۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

گربه ها بی اعتنا به عابران خسته و تنها
بی شرمانه در کوچه جفت گیری می کنند
کار امروز من این بود
حسادت به گربه ها ...

-
کافه پر شد
کافه خالی شد
من اما
تا آخرین لحظه
خالی خالی ماندم

-
سایه مرا بردی
بی سایه انگار مردم نگاهم نمی کنند
بی سایه
انگار من هم مرده ام
-
هنوز هم تا آخرین کنده بر شعر خویش می سوزم
تا آخرین کنده یک دقیقه مانده
فقط همین

-
گفته بودم : زندانبان خاطرات کهنه ایی هستم که به آزادیش ابد خورده
من هنوز هم همانم که بودم
بی سایه
بی کنده
بی شعر
بی وزن
بی قافیه
همیشه همین بوده
دروغ گفتم رفیق
هرگز رخصتم نداد
به هوا خوردن از انفرادی
در حیاط آزادی
این خاطرات ترک خورده

۳ نظر:

دست خیال گفت...

شاعری بد دردیه.وقتی نمی گی درونت می سوزه وقتی می گی زبونت.

جواد وکیلی گفت...

کلید زندانی که برای خودت ساخته ای در دست توست نه زندانی باش و نه زندان بان
سعی کن بجای زندانبان بودن باغبان باشی

سحربانوی سابق گفت...

دوستان دو کلمه از پدر بزرگ عروس جناب وکیلی بشنوید