۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

خودخوری کنیم چون راه دیگه ای نیست

به یه جایی می رسی که انگار هیچ انرژی برات باقی نمونده یه اندوه بزرگ تو دلت هست که داره همه انرژی ها رو می بلعه برای بزرگ تر شدن برای خفه کردنت برای نابود کردنت هی از انرژی هایی که برای کارهای خوب می ذاری تغذیه می کنه تا آخرش همه امیدها و تلاش ها رو یه لقمه چپ کنه و خلاص...
الان من به اونجا رسیدم کم نیاوردم یعنی کم آوردن من دردی رو دوا نمی کنه و گرنه دستام رو بالا می گرفتم و می گفتم کم آوردم ولی واقعا هیچ دردی دوا نمی شه ...
بدترین چیزی که اتفاق افتاده برام تا انقدر کم بیاورم تصور وحشتناکیه که از ایران توی این غرب خراب شده وجود داره. تصوری که جمهوری محترم اسلامی دست به دست یه مشت نون به نرخ روز خور ایجاد کردن.
جمهوری اسلامی با اعدام های بی حساب کتاب با بازداشت های چپ و راست با کثافت کاری های بی پایان و یه مشت نون به نرخ روز خور با ساختن پرونده هایی که این جنایات رو نه تنها نشون می ده که ده برابرش هم می کنه.
حالا تو بیا خودت رو تیکه تیکه کن که ما ایرانی ها درس هم خوندیم. ما ایرانی ها بیشتر از روزنامه نگار مرد روزنامه نگار زن هم داریم. آماری از پیوستن ایرانی ها به داعش نیست ما سر کسی رو نمی بریم تروریست و جنایتکار نیستیم اینجوریم نیست که اگر روزنامه نگاری بازداشت شد بهش تجاوز می کنن... این تصورات عوض نمی شه چون ده تا پرونده هست که آدمی گمنام که یک خط اثر ازش تو هیچ روزنامه ای نیست ادعا کرده تو زندان اوین بهش تجاوز شده. ده تا پرونده هست که نشون می ده ما تو مدرسه ها نه تنها کتک می خوردیم که سرمون رو می کوبیدن به دیوار و هزار بلای دیگه سرمون می یاوردن. ده ها پرونده هست که یه مشت نون به نرخ روز خوری ساختن که نه روزنامه نگار بودن نه فعال حقوق بشر و فعال سیاسی بعد تو زور می زنی این تصورات رو عوض کنی خبر گه کاری تازه آقای جمهوری اسلامی در رسانه های خارجی بلند می شه ...
از اون طرف هم هستن یه عده که به شوق دیده شدن به شوق تشویق شدن دوربین به دست مشغول نمایش مهمانی های شبانه ایرانی، مشروب خوری های ایرانی، بزن و برقص های ایرانی هستن. دریغ از یه عکس که بگه ما نویسنده هم داریم، ما کلی شاعر بزرگ داریم. ما کلی دانشگاهی و محقق داریم ما کتاب هم می خونیم. آخه نون تو اینا نیست
بعد توی همین هاگیر و واگیر که هی یادآوری می کنی خاورمیانه ای ها داعشی نیستن خبر اسیدپاشی به دخترای ایرانی در رسانه ها و صفحات فیس بوکی ترجمه و منتشر می شه وقتی جلوی خارجی ها بایستی می گن بله شما سر نمی برید تو مملکتتون ولی اسید که می پاشید به دخترایی که مطابق میل شما لباس نپوشیدن!!!!
درد و هر جا که باشی از هر طرف که بنویسی هر طور که بخونی درده درد می ره تو مغز استخوانت پوستت رو می کنه مثل سطل اسید پاشیده می شه روی سر و بدنت چشمات رو کور می کنه این درد. دلت می خواد هوار بزنی سوختم سوختم ولی صدات بلند نمی شه خفه می شی لال می شی ...
خانم و آقای محترمی که می خواد به یه جایی برسه می خواد مورد توجه باشه مستند می سازه درباره نداشتن آموزش های جنسی در ایران مستند می سازه درباره نبود اطلاعات درباره فیلان در ایران بعد می ده دست این اروپایی ها دقیقا هم نمی دونم این اروپایی ها چه دردی رو ازش دوا می کنن. چرا می دونم این آدمها با این کارا دیده می شن شنیده می شن این اروپایی ها براشون کف می زنن اینام درداشون دوا می شه دردهای تحقیر و ندیده شدن توی اون خراب شده وطن ...
دیگه نمی فهمی چی درسته چی غلط وقتی جمهوری اسلامی هم دست بر نمی داره از تحجر از وحشی گری از فتواهای تخیلی و افتضاحی که هر روز به خورد ملت می ده دیگه چی درسته ؟ چی خوبه ؟ من که نمی دونم من فقط می دونم حالم خوب نیست نه راه پس دارم نه راه پیش نه دلم تنگ می شه برای قدم زدن تو خیابونهایی که خواهرم می تونه قدم بزنه اما من بهش می گم قدم نزن نرو بیرون از خونه بمون تو خونه شیشه ماشینت رو نده پایین ممکنه تو تهرانم بیان ... نه می تونی اینجا دوام بیاری که شبیه عقب مونده های برآمده از عصر بربریت نگاهت می کنن...
نه راه پس داری نه راه پیش فقط می تونی گریه کنی زار بزنی اشک بریزی ... تهش  زورمون به هیچ کس نمی رسه شروع می کنیم به تو سری زدن به خودمون چپ و راست می زنیم تو سر خودمون تو سر خودمون زدن هزینه نداره هی خودمون رو تحقیر می کنیم .
کم کم شروع می کنی به خود خوری هی خود خوری از پوست و گوشت شروع می شه تا می رسه به مغز استخوان انقدر خودمون رو می خوریم که یا تو گلوی خودمون گیر کنیم و خفه بشیم یا تموم بشیم و خلاص
نه دلت می خواد برگردی خونه، خونه ای که دارن اسید می پاشن رو دخترا و زناش نه دلت می خواد قدم بزنی تو خیابون های غربتی که با همه چی اش غریبه ای با همه چیزت غریبه است، دلت می خواد درها رو ببندی پرده ها رو بکشی نه ببینی نه بشنوی ... دلت نمی خواد بری مدرسه وقتی خبر پخش شده و همه خوندن که تو کشورت دخترا رو با اسید سوزوندن. درست مثل بچه ای که باباش دزد و متجاوز بوده خبرش پخش شده و می ترسه از مدرسه ...
این روزها مدام از خودم می پرسم : آخرش چی می شه؟ ما آخرش چی می شیم؟
درد داره اینا سوزش داره اینا، من هم دارم درد می کشم هم دارم می سوزم اما صدام در نمی یاد به کی بگم سوختم وقتی به جای اینکه بهم کمک کنن نگران عریانی تن سوخته ام هستن ؟

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

نگران من نباش عزیزم تو هم به رویاهای خودت فکر کن

رویاهام 
شک ندارم که باید حتما روزی به آمریکای لاتین سفر کنم، باید هویت بعضی از آن کشورها  را کشف کنم باید ببینم چطور سرزمینی می تواند آدمی را پرورش دهد که در ستایش تاریکی می نویسد. باید به سرزمین بورخس سفر کنم و راز ستودن تاریکی را کشف کنم. باید ب بفهمم چطور می شود صد سال تنهایی را به دوش کشید.
باید سری به پرو بزنم باید ببینم چطور می شود چون ماهی، چون یوسا در آب شنا کرد.
باید برم شیلی، گواتمالا، مکزیک. باید زبان اسپانیایی هم یاد بگیرم فکرش را بکن روزی برسد که بتوانی آن کتاب ها را به زبان خود نویسنده بخوانی بدون واسطه مترجم.
اگر رویاهایم را دنبال کنم حتما زندگی کولی واری خواهم داشت در جنوب آمریکا، کشف و شهود که تمام شد برمی گردم نروژ طبیعت بکر این سرزمین جان می دهد برای مردن. خلوتی گورستان حتما به روحم آرامش خواهد داد.
تهران تنها جایی است که دلم نمی خواهد در آن بمیرم. گورهای دو طبقه چسبیده شده به هم درست مثل زندگی در چهار دیواری های چسبیده به هم کجایش می تواند لذت بخش باشد؟
من که انتخاب نکردم کجا متولد شوم. خب حداقل می توانم انتخاب کنم کجا بمیرم.
می توانم انتخاب کنم کجا رویاهایم را دنبال کنم.
باید رویاهایم را دنبال کنم پیش از آنکه بمیرم.

این روزهام 

درباره این روزهام می نویسم تا خیال کنجکاو مخاطب خاص راحت باشد دوست ندارم کسی را آزار بدهم، آزارده است از ناتوانی در کشف این روزهای من.
نگران نباش عزیزم، شبکه های اجتماعی را دیر به دیر چک می کنم. انگیزه ای برای نوشتن یا نمایش مدام از خوردن و خوابیدن و بیدار شدنم ندارم. یعنی فکر می کنم حالا اینها را بنویسیم که چی؟ نمایش نمایش است می خواهد نمایش فقر و تنگدستی باشد یا ثروت، نمایش اندوه باشد یا شادمانی. نمایش چیزی به کسی اضافه نمی کند. نه به نمایش دهنده نه به تماشاگران. حساب اشتراک گذاشتن دیدنی های جهان و خواندنی های جهان جداست اگر هر از گاهی سری هم به شبکه های اجتماعی می زنم برای دیدن همین هاست کتابهای تازه منتشر شده. شهرها و کشورهایی که ندیدم یا حتی دستور یک غذایی که تا امروز نپخته ام. دیدن آنها هم هفته ای یکی و دو بار کافی است.
راستش هیچ تصمیمی نمی تواند در این جهان قطعی باشد. آدم حال و روز متفاوتی دارد شاید فردا روز احساس کردم نیاز دارم به شریک شدن روزانه هام با دیگران آنوقت بر می گردم هم می نویسم هم نشان می دهم هر چه هست و نیست را، نه آن حس و حال بد است نه این بعضی ها در حال و روزشان ثبات دارند، من ندارم. هیچ وقت نداشتم. آن روزهایی که می خواهم کاری را از پیش ببرم به تمرکز بیشتری نیاز دارم به بیشتر خواندن به بیشتر فکر کردن. برای شروع هر کاری باید کمی در انزوا خواند و خواند باید کمی به صدای سکوت گوش داد باید کمی  فکر و ذهن را رها کرد و منتظر ماند.
بگذار من بی ثبات ترین آدم روی زمین باشم راستش را بخواهی عزیزم نه تنها قضاوت تو که قضاوت دیگران هم برایم اصلا مهم نیست یعنی نه من برای تو زندگی می کنم نه برای دیگران من برای خودم زندگی می کنم شاید خودخواهانه به نظر برسد اما گفتم نظر تو اصلا برای من مهم نیست. همین طور که احتمالا نظر من برای تو مهم نیست اینکه قضاوت من درباره تو این است که دو دودوزه باز و دروغگویی، که لباس بره مهربانی را پوشیده ای که همه را با معصومیت فریب می دهد. اصلا به درک که من درباره تو اینطور فکر می کنم تو زندگی خودت را بکن.
گور پدر خبرها، که دیگر نمی خوانم. چه فرقی می کند خواندن یا نخواندنشان این روزها برای من، وقتی تاثیری ندارم به حالشان؟
ببین دوست عزیز من نمی خواهم مثل خیلی از مهاجران بعد از سی سال چشم باز کنم و ببینم برای خواندن یک نامه ساده از اداره مالیات باید دست به دامن در و همسایه شوم. من نمی خواهم تا ابد بنشینم و حسرت بخورم که ای های ای وای وطنم وطنم...
من نمی خواهم تا ابد بنشینم و اندوه زبان از دست رفته ام را بخورم.
هر چند دیر است برای شروع دوباره ( بیا تعارف و مثبت اندیشی را کنار بگذاریم واقعا دهه چهارم زندگی برای شروع از نو دیر است) اما من از نو شروع کردم حتی اگر به من بگویند دهه چهارم زندگی دهه پایانی است باز هم برایم مهم نیست مهم رفتن است نه رسیدن. پس نگران من نباش که در حال رفتنم. در حال طی کردن مسیری که تا دلت بخواهد پستی و بلندی دارد.
اگر ننویسم حالم خوب نیست پس می نویسم اما نوشتن های آنی و لحظه ای در شبکه های اجتماعی با ارزش ترین نوشته های جهان را هم نازل می کند چه برسد به قلم و زبان الکن چون من بیسوادی که اگر می نویسم برای نجات خویش است از طوفان درون.
حالا فکرش را بکن با این همه سر و دل مشغولی، با این همه بی تفاوتی نسبت به نظر تو و دیگرانی که هر از گاهی سرک می کشند به روزانه هام حق ندارم سکوت کنم ؟ شاید کمی مرموز به نظر برسد اما واقعا اینطور نیست هیچ اتفاق مرموزی در حال رخ دادن نیست خودت را نگران نکن. به تو اطمینان می دهم با سیاه مشق هایی که می نویسم برنده جوایز ادبی بین المللی سال 2015 نخواهم بود. به تو اطمینان می دهم رئیس جمهور بعدی هیچ کجای جهان نخواهم بود ( یادت رفته من شهروند هیچ کجای جهان نیستم؟)  قول شرف می دهم که جانشین بان کی مون هم نخواهم شد. پس نگران نباش نه تنها نگران من که نگران بقیه آدمهایی که از آنها بی خبر می مانی و مدام به در و دیوار می کوبی. ببین همه ما آدمهای ساده معمولی هستیم که زندگی های شگفت انگیز خودمان را داریم یکی همین الان مشغول پختن شگفت انگیزترین غذای جهان است. دیگری همین الان در سفر به شگفت انگیزترین جای جهان من مشغول خوردن شگفت انگیزترین ساندویچ جهان و نوشتن نامه ای به تو به همراه چند توت فرنگی چاق نروژی که یکی در میان شیرین است. بله نه ساندویچ من برای تو شگفت انگیز است نه توت فرنگی های چاقم احتمالا شگفت انگیزترین های بقیه هم همین وضعیت را خواهد داشت. فقط کافی است تا آنها را ببینیم و بدانیم غذای شگفت انگیز دوستمان ماکارونی است و سفر شگفت انگیز دیگری مثلا ورامین... آن وقت دست از خیال باقی بر می داریم و فکر نمی کنیم در این بی خبری دیگران شق القمر می کنند.
کمی طولانی شد ناهار من توت فرنگی ها هم دارد تمام می شود باید خودم را برای شگفت انگیزترین جلسه جهان آماده کنم که در آن حتی یک کلمه هم درباره انرژی هسته ای سخن نخواهیم گفت شگفت انگیزترین جلسه ما احتمالا برای تو کسل کننده ترین خواهد بود.
نگران من نباش عزیزم بیا از این به بعد تو هم به رویاهای خودت فکر کن حتما تو هم رویاهای شگفت انگیزی داری.

پی نوشت : 

توصیه می کنم در ستایش تاریکی از خورخه لوئیس بورخس را بخوانید که کتاب پارسه منتشر کرده مجموعه داستان های تخیلی نویسنده آرژانتینی.
و البته ماهی در آب را از یوسا که خاطرات جالبی از یوسا منتشر شده کتاب سر کار همراهم نیست یادم نمی یاد مال کدوم انتشارات بود.
اگر ایران هم نیستید به شهر کتاب آنلاین سری بزنید مشکلی هم بابت پرداخت با ویزا کارت و ... نخواهید داشت حساب پی پالش به راحتی قابل پرداخته و شما مشکلی هم با بانک نخواهید داشت برای بار دومم سفارش دادم و مشکلی پیش نیامد...


- خیلی دلم می خواد تند تند وبلاگ بنویسم که عادت وبلاگ نویسی از سرم نپره اما نمی شه شکایتی ندارم خیلی هم خوشحالم از این وقت های پر شده با کار و درس لذت می برم از این خستگی دلچسب...
- نبودن آدمها در دنیای مجازی به معنای تارک دنیا شدنشون نیست دنیا شاید برای شما دوست عزیز فیس بوک باشه ولی احتمالا برای خیلی ها بزرگ تره ...




۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

این روزها ...

این روزها. این روزهای بی حوصله روزهای عزاداری فامیل برای مرگ عزیزی در ایران دقیقا روزهاییه که تنهایی توی صورتت می خوره زیادی کسل بودم زیادی بی انرژی شده بودم. مدام با خودم فکر می کردم روزی که بلاخره شاید ما برگردیم چند نفر از آدمهای فامیل باقی موندن که خاطرات بچگی ما رو با خودشون دارن؟ چند تا آدم تازه به فامیل اضافه شده که من اصلا نمی شناسمشون؟
اینم از عواقب مهاجرت «دلتنگی اجتناب ناپذیر» ...
یک جور فرسودگی ناشی از تنهایی و دوری یک جور فرسودگی ناشی از تلاش مدام برای سازگاری با محیط ... و هر بار با خودت رو در رو می شی فرار می کنی از خودت تا دلتنگی هات رو به یادت نیاره ....
نگرانم یه روزی از تحمل این همه دلتنگی دل سنگ بشیم و خلاص.
2.
این روزها اتفاقات خوب هم افتاد قرار بود یه پروژه ای رو با گروهی دوست نروژی شروع کنیم که بنا به دلایلی که از همه مهمتر نفهمیدن حرف همدیگه بود نیمه کار رها شد... اما به جاش یه اتفاق خوب افتاد همون کار رو با گروهی از نویسنده های کشورهای مختلف از مکزیک تا سوریه و ... داریم پیش می بریم انگار زبون همدیگرو داریم بهتر می فهمیم همین که همه مون سالها زیر سایه سانسور زندگی کردیم و اینکه تعریف همه ما از آزادی شبیه به همه ... با گروه قبلی تعریف ما اصلا از آزادی شبیه به هم نبود اصلا درک درستی اون آدمها نداشتن از فشار و سانسور و ...
3.
سفری در پیش است که امیدوارم به خیر و خوشی سپری بشه سفر دو روز کار در سوئیس دو روز استراحت در آلمان تا خدا چی بخواد یه جایی یه جوری باید سرت رو گرم کنی که یادت نیاد چقدر دلتنگی... یه جایی یه جوری باید سرت رو گرم کنی تا حس مفید بودن داشته باشی شاید کمی دلت آروم بشه ...
4.
مجبور شدم برگردم فیس بوک برای گرفتن خبری موثق درباره اعدام ریحانه جباری... اول درباره فیس بوک بگم واقعیت اینجاست که روم نشد دوباره دی اکتیو کنم و گرنه فضا همون فضای گندی که بود روحیه من همون روحیه مزخرف شکننده ای که بود ... خیلی باید زور بزنی تا در دام خود مهم پنداری گیر نکنی تا بتونی لال بمونی روم نشد دی اکتیو کنم چون احساس کردم یه جور بی احترامی به دوستان ام می شه بیایی و بری که چی مثلا ؟ هی بری هی بیایی به خاطر همین اونجا باز موند ولی خب برای پیشگیری از اعتیاد دوباره فقط وقتی لب تاپ دارم به فیس بوک دسترسی دارم روی گوشی ام اپلیکیشنش رو بازم نصب نکردم و البته لب تاپ رو هم دیگه خونه نمی یارم... همه جوره دارم زور می زنم تا خودم رو از فضای مجازی بیرون بکشم حتی این روزها اینستاگرام و بقیه جاها رو هم سر نمی زنم.
امیدوارم موفق بشم در راه کنترل زندگی مجازی و ایجاد تعادل بین زندگی مجازی و واقعی... به هر حال در فضای مجازی تو یک برش از زندگیت رو به نمایش می ذاری این همه واقعیت نیست چه برخورد من با بقیه بر اساس همون یه برش از زندگی است و البته قضاوت و پیش داری هام چه بقیه در مورد من با همون یه برش از زندگی قضاوت می کنن. این حس رقابتی که فضای مجازی ایجاد می کنه رو دوست ندارم رقابت برای انجام کارای مهم برای اثبات من آدم مهم یا قشنگ یا پولدار یا هپی یا حتی غمگینی هستم و بدتر از اون جو ... جو یکی از خاصیت های فضای مجازیه جوی که درباره ریحانه جباری هم به وجود اومد و من رو هم تحت تاثیر قرار داد چرا درباره این همه اعدامی هر روزه این همه حساسیت شکل نگرفت؟ من با اعدام به این شکل قرون وسطایی موافق نیستم اما معتقدم مجازات جایگزین درست درمونی هم نیست که یه خانواده با بخشش خیالش راحت باشه که این مجازات در مورد قاتل اتفاق می افته همه چی زیادی سیاه و سفیده یا سیاه و اعدام یا سفید و آزادی که اصلا منصفانه نیست من هم در دام این جو بودم تا کمی فاصله گرفتم و واقع بینانه تر نگاه کردم ریحانه قتل انجام داده این قتل نمی تونه صد در صد دفاع مشروع باشه چون ریحانه اعلام کرده که در قفل نبود و مقتول داشت نماز می خوند پس ریحانه می تونست فرار کنه ... اعدام حق ریحانه نیست واقعا نیست چون در نوزده سالگی در اوج نپختگی و خامی دست به اشتباهی زده که حالا خودش و خانواده اش رو به این روز انداخته ولی فشاری که روی خانواده مقتول بوده و هست هم تو همین جوها نادیده گرفته شده این فضای مجازی این احساسات انی و لحظه ای مجازی این جوها و ضد جوها خسته کننده است مثل سم میره تو خون آدم و بیرونم نمی ره به این راحتی ...