۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

شبکه های اجتماعی و حال خراب ما ...

شبکه های اجتماعی از همه شاخص تر «فیس بوک» این روزها و شاید خیلی پیش تر حتی تبدیل شد به یک فضای بیمارگونه و روان پریش.
 بسیاری از آدمها ( البته منظور از آدمها اینجا هم وطنان ایرانی است.) کمبودهای زندگی واقعی را در دنیای مجازی جستجو کردند. دوست، رفیق، مخاطب ...
اما امکانی که این شبکه ها از جمله فیس بوک در اختیار آدمها گذاشت اختیارات غریبی بود. آدمها پشت یک عکس، پشت یک «درباره خلاصه...» به خودنمایی و فرافکنی گرفتار شدند.
آدمهای بد سلیقه که حتی ساده ترین اصول شیک پوشی را نمی دانند اصرار عجیبی دارند خود را همه جا انسانی شیک پوش و با سلیقه معرفی کنند.
آدمهایی که هرگز دوست و رفقای جدی و شاخصی در زندگی نداشتند اصرار کردند خود را انسان هایی اجتماعی و پر رابطه نشان دهند.
اظهار نظرهای فیلسوفانه آدمهایی که حتی به عمر گهربار خود یک کتاب فلسفه هم نخوانده بودند.
خودنمایی، نیازمندی به تایید، نقد ناپذیری و دریدگی در هنگام نقد و تحمل نکردن نظر مخالف همه و همه فضا را تبدیل به بیمارستانی کرد که هر چه زودتر از آن نجات نیابی انگار غرق می شوی.
با خودم هی فکر می کنم آیا یک نویسنده و روزنامه نگار برای ادامه حیات حرفه ای خود به شبکه های اجتماعی وابسته و نیازمند است؟
شاید برای کار خبررسانی باید قاطعانه گفت: بله نیازمند است.
اما برای روایت گری چطور؟
داستایوفسکی، بولگاکف، جلال آل احمد، اصلا صادق هدایت یا بگذار بگویم هاینریش بل یا یوسا خانم اوریانای نازنین ما یا هر کس که شما بگویید آیا با عضویت در شبکه های اجتماعی کارشان را پیش بردند؟ با پریدن در آغوش مخاطب و لایک های مصلحتی و فیس بوکی به شهرت و ماندگاری رسیدند؟
تکلیف حریم خصوصی ما چه می شود؟ اصلا چرا مخاطب باید تا این حد رو در رو با ما زندگی کند؟ خب تکلیف تعارف های مرسوم ایرانی چه می شود؟ چند نفر حاضرند در چشمان ما زل بزنند و بگویند نوشته مزخرفی بود؟ که اگر نباشند این منتقدان بی رحم و جسور ما تبدیل به مزخرف نویسانی می شویم که فکر می کنیم با اینتر زدن بین کلمات شعر سروده ایم. یا با یادگیری تایپ فارسی نویسنده شدیم. اصلا هیچ نویسنده ای بدون منتقد بی رحم ماندگار نخواهد شد بدون زخم خوردن از نیش نقد. اما چه کسی در شبکه های اجتماعی و تا این حد رو در رو نیش می زند؟ اگر لایک زدند که زدند نزدند و نیش زدند حتما ما خودمان را جر خواهیم داد این است فلسفه فیس بوک ...
شاید گاهی هم بد نیست صادقانه با خودمان فکر کنیم چقدر شخصیت فیس بوکی ما شبیه شخصیت واقعی ما است؟ چقدر در زندگی واقعی ما آدمهای شیک پوش، روشنفکر، همه چی تمام، آدم حسابی، بدون گره ها و عقده های روحی هستیم؟ که چپ و راست در فیس بوک و سایر شبکه های اجتماعی برای عرض اندام و خودنمایی و گدایی تایید یا همان لایک حرفهای شیک و پیک می زنیم و ژست های تمام نشدنی می گیریم؟
وقتی که در زندگی واقعی آدمهای زیادی از معاشرت با ما فرار می کنند در دنیای مجازی بهتر است باقی بمانیم و هی پز های روشنفکری و اداهای شیک مان را منتشر کنیم اما اگر در دنیای واقعی هنوز هم  جایی برای ما باقی مانده باید زودتر بازگردیم به زندگی واقعی و دل بکنیم از این زندگی مجازی که می رود روز به روز بیمارتر و روان پریش ترمان کند.
این مسابقه های بی پایان فیس بوکی برای نمایش من بهترم ها نفرت انگیز است.
این بیماری های فیس بوکی مخرب روح و روان ما است.
باید بازگردیم به خودمان بودن، به زندگی طبیعی.
به نشستن دور یک میز با خانواده بدون موبایل، بدون لب تاپ، باید با هم سریال ببینیم، فوتبال تماشا کنیم، گپ بزنیم و در اصل زندگی کنیم. چند در صد از ما تمام شب حتی یک بار هم به همسرش نگاه نکرده است از بس سرش شلوغ این فیس بوک لعنتی است؟ 
حال ما خوب نیست بیشتر از همه حال من، باید خودم را نجات بدهم شما هم به نجات خودتان بیشتر فکر کنید...

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

امروز دقیقا چه روزی بود؟

با صدای چک و چک آب از خواب بیدار شد. سرش  را برد زیر پتو و پاهایش را بیرون آورد، سعی کرد با پاهاش دنبال یک تیکه خنک روی تشک بگردد.
نور از پنجره توی اتاق پهن شده بود. یک نور ابری و خسته. آن پرده های زرد و چرکی که به پنجره بود نای ایستادن جلوی همین نور کم و بی جان را هم نداشت.
صدای چک و چک آب توی مخ اش رفته بود حتما یکی از شیرهای ظرفشویی چکه می کند، اما نه هر چکه آب انگار با سر روی زمین فرود میامد و متلاشی می شد.
بلاخره با هر بدبختی که بود از زیر پتو بیرون آمد و به سمت صدا حرکت کرد. سقف اتاق نشیمن داشت آب پس می داد چک چک چک ... دیشب که باران آمده بود حتما یه جایی اون بالا هم آب جمع شده بود.
یه لگن صورتی زشت توی حیاط خلوت پشت آشپزخونه بود که بیرون کشید و گذاشت زیر چک و چک آب، صدا می پیچید توی لگن بزرگ و صورتی.
کتری را روی اجاق گاز گذاشت، هر چه کبریت کشید گاز روشن نشد. کپسول گاز تمام شده بود. امروز از چای خبری نبود.
از روی میز  سیگارش را برداشت و روشن کرد. خیره شد به پنجره و آسمان ابری...
روز تمام شده بود جز سیاهی چیزی پشت پنجره نبود، زیر سیگاری و لگن صورتی لب ریز شده را خالی کرد. لگن را گذاشت روی زمین زیر چک و چک آب سقف، به اتاقش برگشت زیر پتو خزید و چشم هایش را بست.
در دالان های پر پیچ و خم و تاریکی می دوید. نفس هاش تنگ شده بود. می دوید و از چیزی فرار می کرد. از شبحی از هیولایی از کابوسی که تمام شب همراهش بود.
عرق کرده و نفس زنان ازخواب پرید صدای چک و چک آب به گوش نمی رسید. آفتاب سوزان و گرم خودش را پرت کرده بود وسط اتاق. دیگر به سمت گاز نرفت می دانست کپسول گاز خالی است.
بسته سیگاری از یخچال برداشت و به سمت اتاق نشیمن  رفت.
سقف سبز شده بود ریشه داده بود جوانه زده بود..
لگن صورتی پر از ماهی های قرمز شده بود.
خواب بود ؟
سیگارش را روشن کرد، دستش را سمت خاکستر سیگار برد گرم بود. دستش سوخت.
خواب نبود؟ بیدار بود؟
ساعت از حرکت ایستاده بود.
امروز دقیقا چه روزی بود؟
هیچ خبری از پستچی نشده ؟ یعنی چند روز در دالان های تاریک دویده ؟
زمان را گم کرده بود.
به پنجره زل زد.
چشم هایش را دوخت به تصویر روشن آفتاب.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

پنه لوپه همان جا ماند تا برف سیاه ببارد

اصولا برای ترک هر چیزی باید چکشی عمل کرد. چکشی باید چمدان ها را بست و رفت.
چکشی باید دل کند.
چکشی باید ترک کرد.
فیس بوک پر سر و صدا و پر جمعیتم را یک طور چکشی واری بستم و رفتم.
بعد من ماندم و چند دوست یک گوشه یواشکی که نباشند  انگار حوصله زندگی هم سر می رود..
بعد من ماندم و این سوال بزرگ که خب حالا در این تنهایی جنوب شرق آسیایی چکار کنم؟
خب فرصت بیشتری دارم برای خوندن و نوشتن و زندگی کردن...
دو روز اول تقریبا جز خواندن بی حوصله کار مهم دیگری نکردم اما از روز سوم انرژی بیشتری داشتم بی حوصلگی خواندن هم تقصیر فیس بوک نبود. تقصیر پنه لوپه بود که به جنگ می رفت. دروغ چرا این اثر خانم اوریانا فالاچی نازنین را دوست نداشتم. شاید چون توقع چیزی شبیه « جنس ضعیف» یا شاید هم شبیه به « زندگی، جنگ و دیگر هیچ » را داشتم که نبود. اصلا شبیه نبود. روایتگری اش فالاچی وار نبود. شاید هم با حال و روز این روزهام جور نبود. نمی دانم .
باید اعتراف کنم پنه لوپه را در همان بخش های ابتدایی کتاب رها کردم.
اما بعد از مدتها استقامت ابلهانه در برابر میخائل بولگاکف این بار مغلوبش شدم.
مغلوب « برف سیاه» با ترجمه احمد پوری، ترجمه ای روان و روایتی ساده و بی شیله پیله ...
حالا امیدوارم روند ترک فیس بوک و پیوند دوباره با خواندن و نوشتن به خوبی سپری شود و عادت های من هم عوض شوند.
در نوشتن هم کمی تا قسمتی موفق بودم هر چند هنوز راضی کننده نیست و برای عادت نوشتن هنوز راه طولانی در پیش است. منظورم از عادت نوشتن تولید مزخرفات فست فودی و گزارشی نیست. گزارش های مزخرف تاریخ مصرف دار و بی خاصیت هر روزی که سالهاست نوشته ام .
باید به نوشتن جور دیگری عادت کنم به پایان بردن داستان بلند « روتان» و ادامه روند داستان های کوتاه که امیدوار کننده پیش می روند می ترسم داستان بلند « دیدار در استانبول» که پیرنگش را نوشته و گوشه ای گذاشته ام هم از سرم بپرد از بس این « روتان» زخم می زند...
خدای من چقدر کار دارم و انجام نداده ام و انجام نمی دهم. فقط به گوشه ای خیره می شوم و میان خیره شدن ها بولگاکف خوانی می کنم باید سراغ « مرشد و مارگاریتا» هم بروم نمی دانم این راز کتاب جمع کردن و نخواندن چیست... باید روتان را تمام کنم و به دیدار در استانبول فکر کنم...
فقط می ماند زندگی کردن. راستش هر چی فکر می کنم این یکی را به خاطر نمیاورم ...

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بی خیال کوری

حالا فرض محال که به خاطر خواندن کتابهای الکترونیک خیره شدن به مانیتور چشم ها را کور کرد. کور کور که نه مثلا عینکی نشاند بر روی خرطومی که دماغ می نامیم اش. گفتم دماغ یاد عدالت الهی افتادم می دانی عدالت الهی یعنی از قد و قواره هر چه هست ببخشی به بورهای اروپایی و از دماغ هر چه هست ببخشی به مردمان سرزمین آریایی لایک لازم از خونسردی و بی حالی هم هر چه در چنته داری قسمت مردمان مالزی کنی و از انرژی مضاعف کار و تلاش ببخشی هر چه داری به چشم بادامی های چینی و ثروتت را یک جا و خیلی قلمبه اهدا کرده به مردمان عربستان و حومه. خوب شد معنی عدالت الهی را کشف کردیم و بیخودی هی خودمان را به شک نیانداختیم... اصلا بحث عدالت نبود. بحث کوری بود
بهتر است این کوری چشم از کوری مغز و شعور که همین طوری و در اثر رطوبت بالای هوا در جنوب شرق آسیا می رود که کپک زده و بگندد. بگذار کمی نمکش بزنیم بلکم تازه ماند.
اصلا بگذار بعد از « هاروکی موراکامی» با آن استعاره های دلچسب و خیال انگیزش، بریم سراغ تنها بازمانده آثار بانو «اوریانا فالاچی» تا علاوه بر خواندن یک کتاب جا مانده اندکی هم روایتگری بیاموزیم از این بانوی شگفت انگیز ... در خدمت « پنه لوپه به جنگ می رود» بی خیال چشم هایی که می سوزند و قرمز می شوند و اشک می ریزند حتما سرچشمه این اشک ها و قرمزی و سوزش جای دیگری است ...



۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

پیدا شدن

حالا من بگم وسایلم پا داره مگه کسی باور می کنه؟
وقتی من گفتم اشیا از آنچه شما می پندارید با شعورتر هستند کسی باور کرد؟
مگه وقتی من گفتم زبان چهار چنار ایستاده در حیاط خانه مان را خوب می فهمیدم کسی باور کرد؟ مردم یه روزی به گرد بودن زمین خندیدن حالا هم بزار به من و وسایلم بخندن...
حالا برای اینکه بهتون ثابت کنم وسایل من هم پا دارن هم شعور عرض می کنم خدمتتون که کارت آی اف جی یا همون کارت خبرنگاری من برگشت. آخرین هویت رسانه ای من. خودش برگشت با تاکسی، برگشتش 50 رینگت هم برام آب خورد که فدای سرش. ولی فکرش رو بکنید رفته گوشه خیابون دست تکون داده و به تاکسی آدرس داده و اومده خونه به همین راحتی و باور ناپذیری ...
همین طوری که داشت می یومد توی اتاق و میرفت سرجاش داشتم فکر می کردم نکنه همه وسایلم با هم من رو پیدا کنن؟ انوقت من با یه کوه پاک کن و مداد و پرگار چه خاکی تو سرم بریزم؟
الان فهمیدم با این یکی بهتر از بقیه رفتار کردم آخه اونای دیگه فقط رفتن ولی برنگشتن. شاید اگر همه اون پاک کن ها هم به موقع بر می گشتن این همه دفتر زندگیم خط خطی نشده بود... یا حتی اون دفتر تلفن هایی که تو تحریریه گم کردم اگر بر می گشتن من مجبور نبودم جلوی چشم مردم به دفترشون تجاوز کنم.
کاش با دفتر تلفنم بهتر رفتار می کردم، دوستانه تر تا وقتی بردنش یه گوشه و بهش تجاوز کردن نگران آبروش نشه و برگرده خونه، نه اینکه بره یه گوشه خودش رو سر به نیست کنه که چی؟ که مردم چی می گن؟
اگر اون برگشته بود من زورگیر ناموس مردم نمی شدم. اگر پاک کن ها برگشته بودن من یه دفتر خط خطی زیر بغلم نبود. حتی اگر پرگارها بر می گشتن دایره هام بیضی نمی شد، می فهمی چی می گم؟ ای بابا بی خیال گذشته حالا این که برگشته و یه شب هم از خونه بیرون مونده رو دریاب اصلا معلوم نیست دیشب رو کجا بوده و کجا خوابیده، شاید دلش شکسته یا بهش دست درازی شده باید برم سراغش ازش دلجویی کنم باید بفهمه بهترین کار همین بود که کرده... همین که برگشته ...

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

گم کردن ...

درست مثل روزهایی که می رفتم مدرسه، مدرسه دین و دانش دوره ابتدایی، مثل همون روزا که کز کرده از مدرسه می یومدم خونه و سعی می کردم بچپم تو اتاقم تا مامانم نفهمه بازم یه پاک کن و پرگار دیگه گم کردم. درست مثل همون روزها کز کردم یه گوشه.
خب اون روزهام نمی فهمیدم دقیقا پاک کن، پرگار یا مدادم چی شد. به خدا پاک کن بغل دستم بود اما یهو ناپدید می شد. مامانم می گفت مگه پاک کن پا داره که فرار کنه و بره ؟ چرا تو انقدر شلخته و گیجی؟
پاکن پا نداشت راست می گفت پاک کن پا نداشت، الان هم نمی دونم واقعا اون همه پاک کن و پرگار و مداد چه بلایی سرشون اومده، اون همه خط کش و شالگردن... حتی اگر بخوام فرضیه دزدیده شدن رو پیش بکشم باید بگم که بله من توی مدرسه دزدا درس می خوندم. آخه مگه می شه یکی در کمین من نشسته باشه تا هر روز یه پاک کن و یه پرگار و ... برداره و بره؟ خب با اون همه لوازم التحریری که من گم کردم می شد یه مغازه باز کرد.
البته ماجرای من و وسایلم به لوازم التحریر ختم نمی شد. کیف پولای رنگی رنگی که مامان از آلمان برام میاورد، کیف دستی اصلا هر چی بگی ... اومدم بگم تا حالا خودم رو گم نکردم که یهو شک افتاد به جوونم. یعنی من واقعا تا حالا خودم رو گم نکردم؟ گم کردم. چرا چرا تا حالا خودمم چند بار گم کردم.
اما ماجرای من و گمشده هام یه جایی تموم شد. از یه جایی به بعد خبری از گم کردن و گم شدن نبود. خب توی تحریریه روزنامه ها خودکار و فندک گم کردن و پیچوندن رسم بود. یعنی وقتی خودکار مردم رو از روی میزش برمی داری و میری باید توقع اینم داشته باشی که خودکارت رو از روی میزت بردارن و برن. پس حساب اون از گم کردن و گم شدن جداست. یه جور کل کل اساسی انگار هر کی تو کیفش خودکار بیشتری داشته باشه آخر سر برنده است. دفتر تلفن پیچوندن هم که رسم بود. دو سه تا دفتر تلفن به فنا دادم اما شرافتمندانه و سر بالا به روش زورگیرای خیابونی دفتر تلفن دوستام رو برداشتم و جلوی چشمشون هر چی شماره توش بود نوشتم تو دفتر خودم. رنگ و رو ها پریده بود. حالشون خیلی خراب بود. طبیعی هم بود نمی شه جلوی چشم مردم به زن و دخترشون تجاوز کنی و انتظار داشته باشی عرق نریزن. حتی برعکسش هم ممکنه جلوی چشم اونها به پدر و برادرشون تجاوز کنی و بگی چرا داری شرشر عرق می ریزی و قرمز شدی؟
اصلا بحث تجاوز نبود. چی داشتم می گفتم؟ آهان بحث کز کردن من بود.
امروز دوباره کز کردم، بعد از اون همه سال که از مدرسه رفتنم می گذره باز کز کردم یه گوشه، باز وسایل من پا در آوردن و راه میرن .
این بار کارت خبرنگاریم رو گم کردم، کارت فدراسیون بین المللی روزنامه نگاران. ته مانده هویت روزنامه نگاریم هم پا درآورد و رفت. رفت کنار یه کوه پاک کن و پرگار...
ازش فقط برام یه عکس باقی مونده . دقیقا نمی دونم چی شد؟ کجا رفت ؟ کی رفت؟ چرا رفت؟
فقط رفت ...
برای اینکه روزنامه نگار باشم حتما باید روزنامه داشته باشم، خب ندارم... روزنامه ندارم فقط هر روز اخبار ُ بررسی و گزینش می کنم. فقط مانیتور اخبار همین ... لابد اون کارت هم برای همین پا در آورد و رفت . همه تولیدات من شده داستان، همه روزنامه نگاریم شده مانیتور، خب اون احساس کرد زیادیه باید بره. رفت...
لابد اون همه پاک کن هم رفتن تا حالیم کنن اشتباهات رو نمی شه پاک کرد فقط می شه خط زد. آخر سرم یه دفتر خط خطی می زنن زیر بغلمون و می گن خوش اومدی ...
مطمئنم همه اون چیزهایی که تا حالا گم شدن پا داشتن، پا درآوردن خودشون رفتن. رفتن چون من حواسم بهشون نبود...
باید حواسم  ُ به خودم جمع کنم. می ترسم این بار که خودم ُ گم کردم بره پیش اون کوه پاک کن و پرگار که حالا یه کارت خبرنگاری هم بهش اضافه شده و دیگه برنگرده ... آره باید حواسم ُ به خودم جمع کنم


حتی به مردن ؟

امروز ُ بی خیال اون خدایی که می گی اگر باشه فردا هم هست ...

- این دیالوگ یکی از شخصیت های داستان مَن ِ درست مثل من اونم دلش می خواد خدا باشه.
می ترسه واقعا نباشه همون طوری که قبلا به همه می گفت گشتم نبود، نگرد نیست.
حالا می خواد بیشتر بگرده شاید بود.
یعنی هیچی دیگه نمونده جز امید به اینکه هست.
دلش معجزه می خواد مثل من، خدا می خواد مثل من.
خلاصه اوضاعش افتضاحه مثل من.
مثل من که دارم به تلخی خو می کنم تا جایی که می ترسم این یه لیوان چای نبات هم رو دلم سنگینی کنه، آدمیزاده دیگه به همه چی زود عادت می کنه. حتی به مردن. حتی به مردن؟  

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بازداشت صدرا محقق و جواد حیدریان روزنامه نگاران معترض به لحن نماینده دهدشت در مجلس

روز گذشته 15 نفر از اهالی دهدشت ( ساکن تهران)  در اعتراض به لحن نماینده این شهر و به کار بردن الفاظی چون چماق لری  راهی مجلس شورای اسلامی شدند که توسط پلیس امنیت بازداشت و روانه کلانتری شدند.
شب گذشته 10 نفر از بازداشتی ها از جمله صدرا محقق و جواد حیدریان توسط وزارت اطلاعات به مکانی نا معلوم منتقل شدند و تا این لحظه خبری از آنها در دسترس نیست.

یک جای امن

لایه های پنهان این شهر، قتل، جنایت، غارت، دزدی و مردمانی که بی تفاوت فقط نظاره می کنند.
نیمه پنهان کوالالامپور
شهر تا صبح بیداری، شهر تا صبح اضطراب، پلیس های غارتگر، سفارت خانه نا امن، پس کوچه های تاریک...
اوه خدای من این خودش یک داستان بلند است داستان شب های کوالالامپور، داستان نا امنی که انگار از بدو تولد یقه ما را محکم چسبیده و رهایمان نمی کند. ما بچه های دهه 60 دهه نوستالژیک 60.
از بدو تولد انقلاب، جنگ، اعدام ...
سازندگی، رانت خواری
اصلاحات، قتل های زنجیره ای، کوی دانشگاه
8 سال تاریک 8 سال سیاه
جنبش اعتراضی سرکوب شده
آه خدای من مهاجرت و جنوب شرق نا امن آسیا ...
قبول کن سخت است پذیرش امید، باور رسیدن به یک خانه امن، جایی برای آزادی و امنیت باور کن سخت است جایی را تصور کنی که دست ها به خون آلوده نیست، رد خون و ته سیگار مسیر هر روزه ات نیست.
سخت است باور کردن امید.
دوست داشتن و عشق ورزیدن به آدمهایی که نمی دانی پشت نقابهایی که به صورت زده اند کیست. سخت است این زندگی لعنتی، سخت است خدا می داند چقدر سخت است.
و ما در حیرت از این سخت جانی خویش امروز را فردا، شب را روز و روز را به شب بدل می کنیم.
زنده ایم هنوز سخت جان می کنیم، سخت زندگی می کنیم. کاش حداقل آسوده بمیریم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

یک چیزهایی روی شانه هات

یک وقتهایی هم مثل الان کسل و بی حوصله ای، از همه کس و همه چیز گریزانی.
یک وقتهایی هم اصلا حرفی برای گفتن نداری.
یعنی هیچ حرفی
وقتی دستت را می بری روی کیبورد تا خزعبلاتی را سر هم کنی فقط برای سبک شدن بار شانه هاست، شانه هایی که دارند یک چیزهایی را روی خودشان تحمل می کنند. آن چیزهای نکبت از شانه هات سرریز می شوند به بازوانت، به آرنج به مچ دست. مچ دستت تیر می کشد. انگشتانت ذوق ذوق می کند.
تو دستت را روی کیبورد می بری همه چیز را یک مرتبه می ریزی روی کیبورد. دستت ناخودآگاه کلیدها را لمس می کنند بیرون می ریزند.
شانه هات سبک نمی شود؟ می شود؟
شانه هات سبک تر می شود شاید اما چشم هات چشم هات به بار نشسته.
گلوت... چیزی در گلوت گیر می کند
مثل شکستن آب در نای
کبود می شوی، سیاه می شوی، دستی نیست تا محکم به پشتت ضربه بزند. تا نفس رها شود.
شانه هات سبک تر شده اما
حالا ساعت هاست نفس نمی کشی ...