۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

نفس بکش دوست سابق

کاش یه درصد هم فکر می کردم این دوست سابقم میاد اینجا و سری می زنه اما شک ندارم انقدر سرش شلوغه که حتی نیم نگاهی هم نه به اینجا که به هیچ کجای دیگه نداره، آخه این دوست سابقم خیره شده به صفحات سفید خودش که مدام و بی وقفه دارن پر می شن، مدام و بی وقفه هر جا نوشته
 الان به چی فکر می کنی؟
 هر چی به فکرش می یاد و نمی یاد رو می نویسه. مدام داره اظهار نظر می کنه مدام داره نظر می ده و بحث می کنه، بحث بحث بحث. این بحث های فرسایشی.
راستش دلم امروز برای این دوست سابقم سوخت، خیلی سوخت. تو فشردگی سطرهایی که بی وقفه می نویسه، نظرهایی که می ده حتی یه نیم فاصله برای نفس کشیدن خودش باقی نذاشته. حتی یه اینتر نزده تا انداره یه خط بیاد پایین تر و تو این پایین اومدم یه نفسی تازه کنه.
انقدر فرسوده شده که مغزش دیگه کار نمی کنه، نظرها و افکارش داره کم کم پوچ و بی معنی می شه، داره ریپ می زنه و اصلا حواسش نیست.
شاید فکر کنید دیگه دوست سابق که دلسوزی نداره، باید درباره سابق بودنش هم توضیح بدم، سابق نه به خاطر دعوا، نه به خاطر برخورد و قهر، سابق به خاطر همین سطرهای بی فاصله. شاید خودشم ندونه که شده دوست سابق یعنی اصلا هیچ وقت هیچ کجا فرصت نداشته برگرده یه نگاهی بندازه ببینه کدوم یکی از دوستاش هستن، کدوم یکی نیستن. احتمالا اصلا و ابدا متوجه پیاده شدن من و بقیه نشده.
این گرفتاری مختص این دوست سابقم نیست یه جورایی گریبان خیلی از دوستان سابقم رو گرفته، تو مسابقه نظرها و خبرها گم و گور شدن مدام دارن تحلیل و تفسیر می نویسن و به لطف لایک زنندگان شبکه های مجازی مدام به خودشون نوید می دن که خوب نوشتم، صد تا لایک، سیصد تا لایک، هزار تا لایک پس خوب نوشتم پس من هنوز عالی و بدون نقصم. این وسط اگر کسی هم نظر مخالف داد به پشتوانه لایک زنندگان می تونم از وسط نصفش کنم.
این دوست سابق این تحلیلگران بیست و چهارساعته و بی فاصله اصلا حواسشون نیست برای چی کوله هاشون رو برداشتن و خانه به دوش شدن، برای آزادی بیان؟ برای آزادی و احترام به همه عقاید؟
انقدر حواسشون نیست که با نوشته هاشون مدام دارن آزادی و عقیده بقیه رو زیر سوال می برن، هر روز یه برچسب تازه به مردم می چسبونن و نقدشون می کنن، از صد تا هزار کامنت گذار و لایک زننده ثابت هم همیشه نیمی هستن که بگن وای راست می گی این مردم فلان فلان شده.
اگر یه اینتر می زدن، اگر یه فاصله بین تحلیل ها و تفسیرهاشون بود حتما از خودشون می پرسیدن، این مردم بی هویت که می گیم دقیقا کی هستن؟ این مردم نفهم، این مردم خودشیفته، این مردم خود مهم پندار، یه لحظه فکر می کردن وقتی از مردم حرف می زنیم دقیقا داریم از کی حرف می زنیم؟ اگه یه عده ای هستن که بهشون می گن مردم، پس به ما چی می گن؟
حالا هر روز قافیه که تنگ می یاد یه انگ تازه تو تحلیل ها و تفسیرها به مردم می چسبه، بی هویت، خود شیفته، جاسوس، عامل رژیم، نفهم، سرخوش.
هیچ کس هیچ وقت هم قرار نیست خودش رو بنویسه، بنویسه دقیقا کیه؟ چه عقده ها و کینه هایی تو دلشه؟ چه حسادت ها و دو بهم زنی هایی کرده؟
انگشت اتهام به سمت مردمه، مردمی که گاهی هم برای اینکه بگن نه ما نفهم نیستیم، نه ما بی هویت نیستیم نه ما خودشیفته نیستیم، این پست ها و نظرها رو لایک می زنن و یه نفس راحتی می کشن که خب من رفتم تو تیم اتهام زننده دیگه متهم نیستم.
قدیما مردا به بهانه آب دادن باغچه ها زن ها به بهانه سبزی خریدن از دوره گرد محل تو کوچه ها جمع می شدن و پچ و پچ به دین و ایمون همدیگه گیر می دادن، هر وقتم قرار بود جایی بری چیزی بپوشی چیزی بخری اول از همه به فکر حرف مردم بودی، حالا کارکرد شبکه های مجازی برای نسل ما کارکرد همون کوچه و باغچه است. از ترس حرف مردم نمی دونی عکس برا پروفایل فیس بوکت بذاری یا نذاری. بذاری و عوضش کنی، خودشیفته و نارسیسم و خود مهم پندار و کوفت  پشت سرت روانه می شه، نذاری بی هویت و ترسو.
جالبی ماجرا اینجاست که این تفسیرها و تحلیل ها تو همین جمع های خاص می چرخه و لایک می خوره و هم خوان می شه، کافیه سری بزنی به همین مردم، همین مردمی که نه این دوست سابق من رو می شناسن، نه نظر و عقیده اش براشون مهمه، نه حتی بقیه تحلیلگران و مفسران شبکه های مجازی رو، مردم سرگرم کار و بار خودشون هستن، مشغول جناب خان و دیرین دیرین، مشغول فاطما گل و نود، اگر این دوست سابقم و بقیه هم قطارهاش یه نفسی تازه کنن و نیم نگاهی به واقعیت موجود احتمالا سرخورده می شن و می فهمن بین هفتاد میلیون جمعیت یه مملکت هزار تا لایک که تازه نصفی اش هم مصلحتی و از رو عادته، حکمش همون تا نوک دماغ رو دیدنه وای به حال صد تا و سیصد تا...

حیف که دوست سابقم اینا رو نمی خونه مهم هم نیست، مهم اینکه من از اون قطاره پیاده شدم، قطاری که همه توش دارن با صدای بلند حرف می زنن و هیچ کس به حرف بقیه گوش نمی ده، امسال روز ویژه و مخصوصی که مثلا مال ما بود با افتخار تمام و خوشحالی بسیار گذشت چون من سوار اون قطاره نبودم اصلا روز من نبود. 
هر وقت روز آدم معمولی ها بود یکی به من خبر بده برا خودم جشن بگیرم. 
تا اون روز من یه گوشه ای نون و ماست خودم رو می خورم.