۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

گزارش ساناز نظامی مرا رها نمی کند ...

زمانی که سردبیر با من تماس گرفت و گفت حاضرم روی پرونده «ساناز نظامی» کار کنم فکر می کردم این هم یه سوژه است مثل بقیه سوژها، فقط یه کم سخت تر، اما این طوری نبود.
ده روز تلاش و تقلا برای به حرف کشیدن آدمهای مختلف، ده شبانه روز بی خوابی، چند بار هق هق گریه، چند بار تصمیم به ادامه ندادن ماجرا همه اینها اتفاق افتاد، سردبیر و همکاران دیگه یه جاهایی به دادم رسیدن، یه جاهایی هم کمک های موثری کردن. اما شبی که بلاخره گزارش را نوشتم، بریده بودم. از درهای بسته ای که باهاش مواجه می شدم خسته بودم. از زور زدن برای باز کردن یه روزنه خسته شده بودم همه اینها به کنار در واقع از گزارش و سوژه فرار می کردم از بس تلخ بود. از بس چرایی ماجرا نامعلوم بود.
وقتی گزارش روی خروجی سایت رفت گفتم خب دیگه امشب وقت خوابیدن رسیده، دیگه تمام شد. ولی تازه شروع شد. اینباکس فیس بوک و ایمیلم پر شد. از سوال، از درخواست برای ادامه گزارش. از همکارانی که حالا اطلاعات تماس می خواستن و اصلا انگار حواسشون نبود برای این اطلاعات چه پوستی از من کنده شده. برای خلاصی از ماجرا اتفاقا اطلاعات تماس را به خیلی ها دادم. فکر کردم وقتی کسی چرایی ماجرا را کشف کند حالا نوبت اینباکس او است که از درخواست ها و سوال ها پر شود.
با اتفاقات عجیب و غریب زیادی رو به شدم مثلا کسی که می خواست پلیس را محکوم کند چون در ابتدای گزارش ما نوشته بودیم از زمانی که ساناز با پلیس تماس گرفت تا زمانی که جان داد 13 ساعت بیشتر طول نکشید بنده خدا فکر کرده بود تا رسیدن پلیس 13 ساعت طول کشیده و قصد طرح شکایت از پلیس را داشت و هنوز هم دارد و هنوز هم برایم درود می فرستد و اصرار به محکوم کردن پلیس ...
چند نفری خواستند وکیل داوطلب برای پرونده معرفی کنند، چند نفری خواستند اطلاعات احتمالی که من دارم و در گزارشم ننوشتم را خصوصی بپرسند.
اما اطلاعات دست اولی هم به من رسید از چند فحش که نمی دانم از جانب چه کسی بود تا چند برگه، سند و شماره تماس که شاید اگر زودتر می رسید به گزارش و شناخت ساناز یا خانواده همسرش کمک می کرد.
با خودم گفتم بس ِ دیگه به من ربطی نداره، من پلیس نیستم، من فقط یه روزنامه نگارم که از قضا این بار گزارشم کمی حساسیت برانگیز بوده اما انگار نمی شد یک چیزی این جا جور در نمی آید. وقتی شبی خواب ساناز را می بینم که در برف رو به روی من ایستاده هر دو بالای یک گور تک افتاده دست هایمان را روی هم گذاشته ایم و تماشا می کنیم.
وقتی افسر پلیس ایمیل تشکر و قدردانی به همکارم (حنیف) می فرستد و می گوید به احترام و تو و سحر کلاه از سر بر می دارم. وقتی من شرمنده می شوم از تشکرها و وقتی  ساناز سرش  را بالا نمی آورد و به من نگاه نمی کند انگار چیزی درست نیست. نه یک بار که بارها او را می بینم ایستاده در برف، تیکه داده بر درختی ایستاده بر بالای گوری یا ایستاده یک جایی تنها و به من نگاه نمی کند.
فقط یک بار دیگر تا این حد از یک اتفاق از یک خبر تا این حد بهم ریختم، از خبر اعدام شهلا جاهد، داستانش را نوشتم یک بار همان روزها در یک داستان بلند که هیچ کجا منتشر نشد و یک بار همین سال پیش در یک داستان کوتاه که آن هم هیچ کجا منتشر نشد.
تصویری که از شهلا می بینم زنی است با قطره اشکی بر چشم و موهایی که در باد می رقصد دستهایی که از پشت بسته است و سری که بالای دار رفته شهلا تاب می خورد در باد. در گرگ و میش پاییزی بی رمق.
ساناز اما فقط ایستاده و به زمین نگاه می کند... در برف.
یک جایی یک وقت هایی سوژه هایی دست از سرت بر نمی دارد. تو فرار می کنی اما وقتی فکر می کنی کاملا دور شدی می آید درست روبه رویت می ایستد.
کاش فقط کمی به تو فرصت می داد تا نفسی تازه کنی.
گزارش  ناگفته های از قتل ساناز نظامی را اگر نخوانده اید بخوانید.