۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

شکارگاه


چه فراخی مردانه ایی در سینه تو پیچید
و گرم کرد
کُنده هام را
شعله کشیدم پس از آن همه سرکشی
ایستادم در تصرف تو
مرا به شکارگاه ببر
شرارت زنانگی ام را
در برجستگی بازوهات لمس می کنم
تو بی امان می تازی
من چشم بسته
نفس بریده تسلیم می شوم
مرا به شکارگاه ببر


پاییز 1386  

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

ما که عمری مجرم بودیم ....

با پلیس فوبیایی احمقانه و این پیش داوری که پلیس کلا موجودی است وحشی و من یک تروریست خطرناک که حتما خلافی مرتکب شدم که خودم ازش خبر ندارم راهی اداره پلیس مالزی می شم تا یک گزارش ساده بدم.
رنگم شده عین گچ دیوار، دستام می لرزه، فشارم پایین افتاده و انقدر ضربان قلبم تند شده که صداش رو به وضوح می شنوم. هی با خودم تکرار می کنم تو که کاری نکردی فقط اومدی گزارش بدی همین. ولی بازم حالم خوب نمی شه. دهنم خشک شده. کلا انگلیسی از یادم رفته و جمله هام کنار هم چفت نمی شه.
اول به طبقه هفتم فرستاده می شم یه راهروی پهنه با یه در بزرگ که زنگ داره و اون طرف دو تا خروجی که جلوی یکی زده خانم ها جلوی یکی زده آقایان هول می شم می گم وای اینجا بازداشتگاهه، علی سرک می کشه می گه نه بابا دستشوییه چرا شلوغش می کنی؟
زنگ می زنم یک آفیسر درجه دار پلیس در رو باز می کنه با خوشرویی ما رو دعوت می کنه به داخل جلوی در زده بدون کیف وارد بشید دو تا کیف گنده رو شونه ماست که اصلا برای آقای آفیسر مهم نیست. جلوی ما می شینه لبخند می زنه کمی با هم صحبت می کنیم بهش می گم فقط این کپی پاسپورت رو دارم می تونم بازم رپرت بدم یا باید برم پاسپورت بیارم؟ می گه نه مهم نیست. می گم آخه همه جای شهر شما دستور دادید ما با اصل پاسپورت باید حاضر بشیم می خنده و سر تکون می ده که ای بابا حوصله داری ها...
در رو برای ما باز می کنه و با خشرویی ما رو بدرقه می کنه.
بعد طبقه هم کف چهار پنج تا پلیس پشت کانترها نشستن شماره می گیریم و می شینیم. از استرس دارم خفه می شم هی فکر می کنم یعنی کدوم خوش اخلاق ترن؟
نوبت ما که می شه دقیقا همونی که به نظرم از همه بداخلاق تره قسمت من می شه ماجرا رو می پرسه بعد می خنده بعد می گه می تونی تایپ کنی از ترس اینکه دستای لرزونم رو نبینه می گم نه...
باز می خنده، شکلک در میاره بعد شروع می کنه به تایپ کردن، وسطش آواز می خونه «بولا بولا» کنون با دوستاش هر و کر می کنه و من فکر می کنم دقیقا نگران چی هستم؟
آدرس یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشون رو دسته جمعی بلد نیستن بعد یکی تو آی پدش چک می کنه بعد که می فهمن این خیابون یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشونه همه دسته جمعی می خندن و تو سر و کله هم می زنن. من واقعا از چی انقدر ترسیدم؟
زن بغل دستی من با یه سی دی و چند تا برگه پرینت شده اومده از همون بولا بولا کردنشون می فهمم پولاش رو جلوی عابر بانک دزدیدن انقدر خونسرد و راحت نشسته که حیرت می کنم با آفیسر روبرویی کلی درد و دل می کنن.
یه دختر چینی همین جوری گوشی موبایلش به گوششه داره با اون طرف حرف می زنه و این طرف برای آفیسر با خنده می گه که ماشینش رو دزدیدن. آفیسرم می خنده و شروع می کنه به نوشتن ریپرت...
زیاد می خندن، آواز می خونن، با هم شوخی می کنن. با من شوخی می کنن، شکلک در میارن. تو مهد کودک های ایرانم آدما انقدر سر خوش نیستن که تو اداره پلیس. علی می گه تو که پشتت به در بود یکی رو با زنجیری به دست و به پا آوردن توی سالن. خوب شد ندیدمش و گرنه همون جا سکته می کردم.
برگه گزارش رو امضا می کنم پلیسه از خنده غش می کنه می گه وای چه امضای سختی داری.
برگه رو می گیرم هنوز دستام سرده، از اداره پلیس بیرون اومدم ولی حس می کنم یه عده دارن دنبالم می کنن. از راننده تاکسی می ترسم. از اونجایی که بودم.
انقدر می ترسم که نصف شب هر چی خوردم بالا میارم تا صبح پر پر می زنم.
صبح بغض می کنم. یادم می یاد یک سال و نیم پیش که برای آخرین بار رفتم سفارت ایران کارمند سفارت یه جوری پاچه ام رو گرفت که باهاش دعوا کردم.
یادم می یاد وقتی برای یه تصادف ساده رفتم اداره پلیس تهران انقدر با من که مقصر هم نبودم بد حرف زدن و بد برخورد کردن که گریه ام گرفت. یادم می یاد پلیس ایران هم دست بزن داره هم گره ای بر پیشانی که هیچ وقت باز نمی شه.
یادم اومد خیلی چیزا که نباید.
یادم اومد هر جا چهار تا پلیس توش جمع شده باشن تو باید دم در موبایلت رو تحویل بدی. یادم اومد دختر چینی ِ تا اخرش یه گوشش به موبایلش بود یه گوشش به آفیسر پلیس...
یادم اومد جلوی در اتاق افسر درجه دار زده بود بدون کیف وارد بشید و اون اصلا به کیف های ما اهمیتی نداد یعنی نگران نبود تو کیف های ما بمب باشه؟ یعنی اون فکر نمی کرد ما تروریست هستیم ؟ پس چرا تو مملکت خودمون ما همیشه خراب کار هستیم مگر خلافش ثابت بشه؟
پلیس اینجا رشوه می گیره، باهوش نیست، کلا تو هپروت سیر می کنه و حتی اگر روزی برج های دوقلو دزدیده بشن هم نمی تونه پیداش کنه وای به حال موبایل و ماشین و خرت و پرت های مردم ولی به جاش سگ هم نیست. بابت یونیفورمی که تنش کرده و میزی که پشتش نشسته هم از عالم و آدم طلبکار نیست. مردم اگر خلافکار نباشن از پلیس نمی ترسن. پلیس هم از مردم نمی ترسه.
سخت ِ بعد از سی سال که باور کردم پلیس خودش یه خطر بزرگه حتی برای من که خلافی مرتکب نشدم به این پلیس فوبیایی احمقانه غلبه کنم. سخت ِ هنوزم وقتی کسی یونیفورم تنش کرده و یه تفنگ بست ِ به کمرش من ازش نترسم. سخت ِ باور کنم من خراب کار، تروریست، خلافکار، دزد، مخل امنیت نظام، فریبنده افکار عمومی، برهم زننده آسایش نظام جمهوری اسلامی با لاک زدن بر ناخن هام  نیستم وقتی سی سال بودم و هیچ وقت خلافش ثابت نشد.
سخته هنوز برام بدون روسری جلوی آفیسر مسلمان اداره پلیس بشینم و هی دستم به سمت روسری نداشته ام نره. هی آستینام رو پایین نکشم یا ناخن های لاک زدم رو پنهان نکنم.
از بچگی وقتی پدر و مادرت برای شنیدن یه کاست جدید توی مسیر شمال دست و دلشون می لرزید. وقتی برای یه فیلم ویدیویی مجبور بودن هفت تا سوراخ پیدا کنن و پنهانش کنن. وقتی تو مدرسه برای دست به دست کردن کتاب فروغ قلبمون می یومد توی دهنمون که مبادا وقتی ناظم کیف هامون رو بگرده. وقتی بعدترها برای سفر شمال و یه قوطی آبجو جون به سر می شدیم. خب یعنی همه عمر  ساده ترین چیزهایی که برای مردم دنیا اسباب عادی زندگی محسوب می شدن و می شن آلت جرم ما بوده.
یعنی همه عمر مجرم بودیم. سخت ِ خیلی سخت ِ یه عمر جرائمی به سنگینی اشعار فروغ را به دوش کشیدن...

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

این داستان هنوز نامی ندارد 2

بخش دیگری از همان داستان ناتمام قبلی ...

اول بشقاب ها رو کف مالی می کنم، بعد لیوان ها، شستن قاشق ها و چنگال ها از همه بدتر ِ نه نه بدترم هست، شستن قابلمه ها، آخه دو نفر آدم برای خوردن یه شام چقدر ظرف کثیف می کنن؟
همه ظرفا رو آب می کشم و می ذارم تو آب چکون، روی ظرفشویی رو دستمال می کشم، آب کتری جوش اومده یه پیمانه چای سیاه می ریزم توی قوری و آب کتری رو می ریزم توش می ذارم دم بکشه، روی کابیت ها رو دستمال می کشم.
از توی اتاق داد می زنه : ول کن بابا بیا
« بزار چایی بریزم میام.»
تخمه هندوانه ها رو می ریزم توی کاسه، دو تا بشقاب از توی کابینت بر می دارم می زارم توی سینی، کاسه تخمه را هم می ذارم توی همون سینی، چایی تازه دم را می ریزم توی لیوان های بلوری دسته دار و میام توی حال تا با هم فیلم ببینیم هر شب فیلم می بینیم.
سرش را گذاشته روی پاهام، دختره توی فیلم معتاده، می خواد ترک کنه عربده می کشه.
 زانوهام خیس می شه. داره گریه می کنه.
حتما یاد روزهای ترک علیرضا افتاده. سی بار ترک کرد. سی بار از نو شروع کرد. هر بار هم ترک می کرد مست و پاتیل از خانه رفقا نیمه های شب بر می گشت و مادر بدبختش رو خون به جیگر می کرد.
حالا هم که تو کمپه و همه چی افتاده گردن امیرعلی، ولی منصفانه نبود که بابا به خاطر اعتیاد علیرضا با ازدواج من و امیرعلی این همه سال مخالفت کرد.
بابا می گفت امیرعلی پدر خانواده است. تو هم پدرت در میاد.
راستم گفت پدرم در اومد همه این دو سال. بیچاره امیرعلی که اشکاش بند نمیاد حتی سرش رو بلند نمی کنه مبادا من ببینم.
شاید اگر زودتر ازدواج کرده بودیم می تونستیم بچه دار هم بشیم. آخه دیگه سن و سال ما وقت بچه دار شدن نیست.
حالا دو سال ِ هر شب چایی می خوریم و فیلم تماشا می کنیم.
دو سال ِ امیرعلی به هر بهانه ای روی زانوهای من اشک می ریزه . دو سال زانوهام خیس ِ 

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

می خواهید در آینده چه کاره شوید

می خواستم سالوادور دالی بشم، دوازده سالم بود. عاشق نقاشی شده بودم.
14 سالم بود که اولین نمایشگاه نقاشی رو برگزار کردم، از روزنامه اومدن باهام مصاحبه کردن، نگارخانه جمشیدیه بود. کلی تشویقم کردن. مدیر نگارخانه اسمش لیلا بود فکر کنم لیلا بدیعی فامیلی اش رو خوب یادم نیست. چقدر تشویقم کرد. چقدر کمکم کرد. نمایشگاه بعدی نگارخانه کمال الملک بود.
هنرستان دخترانه رشته نقاشی نداشت اون سال من گرافیک خوندم. نمایشگاه بعدی توی پارک اندیشه بود. با خاله فرح دو تایی. کلاس های دانشگاه تهران و آقای زارعیان دیگه مطمئن شدم راه رو درست اومدم حتما سالوادور دالی می شم.
نمایشگاه بعدی قرار بود توی سالن خود شهرداری منطقه یک برگزار بشه لیلا خیلی براش دوندگی کرد نصف بیشتر تابلوها مجوز نگرفت. وزیر ارشاد اون موقع کی بود؟
یادم نیست.
بیشتر تابلوها در به در شدن. بعضی هاش هم توی بهزیستی همراه با نقاشی های خاله  فرح و یک دختر معلول به فروش رفت.
بی حوصله شدم دیپلم گرفتم دانشگاه رفتم گرافیک بخونم. صدا و سیما رفتم که جلد مجله داخلی سازمان رو طراحی کنم. بعد از ده ماه همه چیز بهم خورد سردبیر قهر بود گفتن نزدیکه خروجی مجله است خودت باید تنهایی مطالب رو جمع کنی و کارها رو سامان بدی زود بود برام کم آورده بودم. سردبیر جدید اومد با گروه جدید.
من جایی نداشتم گفتن برو واحد مرکزی خبر کارآموزی، خوشم اومد از اونجا یه جای تازه بود یه کار تازه که هیجان انگیز هم بود. بعد از دو سال دو بار توی گزینش رد شدم. گفتن باید بری، دلم نمی خواست برم. گروه تولید حق الزحمه ای دعوت شدم به کار.
 گروه دانش با تهیه کننده های پیر و پاتیل و خسته، براشون استوری بورد می کشیدم، تحقیق می کردم و شروع کردم به نوشتن نریشن روی مستندها...
بعد دیگه چون گزینش رو رد شده بودم اونم دو بار اجازه ورودم به سازمان سخت صادر می شد.
بیرون اومدم. چند ماه حالم خوب نبود. کارتینگ استادیوم آزادی تازه راه افتاده بود یه نفر برای روابط عمومی می خواستن معرفی شدم اونجا ولی نه اونجا جای من نبود. دو سه ماه بیشتر دوام نیاوردم تا رسیدم به گزارش هفتگی پیش سیامک که هی روزنامه ها رو می برید و می گذاشت جلوی من. فکس ها رو می گرفت و می ذاشت جلوی من ...
کار خبر رو ادامه دادم. خبرا رو بازنویسی می کردم مثل واحد مرکزی خبر. بعد روز اول من رو فرستاد برای مصاحبه دانیال حکیمی بود. انقدر ازش مزخرف پرسیدم که خودم خجالت می کشم از یادآوریش.
رفتم دانشگاه درس روزنامه نگاری بخونم حالا هنرهفتم رو سیامک منتشر می کرد کنار گزارش هفتگی...
بعد از چند تا مصاحبه و نوشتن گزارش های پشت صحنه فیلم ها و سریال ها دعوت شدم به همکاری با چند تا پروژه.
تو روزنامه می نوشتم ، درس می خوندم. مرتب با همکاران رسانه ای در تماس بودم تا خبر پروژه ای که باهاش کار می کردم رو برسونم...
بعد توی یه بحران روحی و شوک عجیب اولین فیلمنامه نود دقیقه ای رو نوشتم. افتضاح نبود ولی خیلی بد بود. خجالت می کشم از بردن اسمش. بیشتر شبیه فیلم هندی بود شاید.

بعد زمان مردگان رو نوشتم عالی شد هنوزم دلم می خواد یه چیزی مثل اون بنویسم. بعد باز نوشتم دو تا سه تا همون موقع هم وارد حوزه گردشگری شدم.
بعد از صبح تا شب کار می کردم. گزارش می نوشتم. حوزه گردشگری برای یه هفته نامه ، حوزه بهداشت و درمان برای یه خبرگزاری، فیلمنامه، نریشن و حتی روابط عمومی فیلم ها و سریال ها. مرتب داستان های کوتاه می نوشتم هر از گاهی هم طبع شعرم گل می کرد به خصوص وقتی اعتراض داشتم خریت کردم البته که همه رو نوشتم توی هفت اقلیم قبلی همون که به دستور قوه قضایه مسدود شد ...بعد انقدر کار می کردم که یادم رفت اصلا که نقاشی هم می کشیدم یه زمانی یه جایی و دلم می خواست سالوادور دالی بشم.
بعد هی کارها کمتر و کمتر شد فیلمنامه ها رد شد. روزنامه ها بسته شد یا تعدیل نیرو شد. کارها کم شد خیلی کم باز یهو زیاد شد خیلی زیاد.
افتادم توی جریان زندگی... بالا و پایین زندگی حرفه ای رو گذروندم. پشت دستم رو داغ کردم بعد از آخرین دعوا با تهیه کننده و چکی که وصول نشد. گفتم دیگه قصه نمی نویسم. ننوشتم .
فقط گزارش، فقط مصاحبه.
بعد دیدم دیگه ایران زندگی نمی کنم، دیگه مصاحبه نمی گیرم، دیگه گزارش هام محدود شده به ماهی دو سه تا.
 درباره ایران دلم نمی خواست بنویسم، هنوزم دلم نمی خواد چند بار به خاطر مشکلات دارویی و درمانی چون تجربه زیادی توی این زمینه داشتم نوشتم ولی نه دوست نداشتم از فرسنگ ها دورتر درباره جایی بنویسم که دیگه نیستم.
درباره جایی نوشتم که هستم. زیاد نبود ولی نوشتم.
بعد دیدم باید یه کاری بکنم. شروع کردم به داستان نوشتن.
اولش اصلا سخت نبود. بعد هی سخت تر و سخت تر شد.
حالا خیلی سخت شده. یا نوشتن سخت شده یا من وسواس پیدا کردم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که می خواستم سالوادور دالی بشم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که نصف نقاشی هام بی صاحب موند.
بعد هر از گاهی یادم می یاد چقدر به سانسور و مجوز نگرفتن عادت کردم .
بعد باز می نویسم بدون هیچ برنامه ای برای انتشار. نه هیچ برنامه ای برای انتشار نوشته هام ندارم.
بعد راستش رو بخوایید این روزها فکر می کنم چرا من آشپز نشدم؟
وقتی اجاق گاز صمیمی ترین دوست من ِ وقتی از ترکیب مواد تازه لذت می برم و غذاهای جدید اختراع می کنم؟ وقتی هر غذایی رو توی رستوران می خورم زیر زبونم مزه مزه می کنم و بعد از کمی فکر کردن می تونم مثل همون غذا رو درست کنم؟
وقتی بهترین ایده های زندگیم پای اجاق گاز می یاد سراغم؟
بعد فکر می کنم حتما آشپزی مجوز هم نمی خواست. فکر می کنم آدما از خوردن غذا بیشتر لذت می برن یا خوندن کتاب؟ یا دیدن نقاشی؟
تکلیف سالوادور دالی بی نوای وجودم چی می شه؟ تکلیف قصه هایی که بهم هجوم میارن؟
بعد مغزم درد می گیره خسته می شم از این همه فکر کردن پتو رو می کشم رو سرم رو می خوابم.
کاش خوابیدن هم حرفه محسوب می شد. اونوقت من حتما اسکار می گرفتم.
قبل از خوابیدم فکر می کنم. حالا این همه نقشه این همه برنامه ریزی آخرش که چی؟ خب نمی گم زندگی همه اش جبر ِ ها نه. آدم بی قراری مثل من که دوست داره توی همه کار سرک بکشه و از هیچ کاری بدش نمیاد چطور می تونه برای فرداش برنامه ریزی کنه؟ اومدی فردا حس کردم چقدر عاشق تعویض روغنی هستم و با بوی روغن چطوری مست می شم.
یا شاید فکر کردم اصلا می خوام برم راننده لودر بشم.
از من هیچی بعید نیست.
یعنی اصلا باورم نمی شه یه آدمی هم هست توی این دنیا که از اول عمرش عکاس بوده و تا آخر عمرش هم دلش می خواد عکاس بمونه و هیچ آرزوی دیگه یا وسوسه دیگه ای تو سرش نداره خب حوصله اش سر نمیره؟ خب چطوری آدما و رویاهاشون به آرام و قرار می رسه؟ چرا کودک درون من انقدر بازیگوش و کنجکاوه؟ چرا انقدر قدرت داره که به والد و بالغ من غلبه می کنه؟ آخه کدوم آدمی توی سی و چند سالگی هنوز داره فکر می کنه در آینده می خواد چی کاره بشه؟ و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه. هر چند نوشتن از من جدا نمی شه و رهام نمی کنه اما فکر نکنم اگر رهام کنه هم یه روز دق کنم و بمیرم حتما کودک درونم باز یه برنامه ای برام داره مثلا ادامه دادن آواز خوانی با ردیف های عبدالله دوامی که یک بار مرور کردم، یا عکاسی که با حسین صیرفی بیشتر از اون چیزای مدرسه و دانشگاه ازش یاد گرفتم. یا حتی مجسمه سازی که یه دوره ای رفتم دنبالش و بعد به خاطر وقت کم و کار زیاد ادامه ندادم. شایدم رفتم دوره های یوگا رو تکمیل کردم و مربی یوگا شدم.
کاش کودک درونم روزی آرام بگیرد از این همه کنجکاوی و بی قراری ...


۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

این داستان هنوز نامی ندارد

بخشی از یک داستان نا تمام ...

خیارها را با پوست رنده می کنم با دانه درشت رنده، یک مشت گردوی چرخ کرده میریزم روی خیارها نمک و فلفل و چند مدل سبزی خشک شده هم روش می ریزم و لب به لب کاسه را پر می کنم از ماست و هم می زنم. می گذارم توی یخچال تا خنک شود
 ژامبون ها را لوله می کنم یک خلال دندان از وسطش رد می کنم و می چینم توی دیس، خیارشورها را برش می زنم و لا به لای ژامبون ها می چینم، سوسیس هایی را که نصف کردم سرخ می کنم توی هر سوسیس یک خلال دندان فرو می برم و می چینم توی یک دیس دیگر لا به لای سوسیس ها را هم با خیارشو و چیپس پر می کنم. 
بقیه چیپس ها را می ریزم توی یک کاسه بزرگ، لیوان ها را می چینم توی سینی، خودش، پسر خاله اش که با باباش دعواش شده و دیگه خونه نمیره، علیرضا اون رفیقش که تازه اعتیادش رو ترک کرده و باز باهاش رفیق شدن، محمد اون یکی رفیقش که همیشه انقدر می خوره که دیگه جلوی چشماش رو نمی بینه، پوریا اون یکی رفیقش که تازه عاشق یه خانم دکتر شده و مطمئنه این عاشقی عاقبت نداره آخه خانم دکتر کجا فوق دیپلم برق از دانشگاه علمی کاربردی کجا؟ نمی دونم کس دیگه ای هم میاد یا نه دو تا لیوان اضافه می ذارم تو سینی، عادت دارم به مهمونای اضافه، یه نگاهی به مرغ هایی که با پیاز، سیر، گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای آروم و بی صدا دارن توی فر برشته می شن می اندازم. 
عرق مریم خانم زن ارمنی ساکن مجیدیه را از توی کیسه سیاه زیر ظرفشویی بیرون می کشم از توی دبه پلاستیکی می ریزم توی جام بلوری. 
خوراکی ها را روی میز می چینم که صدای دوش قطع می شه، از جا یخی، یخ ها رو بیرون می کشم که بلاخره رضایت میده تا از جلوی آینه کنار بیاد. می گه :« دستت درد نکنه بقیه اش رو خودم انجام میدم.»
سه روز در هفته همین بساط ِ، یک شب هم خانه پدریش همین بساط بر پاست، یک شب هم در خانه مادر من هیچ بساطی بر پا نیست. جمعه ها هم همین بساط به اسم کوهنوردی در دل طبیعت برپاست.
صدای قهقه مردا از توی حال بلند شده. توی اتاق خواب دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. می گه اُملی که نمیایی با ما بشینی و حال کنی، می گم به پسرا بگو دوست دختراشون رو با خودشون بیارن زن که ندارن شکر خدا.
می گه خب دختر و پسر مگه داره همه با هم رفیقیم. اینا رو می گفت البته، خیلی وقته نمی گه، خیلی وقته براش مهم نیست من الان کجام.
قبل از خوردن عرق مریم خانم قول داد که این جمعه دیگه بساط کوه تعطیل بشه و دو تایی بریم سینما.
هر چند عرق مریم خانم معجزه می کنه، معجزه فراموشی ... 
دو سال ِ هر روز هر شب هر هفته هر ماه همین بساط برپاست.


۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

کتاب، وبلاگ، مهاجرت

- مجموعه کامل داستان های کوتاه زویا پیرزاد را بسیار دوست می دارم. از بس ساده است از بس زیادی حرف نمی زند. از بس همه گفتنی ها را در سکوت می گوید با توصیف یک لحظه ناب پرتت می کند در لوکیشن داستان و پایان های مورد علاقه من روی هوا رها کردن مخاطب، وقتی داستانی روایت می کنم دوست دارم مخاطب را روی هوا رها کنم به حال خودش لذت می برم وقتی فیلمی می بینم یا کتابی می خوانم هم همان جا روی هوا رها شوم به حال خودم ...
 خر بودم چقدر که تا پیش از این نخوانده بودم این مجموعه داستان های کوتاه را، هر چند هر کتابی درست سر بزنگاه به دستت می رسد. درست زمانی که باید بخوانی نه زودتر نه دیرتر.

- به وبلاگ نویسی دارم عادت می کنم این خیلی خوب است که عادت کنم به نوشتن، به فکر کردن بعد نوشتن به هر نوشتنی عادت کردن خیلی خوب است به استثنا فیس بوکی نوشتن و جمع کردن لایک و دلخور شدن از کم شدن لایک و اصرار که بیایید مرا ببینید. استادی در کلاس فیلمنامه نویسی می گفت تو بنویس خوبهاش راه خودشان را پیدا می کنند دنیا زیر دین قصه های خوب نمی ماند می گفت بودن یا نبودن تو مهم نیست قصه ات روزی جایی روایت می شود...
حالا هم فکر می کنم نوشتن از هر نوعی که تمرین نوشتن باشد خیلی خوب است عادت کردن به نوشتن مثل عادت کردن به غذا خوردن و خوابیدن را تمرین می کنم.

- به دوری از ایران هم دارم عادت می کنم یعنی یک جوری احساس می کنم دیگر مال زندگی افاده ای ایرانی نیستم، مال بشقاب های بلور و چینی های آلمانی و قاشق های فلان مارک و کفش لویز ویتون و ... دیگر عادت کردم در خانه دوستم که به ذوق خوردن آبگوشت دعوت شدیم از نبودن ظروف فلان و بهمان آب گوشت را بریزیم توی یک لگن پلاستیکی و گوشت کوبیده را توی قابلمه بگذاریم وسط میز خب وسایل خانه ها اینجا خیلی مفصل نیست هر کس به تعداد خودش و وقتی مهمان داری خدا خیر بدهد ظروف یکبار مصرف را... عادت کردم مبلمان خانه را از قبل صابخانه انتخاب کرده باشد و من خانه مبله اجاره کنم و همان خانه مبله را با اندک تغییری طبق سلیقه خودم بچینم. کسی هم نیست که بیایید و بپرسد مبلهایتان را چند خریدید؟ از کجا خریدید؟ حتی عادت کردم اگر حوصله ندارم با دمپایی ابری بروم توی خیابان قدم بزنم. یا این دو سال و شش ماه مردم خیلی عوض شدند یا من زیادی جو گیر شدم. هر مسافر تازه ای از ایران می رسد برای من عجیب و غریب است. رفتار و حرفهایش باور کردنی نیست. وقتی می گوید ما باید خانه فلان اجاره کنیم دوستانمان می آیند یک وقتی می بینند خوب نیست ... وقتی می گوید ما به زندگی در محله فلان عادت داریم بالا شهر اینجا کجاست؟ و من می خندم و می گویم بالای شهر کوالالامپور از همه جا ارزان تر است اینجا باید تشریف ببرید پایین شهر. وقتی می گوید این کفش ها را دوستانم پای من دیدند خوب نیست دوباره بپوشم و من نگاه می کنم به کفش هام که صبح تمیز بود اما زیر باران شرشر کوالالامپور گند گرفته و حواسم از صبح به کفش هام نبوده. نگاه می کنم به خودم و به موهای سفیدم که دیگر یکی دوتا نیست و انبوهی است که روی سرم سبز شده، به دست و روی شسته ام به شلوار و بلوز ساده ام و نگاه می کنم به عکس دختران داف ایرانی با موهای رنگی و آرایش های شیک و لباس های عالی و آنچنانی و فکر می کنم حال آنها بهتر است یا حال من ؟ فکر می کنم حتی اگر حال آن آدمها بهتر باشد که از صبح تا شب به فکر لباس های شیک و دکوراسیون گران قیمت و لباس های مارک دار هستند من آدم آن زندگی نیستم. من ترجیح می دهم حالم خوب نباشد. به زندگی دور از وطن عادت کردم آنجایی که نان خالی هم بخوری مجبور نیستی به خاله و عمه و دایی جواب پس بدهی و از ترس حرف مردم با سیلی صورتت را سرخ نگه داری اینجا خودت را هم که بکشی کسی نگاهت نمی کند من از این ندیده شدن لذت می برم از این نگاه هایی که هیچ وقت به صورت دیگری نیست...




۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

هفت اقلیم

می دونم که اینجا میایی اینا رو می خونی، مدتهاست هر شب پیش از خواب به این فکر می کنم که داری اعتراف می کنی، اعتراف می کنی که اون قصه من بود نه قصه تو. همون قصه ای که خوندی و بهم خندیدی، همون که دو سال بعد ساختی و شهرت روی شهرتت گذاشتی و پول روی پولت ...
یک ماه می شه که هر شب قبل از خواب می بینم که داری اعتراف می کنی، هر کس ندونه من و تو می دونیم اون قصه من بود قصه ای که به خاطرش من رو ملامت کردی، خندیدی، مسخره کردی، یادت هست؟ شهرزاد هم بود اون ظهر آفتابی اردیبهشتی؟
بعدترها هرگز درباره اون با هم حرف نزدیم درباره خیلی چیزها حرف زدیم درباره مجلات زرد د و شکایت دائمی ات از شایعاتی که نیمی اش واقعی بود. درباره شهرزاد درباره پیانو و ویلون.. درباره آدمهایی که باید تو رو به خاطر همه نامهربانی هات ببخشن. درباره خیلی چیزها حرف زدیم اما هرگز درباره اون قصه حرف نزدیم درباره هفت اقلیم من که بعد شد ... بماند که چی شد.
مطمئن بودی من هرگز درباره این موضوع حرف نمی زنم؟ از کجا مطمئن شدی؟ از وقتی شریفی نامرد زد زیر قرارداد چند میلیونی اش با من و « لطفا آهسته برانید» رو که یک سال تمام درگیرش بودم داد دست شعله شریعتی؟ تا تیغ سانسور رو برداره و پیش از ناظر کیفی خشکه مذهب سازمان بکشه روی تن قصه من و من، سکوت کردم و پیش تو فقط اشک ریختم؟
از وقتی که گفتی تو با این قرارداد باید ازش شکایت کنی و من تو چشمات نگاه کردم و گفتم من و شکایت؟ من و دادگاه؟ من و دادسرا تو نمی دونی من چقدر از این جور جاها می ترسم؟
آها همون موقع می دونستی من از این جاها می ترسم. می دونستی من از جنجال می ترسم می دونستی ؟
خب شایدم می دونستی تو بدترین شرایط، من آدمی نبودم که تو رو رسوا کنم. می دونستی تو یه جایی در یک روزگار دوری اسطوره من بودی و من به اون روزها احترام می ذارم؟
اه اصلا نمی دونم این فکر کذایی این رویایی شیرین که یک روز خودت اعتراف می کنی از کجا توی سر من افتاده. هر چند تو مفرور تر و خودخواه تر از این حرفایی...
تو یا شریفی نامرد یا حتی اون ناظر کیفی احمق که « گنج پنهان» رو رد کرد و گفت به شرط نبودن اسم من مجوز کار رو صادر می کنه همه با هم لطف بزرگی به من کردید.
برای نوشتن به شماها احتیاجی ندارم. برای قصه گفتن حالا مستقل عمل می کنم بدون وجود شما بدون وجود تو که با ساختن قصه من و نبردن اسمی از من خواستی انتقام بگیری، انتقام بی خبر رفتن و برنگشتن ... شریفی که خواست به پولش برسه بدون دردسر، ارگانی که خواست به من بگه این سازمان از اول از همون 18 سالگی که واردش شدی و اخراج شدی تا روزهای بعد که توی باکس های مونتاژ تولید نشستی و نریشن مستندهای کیلویی رو تند و تند روی راش ها نوشتی تا اون روزها که بغل دست تیم نویسنده ها نشستی و اپیزودهای آبدوخیاری نوشتی تا حالا که می خوای داستان خودت رو روایت کنی جای تو نبوده و نیست..
همه تون به من لطف کردید. من از پرواز می ترسیدم شما از بالای کوه پرتم کردید و من تازه فهمیدم می تونم بالهام رو باز کنم ...
حتما یه روزی اعتراف می کنی که اگر اون کار گره خورد برای این بود که آه نویسنده اش پشتش بود.
هر چند هنوزم تحسینت می کنم تو تنها کسی هستی که از هر زمین خوردنی با غرور بلند می شی و خودت رو می تکونی و از نو شروع می کنی من هیچ وقت جسارت تو رو نداشتم و تو از این بابت مطمئن بودی آه من هم انقدر سوزناک نبود که گره هفت اقلیم من که بعد شد ... باز نشه.
تو حتما یه روز اعتراف می کنی و من اون روز .... رویای من همین جا تمام می شه روزی که تو اعتراف کردی و من هر بار که می خوام به اعتراف تو عکس العملی نشون بدم رویام تمام می شه ...
دلم برای همه روزهایی که جنگیدم تا قصه هام رو تعریف کنم می سوزه.
تو حتما یه روز اعتراف می کنی

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

نیمه تاریک وجود

برف سیاه بولگاکف جان که تمام شد تا ته ته که خواندم و بارها همزاد پنداری کردم. به توصیه «لیلا» که همیشه بهترین و به درد بخورترین کتاب های روانشناسی را توصیه می کند دست به کار « نیمه تاریک وجود شدم» .
اول از مواجه با خودم حسابی ترسیدم. من تا این حد شلخته؟ بی انضباط ؟ تا این حد تنبل؟ تا این حد جلف؟ تا این حد نژاد پرست!!!! از این آخری چنان وحشت کردم که دو روز گیج و منگ بودم... من تا این حد افتضاح؟ تا این حد بی اراده؟ تا این حد گیج؟
الان فکر می کنید شما خیلی بهتر از من هستید؟ اگر اینطور فکر می کنید در خلوت خود دست به کار خواندن « نیمه تاریک وجود» شوید. با خودتان رو راست باشید حتما نیمه های تاریک وجودتان را کشف می کنید. فقط باید آنها را در آغوش بگیرید و بپذیرید. در راستای کامل شدن با همه خوبی ها و بدی های وجود قدم بر دارید.
بعد دنیا دیگر جای قشنگ تری است، قشنگ تر از وقتی که می خواهید خوب باشید. نمایش خوب بودن و مسابقه برترین بودن واقعا چیزی جز سردرد، افسردگی، استرس، فشار روحی و هزار بدبختی دیگر در پی نخواهد داشت.
اما وقتی کامل شدیم وقتی اعتراف کردیم همه ما در زندگی یک جایی حسادت، دروغ، بدجنسی، خیانت و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردیم (کم یا زیادش اصلا مهم نیست، مهم این است که تجربه کردیم و گرنه چطور می توانیم انگشتمان را سمت مردم بگیریم و بگوییم شما حسود هستید؟ مگر می شود حسی را تجربه نکرد اما شناخت؟) بله وقتی پذیرفتیم ما همه این احساسات و صفاتی را که بد می دانیم تجربه کردیم و یک جاهایی همین احساسات بد ناجی ما بودند دیگر حال همه ما خوب خواهد شد. دیگر دست از سر مردم بر می داریم. دیگر مردم را حسود، بی چشم و رو، بی اراده، شلخته و تنبل نمی خوانیم چون مردم آینه ما هستند. اگر روزی انگشت اتهام را به کسی نشانه رفتید تا حسود یا کلاهبردار یا هر چیز دیگری خطابش کنید یادتان باشد او آینه شماست ...
الان حال من خیلی خوب است چون به شما که به پیش واز پاییز می روید در سرزمین های چهار فصل به شدت حسادت می ورزم.
من حسود هستم وقتی شما روی برگ های پاییز قدم بر می دارید من روی آسفالت آتشین خیابان...
من تنبل هستم وقتی هم ندارد همیشه ...
من شلخته هستم در افکارم در نوشته هایم در قرارهایم در کمد لباس هایم ...
من خیلی چیزها هستم اما مهمتر از همه اینکه خوشحالم از باز شدن درهای کاخ وجودم. درهایی که بسته بودم مبادا شما نیمه تاریک وجودم را ببینید...