدینه، بیشتر شبیه کاخ های بازسازی شده دوران هخامنشی بود، شاید عظمت ستون های بی شمارش بیشتر جلب توجه می کرد تا فضایی برای عبادت.
خانه نمادین خدا هم در انبوه جمعیتی که اکثریت آن را سنی ها تشکیل می دادند بیشتر شبیه میدان جنگ بود. جنگ فرقه های اسلامی. دست های افتاده شیعیان برای نمازگزاری این شانس را به آنها می دهد که از جانب مردان سنی کنیز خطاب شوند و ازجانب زنان سنی مشتی لگدی چیزی نوش جان کنند.
سعی بین صفا و مروه هم مسابقه دو و تنه زدن مردان و زنانی بود که برای انجام یک وظیفه مسابقه  داشتند.
اما چند مکان مذهبی هم بود که من معنی عبادت را درآن کشف کنم
مسجد جامع اصفهان، در سفری تنهایی وسط هفته و خلوتی مسجد. آنجا در میان کاشکی کاری های استادانه مسجد درمیان خطوط مورب تذهیب، صدای دف و چنگ در گوشم می پیچید، پاییز سردی بود و باد می وزید انگار در میان باد و صدای چنگ و دف چرخ می زدم... چرخ چرخ رقص، نه کلامی، نه حرفی، نه واقعا صدایی و آدابی، هر چه بود در درون من بود. حس گم شدن در میان خطوط مدور تذهیب، حس خلقت دایره ای، زمین که دور خورشید می چرخد، منظومه مدور شمسی. حس خوبی که شاید نام اش عبادت بود.
یک بار دیگر درمسجد شجره فاصله بین مدینه و مکه که مسلمانان در آن محرم می شوند این حس را تجربه کردم،نه مسجد با عظمتی بود نه روحانی گروه ما حال و حوصله تکلیف کردن داشت. آسمان آبی کم کم به هنگام غروب تیره و تیره تر شد تا ستاره های آسمان کویر عربستان بدرخشند، گروهی لبیک می گفتند و من گوشه ای نظاره گربودم. حس تماشای آسمان و سکوت حس جذابی بود چیزی که شاید بتوان نام اش را عبادت گذاشت.
و اما یک بار در کلیسایی در میدان مردکای، کوالالامپور، سر ظهر زمانی که کسی در کلیسا نبود که نگاهش غریبه بودنم را به رخ بکشد.
سکوت بود و سقف های بلند و صدایی که فقط من می شنیدم، صدایی که در گوشم می پیچید، صدای گروه کُر که هر چند جایگاهشان خالی بود ولی من می شنیدم.
فکر می کنم عبادت دستمالی نشده یعنی کلامی به لب نیاوردن، یعنی شنیدن موسیقی درون، یعنی از درون رقصیدن، یعنی ساعتی، دقیقه ای از خود بیرون رفتن...
عبادت یک حس درونی است، نمایش دراویش خانقاه و خودنمایی نیست، شکوه مساجدی برای عزا و تجمع توریست نیست، آداب و ترتیبی ندارد. مجسمه های نیش از بناگوش در رفته نمی خواهد، بزرگترین بودای جهان را نمی طلبد. عبادت فقط کمی تنهایی می خواهد و خلوت، کمی هنر و ذوق، کمی موسیقی و رقص که نه کسی بشنود نه کسی ببیند...
کاش واژه هایی مثل عبادت هیچ وقت دستمالی نمی شد.

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

اعلام ساعت پرواز



در طبقه بیست و دوم برج (اچ. اس. بی. سی) همان بانکی که مدتهاست ما ایرانی ها را تحریم کرده نشستم. برج در مرکزی ترین نقطه شهر واقع شده است. درست رو به روی خط مونوریل کوالالامپور. باران چون سیل از آسمان می بارد. وقتی می گویم سیل یعنی دقیقا سیل نه اینکه فکر کنید در حال مبالغه و تعارف هستم. هر دانه باران استوایی اندازه یک گلابی درشت است و تراکم گلابی ها از آسمان هرگز نمی گذارد زیر باران قدم بزنی، باران های اینجا نه بو دارد نه طعم. اصلا اینجا خاکی ندارد که وقتی باران خورد، بویی بلند شود تا طعم گس لذت بردن و خیس شدن را تجربه کنی. اینجا هوا آنقدر مرطوب است که وقتی یک دانه لوبیا از دستم در می رود و در آب راه ظرفشویی گیر می کند بعد از یک هفته جوانه بزند و سبز شود.
حالا مثلا که چی؟ نوشتم که پز داده باشم؟ نه نوشتم که بگویم وقتی لبه پنجره نشسته ام و چترهای رنگارنگ اندک عابرانی را که چاره ای ندارند جز رفتن زیر باران تماشا می کنم، هی با خودم می گویم : حالا چه می شد اگر در این هوای دم کرده و آلوده ایران یک بار هم که شده از این گلابی های متراکم و چاق از آسمان بر سر مردم می بارید.
در رویای باران استوایی در خاک شهر و دیار خودم که غرق می شوم، به این فکر می کنم که خب اگر یکی از این باران ها در تهران خودمان می بارید حتما شهر را آب برده بود.
یعنی آسمان هم می داند سیستم شهری حتی پایتخت هم ظرفیت تحمل این همه باران را ندارد؟ بعد فکر می کنم آب گرفتگی شهر بهتر است یا دود گرفتگی؟ خفه شدن و مردن راحت تر است یا غرق شدن ؟ برای من که شنا بلد نیستم حتما خفه شدن بهتر است. شاید هم بخش نوستالژیک مغزم درد گرفته که ترجیح می دهم به جای تماشای سیلی که از آسمان پایتخت مالزی می بارد. دود پایتخت وطن ببارد.
هی فکر می کنم دود بهتر است یا سیل؟ چتر بهتر است یا ماسک؟ تهران بهتر است یا کوالالامپور؟ حال من بهتراست یا تو که ایران مانده ای و داری دو راهی های مرا می خوانی؟ خانواده بهتر است یا تنهایی؟ ساعت 5 و 10 دقیقه بعد ازظهر 4 دسامبر بهتر است یا ساعت 12 و 45 دقیقه 14 آذر ماه؟ تعطیلات نوروز بهتر است یا تعطیلات کریسمس؟
هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه هر چه بهتر باشد یک نواختی خوب نیست یک ریز باران باریدن خوب نیست. مسیر همیشگی سرسبز خانه ات که درست روی یکی از تپه های شمالی کوالالامپور قرار دارد خوب نیست. لباس هایی که اگر هفته ای یک بار از کمد بیرون نریزی تا هوا بخورند مبادا کپک بزنند خوب نیستند. هر چه بد باشد رسیدن پاییز واقعی با زرد شدن برگ ها و شوق شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر پاهات بد نیست. انتظار باریدن برف از آسمانی که دود گرفته در زمستان بد نیست. سرمای طبیعی و پوشیدن لباس گرم بد نیست.
همین طور که دارم خوب ها و بدها را می شمارم فکر می کنم، هرجای دنیا که باشی یک تکه ای از خودت را در خانه جا گذاشته ای و گرنه خانه که باشی اصلا به تو چه ربطی دارد که الان در کوالالامپور ساعت چند است؟ ولی اینجا همیشه دو تا ساعت داری یکی ساعت شهر، دیگری ساعت خانه. اینجا همیشه در انتظار اعلام ساعت پروازی ...