۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

بحث کردن یا نکردن

فوبیایی بحث کردن را هم باید به پلیس فوبیا اضافه کنم، اصلا نمی فهمم چرا از بحث کردن فرار می کنم. اگر کسی جایی پشت سرم یا توی صورتم نگاه کند و زخم یا نیش بزند من آدم بحث کردن نیستم. خیلی زود و سریع موقعیت مورد نظر را ترک می کنم.
آدم مورد نظر را برای همیشه از زندگی ام حذف می کنم.
بیچاره آدمهایی که پشت سرم چرندیاتی بافته اند هیچ وقت نمی فهمند که چرا اینطوری ضربتی و یهویی از زندگی من حذف شده اند خیلی هایشان بارها تلاش کردند تا چرایی ماجرا را بدانند. اما من باز هم از بحث کردن طفره رفتم و اصلا حاضر نشدم در تله بحث و جدل یا انکار آنها و اصرار خودم گیر کنم. فکر کنم بدترین و غیرانسانی ترین تنبیه ممکن برای آن آدمها را در نظر گرفته باشم یعنی حذف صد در صدی آنها بدون هیچ توضیحی، اما قصد من اصلا تنبیه آن آدمها نبوده و نیست قصدم فقط گریز از بحث بوده. لزومی هم نمی بینم وقتی با کسی یا کسانی صادقانه و یک دل بوده ام و آنها روی دیگری هم داشته اند ارتباطم را ادامه دهم.
حالا فکر می کنم واقعا راهی نیست برای بحث کردن؟
برای نگاه کردن توی صورت آن آدم مورد نظر و گفتن اینکه خانم جان، آقا جان شما خیلی بی معرفت و بی شعور تشریف دارید.
شما غلط کردی پشت سر من این خزعبلات را بافته ای، زنیکه عوضی اصلا تو گه می خوری با این ژست های مکش مرگ من روشنفکریت مردم را فریب می دهی ولی در افکار درونیت هنوز همان زنیکه لچک به سر خاله زنکی هستی که بودی و این خارج آمدن چیزی به ارزش های نداشته ات اضافه نکرده است، تو خودت چه گهی هستی که به خودت اجازه میدی درباره من اینطوری حرف بزنی و قضاوت کنی؟
زنیکه فلان فلان شده گه خوردی این حرف مزخرف را پشت سر من زدی. کوفتت بشه نون و نمکی که با هم خوردیم و ...
وای خدای من نه من آدم این بحث های بیهوده نیستم.
خب که چی؟
آخر کدام بحث با آدمی که هیچ بدی به او نکردی و او جز حسادت و تنگ نظری نگاه دیگری به تو نداشته قرار است به قربون دست و پای بلوریتون و ببخشید که سو تفاهم شده بود ختم شود؟
آخر کدام بحث با آدمی که نمک خورده و نمکدان شکسته قرار است به بوس و بغل ختم شود؟
اصلا همان بهتر که من فوبیای بحث کردن داشته باشم. آدم های تنگ نظر را با یک دکمه دیلیت از زندگی حقیقی و مجازی ام حذف کنم و خلاص.
خوبی ماجرا اینجاست که روحیه قوی هم در این حذف کردن دارم یعنی با تصمیم و دکمه حذف ظرف چند ثانیه شخص مورد نظر برای همیشه از زندگی من حذف می شود. به این نکته که خوب فکر می کنم می بینم آن آدمها حتی اگر ظاهر ماجرا عمیق باشد یک رابطه سطحی و بی ارزش بودند و گرنه می شود رفیقی صمیمی و دوستی ریشه دار را با یک دکمه حذف کرد؟
نه امکان ندارد. من که تا امروز مجبور به حذف رفیق ریشه داری یا رابطه عمیقی نشده ام.
هر کس حذف شده در سطح بوده و چیزی به اسم رابطه واقعی بین ما وجود نداشته.
این فوبیای بحث کردن خیلی هم خوب است. حذف کردن اصلا از آن هم بهتر مگر آدمیزاد چقدر عمر می کند که تمام روابط سطحی و دم دستی اش را هم مجبور باشد مرتب بازبینی کند؟
بگذار فقط کمی زندگی کنیم وقت تنگ است رفیق

* در پاسخ به دوستی که مرا به بحث کردن توصیه می کرد...

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

روزگار سخت ایرانیان در زندان سونگای بلو



چندی پیش، یک توریست ایرانی در هتل جان داد؛ کیسه حاوی آمفتامین در شکمش پاره شده بود. توریست دیگری نیز پیش از مرگ به بیمارستان فرستاده شد تا همان جا مشخص شود او حامل بار شیشه است. آن ها جان خود را بر سر یک تا دو میلیون تومان معامله می کنند تا مافیای بزرگ مواد مخدر سوار بر مرکب های آخرین مدل، ثروت میلیاردیشان را به بیلیارد تبدیل کنند.
گزارش کامل در ایران وایر : روزگار سخت ایرانیان در زندان سونگای بلو
بارها درباره زندان های مالزی مطلب نوشتم مدتهاست روی این موضوع دارم کار می کنم و اصلا به همین دلیل با کلی مشکلات عجیب و غریب رو به رو شدم اما به کل با پروژه مقدس سازی از کسانی که اینجا حکم اعدام گرفتن مخالفم. من نمی گم اعدام خوبه نمی گم وضع اینا خوبه ولی دیگه نگاه معصومانه و پاک دامنی دخترکانی که مواد به دور کمرشون بسته بودن زیادی شور نیست؟
من نمی دونم ما ایرانی ها چه اصراری داریم گند همه چیز رو در بیاریم.
واقع بین بودن و دیدن همه جوانب یک مسئله خیلی کار سختیه انگار.
امیدوارم ملت همیشه در صحنه، لایک کوبنده های آریایی گند این یکی رو در نیارن ...

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

تراژدی ایرانی ها در مالزی

این یادداشت کوچیک کنار خبر بی بی سی فارسی را  البته با موبایل نوشتم و در فرصت ده دقیقه ای اما به زودی یه گزارش مفصل منتشر می شه و توضیحات مفصلی رو توش می شه درباره زندان های مالزی خوند :
وضعیت زندانیهای ایرانی در مالزی

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

برگشتن

باورش نمی شد بعد از این همه سال برگشته.
یه حس عجیبی داشت. حس یه غریبه که همه چی براش تازگی داره.
حالا که شهر انقدر عوض شده، رویا هم حتما عوض شده.
اصلا دلش نمی خواست با رویا روبرو بشه چطور می شد اصلا با رویا روبرو بشه خیلی وقته که رویا براش یه مشت کلمه است. یه مشت حروف بی صدا که از پشت اون لب تاپ لعنتی میریزه رو پیراهنش و از سر و کولش بالا میره.
صدای رویا رو یادش رفته چند باری هم که رویا می خواست باهاش حرف بزنه طفره رفت.
از صدای آدما می ترسه. ترجیح میده آدما براش یه مشت کلمه باشن. کلمه هایی که جون ندارن. حس ندارن، نمی فهمه این سلام، سلام ِ گرمه رویاست یا سلام از روی عادت. نمی فهمه لبخند پت و پهنی که براش فرستاده نشونه خوشحالی ِ یا داره مسخره اش می کنه...
کلمه های پخش شده روی لباس هاش رو تکوند.
گفت باید جلوی ترسام بایستم.
باید برم سراغ صاحب کلمه ها تا ببینم واقعا تو کله شون چی می گذره.
کوله پشتی اش رو بست و برگشت.
واقعا تو کله شون چی می گذشت؟
نکنه اتوبان همت با اون ترافیک سنگینش؟ یا اتوبان نیایش با اون همه سر، صدا و بوق و ...
تو کله خودش چی می گذره؟
فکر کرد.
بازم فکر کرد.
تو کله خودش قدیما خیابان ولیعصر می گذشت. خیابان بلند با چنارهای صد ساله که برای بوسیدن هم تا کمر خم می شدن. پاییز که می شد پیراهن از تن می کندن و لخت و عور عشق بازی می کردن.
کم کم خیابان ولیعصر شلوغ شد. درختها رو هرس کردن و از اونها یه اسکلت بی روح باقی ماند که حتی به معشوقه اش هم نمی رسید هر چی بیشتر کمر خم می کردن، نمی رسیدن اما پیرتر و فرسوده تر می شدن.
بلاخره دل به دریا زد و داد خیابان ولیعصر توی سرش رو خراب کنن 8 سال پیش بود. بلاخره یه کوچه بن بست  جاش ساخت که دنج بود دیوارهاش آجری بود و روی دیوارها رو پیچک ها و یاس ها پر کرده بودن، یه پنجره داشت که لبه اش  پر شد از شمعدونی . بن بستش رو هر روز آب پاشی می کرد و از بوی خاک خیس خورده مست می شد. روی یه صندلی چوبی گوشه بن بستش لم می داد، روزنامه و کتاب می خوند و صفحه های گرامافون رو عوض می کرد.
اما بدیش این بود که بن بستش راه به هیچ کجا نداشت.
رویا نق می زد.
می گفت یا برو یا برگرد. آخه کی تو بن بست جا خوش می کنه که تو کردی؟
رویای لعنتی با اون مشت مشت، خروار خروار کلمه بی جون وسوسه اش کرد.

حالا نه بن بست خودش مونده نه تحمل داره تو اتوبان رویا بمونه.
اصلا مگه ته اتوبان رویا به کجا می رسه؟ به یه دور برگردون ساده.

رویا زخمی اش کرد.
گیرش انداخت.
هر کی به رویا دل بست زخمی شد.
گیر افتاد.