۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

بی نظری هم عالمی دارد

اول :
از مزایای بی نظری لذتی می برم که نپرس...
نمی دونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که من یک مرتبه دچار حالت بی نظری شدم. این روزها فقط نظرهای موافق و مخالف و کاملا متفاوتی رو تو شبکه های اجتماعی می خونم. خودم هیچی نمی نویسم.. این پست هم استثناست...
از وقتی نظری ندارم تقریبا با همه نظرها هم یه جوری موافقم. 
نگاهم به آدمها تغییر پیدا کرده و دارم فکر می کنم با همین تفاوت عقیده هاست که دنیا جای قشنگ تری برای زندگی شده. یعنی خوب که نگاه کنی می بینی همه حق دارن چه اونهایی که معتقد هستن بهاره رهنما میان مایه است چه اونهایی که عصبانی شدن از توهین به او... چه اونهایی که احساس می کردن مرتضی پاشایی اسطوره است چه اباذری که فکر می کرد اونا ابله هستن. 
شاید به نظر این نگاه مسخره و زیادی لوس به نظر برسه اما برای درک عقاید آدمها باید شرایط اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و خلاصه همه جوانب رو در نظر گرفت خیلی مسخره است اگر استاد جامعه شناسی و یه نوجوان احساسی هجده ساله مثل هم فکر کنن... هر آدمی مثل خودش فکر می کنه و این مختص ایران نیست.
توی همین اسکاندیناوی هم هستن آدمهایی که از لخت شدن یه هنرپیشه شاکی بشن و بگن: اوه یا حضرت مسیح دنیا داره کجا می ره؟ در کنار نماینده مجلسی که خودش در یک عملیات فرهنگی حقوق بشری با بیکینی ظاهر شد... 
خب همه جای دنیا تفاوت عقاید از بدیهی ترین اتفاقات روزمره است که اصلا نیازی به گفتن اش نیست فقط باید به خودمون یادآوری کنیم تا با خوندن نظرات مختلف خونمون به جوش نیاد...

دوم: 
اینکه خیلی ها دلشون می خواد مهاجرت کنن در شرایط کنونی ایران کاملا طبیعی به نظر می رسه اما فقط امیدوارم به بعدش هم فکر کنن. آمادگی تحمل چند سال سرگردونی، از صفر شروع کردن، چالش سخت ادغام شدن با جامعه میزبان و خیلی چیزهای دیگه رو داشته باشن تا مثل خیلی ها دچار افسردگی نشن. آدمی رو دیدم که بعد از بیست سال هنوز زبان رو عالی نمی دونه دوستای زیادی نداره و هنوز غمگینه و معذب. 

سوم:
انتخابات مجلس نزدیکه خدا به خیر بگذرونه ... هر چند یه خبرای از منابع موثق شنیدم که می گن اوضاع ملتهب می شه برای بهره برداری یه عده ...
چهارم:
سال ۲۰۱۴ می ره که تموم بشه، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون سال خوبی بود با من مهربون بود اذیتم نکرد، روزهاش کشنده و کش دار نبود. مثل بچه آدم هی سرش و انداخت پایین و رفت مدرسه، زبان وایکینگ ها رو خوند خیلی هم  تند و سریع رسید به اینجایی که تو سال ۲۰۱۵ باید بره برای یه کورس سرنوشت ساز که یه امتحانی بده که بهش می گن «برگن تست» یه چیزی تو مایه های آيلتس انگلیسی. یعنی اگر ۲۰۱۵ همین یه قلمم پیش ببره من مثل بچه آدم ازش تشکر می کنم. 

خدا کنه حال همه خوب باشه تو سال ۲۰۱۵ تنها چیزی که مهمه اینکه حال آدم با خودش خوب باشه ... 


۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

خودخوری کنیم چون راه دیگه ای نیست

به یه جایی می رسی که انگار هیچ انرژی برات باقی نمونده یه اندوه بزرگ تو دلت هست که داره همه انرژی ها رو می بلعه برای بزرگ تر شدن برای خفه کردنت برای نابود کردنت هی از انرژی هایی که برای کارهای خوب می ذاری تغذیه می کنه تا آخرش همه امیدها و تلاش ها رو یه لقمه چپ کنه و خلاص...
الان من به اونجا رسیدم کم نیاوردم یعنی کم آوردن من دردی رو دوا نمی کنه و گرنه دستام رو بالا می گرفتم و می گفتم کم آوردم ولی واقعا هیچ دردی دوا نمی شه ...
بدترین چیزی که اتفاق افتاده برام تا انقدر کم بیاورم تصور وحشتناکیه که از ایران توی این غرب خراب شده وجود داره. تصوری که جمهوری محترم اسلامی دست به دست یه مشت نون به نرخ روز خور ایجاد کردن.
جمهوری اسلامی با اعدام های بی حساب کتاب با بازداشت های چپ و راست با کثافت کاری های بی پایان و یه مشت نون به نرخ روز خور با ساختن پرونده هایی که این جنایات رو نه تنها نشون می ده که ده برابرش هم می کنه.
حالا تو بیا خودت رو تیکه تیکه کن که ما ایرانی ها درس هم خوندیم. ما ایرانی ها بیشتر از روزنامه نگار مرد روزنامه نگار زن هم داریم. آماری از پیوستن ایرانی ها به داعش نیست ما سر کسی رو نمی بریم تروریست و جنایتکار نیستیم اینجوریم نیست که اگر روزنامه نگاری بازداشت شد بهش تجاوز می کنن... این تصورات عوض نمی شه چون ده تا پرونده هست که آدمی گمنام که یک خط اثر ازش تو هیچ روزنامه ای نیست ادعا کرده تو زندان اوین بهش تجاوز شده. ده تا پرونده هست که نشون می ده ما تو مدرسه ها نه تنها کتک می خوردیم که سرمون رو می کوبیدن به دیوار و هزار بلای دیگه سرمون می یاوردن. ده ها پرونده هست که یه مشت نون به نرخ روز خوری ساختن که نه روزنامه نگار بودن نه فعال حقوق بشر و فعال سیاسی بعد تو زور می زنی این تصورات رو عوض کنی خبر گه کاری تازه آقای جمهوری اسلامی در رسانه های خارجی بلند می شه ...
از اون طرف هم هستن یه عده که به شوق دیده شدن به شوق تشویق شدن دوربین به دست مشغول نمایش مهمانی های شبانه ایرانی، مشروب خوری های ایرانی، بزن و برقص های ایرانی هستن. دریغ از یه عکس که بگه ما نویسنده هم داریم، ما کلی شاعر بزرگ داریم. ما کلی دانشگاهی و محقق داریم ما کتاب هم می خونیم. آخه نون تو اینا نیست
بعد توی همین هاگیر و واگیر که هی یادآوری می کنی خاورمیانه ای ها داعشی نیستن خبر اسیدپاشی به دخترای ایرانی در رسانه ها و صفحات فیس بوکی ترجمه و منتشر می شه وقتی جلوی خارجی ها بایستی می گن بله شما سر نمی برید تو مملکتتون ولی اسید که می پاشید به دخترایی که مطابق میل شما لباس نپوشیدن!!!!
درد و هر جا که باشی از هر طرف که بنویسی هر طور که بخونی درده درد می ره تو مغز استخوانت پوستت رو می کنه مثل سطل اسید پاشیده می شه روی سر و بدنت چشمات رو کور می کنه این درد. دلت می خواد هوار بزنی سوختم سوختم ولی صدات بلند نمی شه خفه می شی لال می شی ...
خانم و آقای محترمی که می خواد به یه جایی برسه می خواد مورد توجه باشه مستند می سازه درباره نداشتن آموزش های جنسی در ایران مستند می سازه درباره نبود اطلاعات درباره فیلان در ایران بعد می ده دست این اروپایی ها دقیقا هم نمی دونم این اروپایی ها چه دردی رو ازش دوا می کنن. چرا می دونم این آدمها با این کارا دیده می شن شنیده می شن این اروپایی ها براشون کف می زنن اینام درداشون دوا می شه دردهای تحقیر و ندیده شدن توی اون خراب شده وطن ...
دیگه نمی فهمی چی درسته چی غلط وقتی جمهوری اسلامی هم دست بر نمی داره از تحجر از وحشی گری از فتواهای تخیلی و افتضاحی که هر روز به خورد ملت می ده دیگه چی درسته ؟ چی خوبه ؟ من که نمی دونم من فقط می دونم حالم خوب نیست نه راه پس دارم نه راه پیش نه دلم تنگ می شه برای قدم زدن تو خیابونهایی که خواهرم می تونه قدم بزنه اما من بهش می گم قدم نزن نرو بیرون از خونه بمون تو خونه شیشه ماشینت رو نده پایین ممکنه تو تهرانم بیان ... نه می تونی اینجا دوام بیاری که شبیه عقب مونده های برآمده از عصر بربریت نگاهت می کنن...
نه راه پس داری نه راه پیش فقط می تونی گریه کنی زار بزنی اشک بریزی ... تهش  زورمون به هیچ کس نمی رسه شروع می کنیم به تو سری زدن به خودمون چپ و راست می زنیم تو سر خودمون تو سر خودمون زدن هزینه نداره هی خودمون رو تحقیر می کنیم .
کم کم شروع می کنی به خود خوری هی خود خوری از پوست و گوشت شروع می شه تا می رسه به مغز استخوان انقدر خودمون رو می خوریم که یا تو گلوی خودمون گیر کنیم و خفه بشیم یا تموم بشیم و خلاص
نه دلت می خواد برگردی خونه، خونه ای که دارن اسید می پاشن رو دخترا و زناش نه دلت می خواد قدم بزنی تو خیابون های غربتی که با همه چی اش غریبه ای با همه چیزت غریبه است، دلت می خواد درها رو ببندی پرده ها رو بکشی نه ببینی نه بشنوی ... دلت نمی خواد بری مدرسه وقتی خبر پخش شده و همه خوندن که تو کشورت دخترا رو با اسید سوزوندن. درست مثل بچه ای که باباش دزد و متجاوز بوده خبرش پخش شده و می ترسه از مدرسه ...
این روزها مدام از خودم می پرسم : آخرش چی می شه؟ ما آخرش چی می شیم؟
درد داره اینا سوزش داره اینا، من هم دارم درد می کشم هم دارم می سوزم اما صدام در نمی یاد به کی بگم سوختم وقتی به جای اینکه بهم کمک کنن نگران عریانی تن سوخته ام هستن ؟

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

نگران من نباش عزیزم تو هم به رویاهای خودت فکر کن

رویاهام 
شک ندارم که باید حتما روزی به آمریکای لاتین سفر کنم، باید هویت بعضی از آن کشورها  را کشف کنم باید ببینم چطور سرزمینی می تواند آدمی را پرورش دهد که در ستایش تاریکی می نویسد. باید به سرزمین بورخس سفر کنم و راز ستودن تاریکی را کشف کنم. باید ب بفهمم چطور می شود صد سال تنهایی را به دوش کشید.
باید سری به پرو بزنم باید ببینم چطور می شود چون ماهی، چون یوسا در آب شنا کرد.
باید برم شیلی، گواتمالا، مکزیک. باید زبان اسپانیایی هم یاد بگیرم فکرش را بکن روزی برسد که بتوانی آن کتاب ها را به زبان خود نویسنده بخوانی بدون واسطه مترجم.
اگر رویاهایم را دنبال کنم حتما زندگی کولی واری خواهم داشت در جنوب آمریکا، کشف و شهود که تمام شد برمی گردم نروژ طبیعت بکر این سرزمین جان می دهد برای مردن. خلوتی گورستان حتما به روحم آرامش خواهد داد.
تهران تنها جایی است که دلم نمی خواهد در آن بمیرم. گورهای دو طبقه چسبیده شده به هم درست مثل زندگی در چهار دیواری های چسبیده به هم کجایش می تواند لذت بخش باشد؟
من که انتخاب نکردم کجا متولد شوم. خب حداقل می توانم انتخاب کنم کجا بمیرم.
می توانم انتخاب کنم کجا رویاهایم را دنبال کنم.
باید رویاهایم را دنبال کنم پیش از آنکه بمیرم.

این روزهام 

درباره این روزهام می نویسم تا خیال کنجکاو مخاطب خاص راحت باشد دوست ندارم کسی را آزار بدهم، آزارده است از ناتوانی در کشف این روزهای من.
نگران نباش عزیزم، شبکه های اجتماعی را دیر به دیر چک می کنم. انگیزه ای برای نوشتن یا نمایش مدام از خوردن و خوابیدن و بیدار شدنم ندارم. یعنی فکر می کنم حالا اینها را بنویسیم که چی؟ نمایش نمایش است می خواهد نمایش فقر و تنگدستی باشد یا ثروت، نمایش اندوه باشد یا شادمانی. نمایش چیزی به کسی اضافه نمی کند. نه به نمایش دهنده نه به تماشاگران. حساب اشتراک گذاشتن دیدنی های جهان و خواندنی های جهان جداست اگر هر از گاهی سری هم به شبکه های اجتماعی می زنم برای دیدن همین هاست کتابهای تازه منتشر شده. شهرها و کشورهایی که ندیدم یا حتی دستور یک غذایی که تا امروز نپخته ام. دیدن آنها هم هفته ای یکی و دو بار کافی است.
راستش هیچ تصمیمی نمی تواند در این جهان قطعی باشد. آدم حال و روز متفاوتی دارد شاید فردا روز احساس کردم نیاز دارم به شریک شدن روزانه هام با دیگران آنوقت بر می گردم هم می نویسم هم نشان می دهم هر چه هست و نیست را، نه آن حس و حال بد است نه این بعضی ها در حال و روزشان ثبات دارند، من ندارم. هیچ وقت نداشتم. آن روزهایی که می خواهم کاری را از پیش ببرم به تمرکز بیشتری نیاز دارم به بیشتر خواندن به بیشتر فکر کردن. برای شروع هر کاری باید کمی در انزوا خواند و خواند باید کمی به صدای سکوت گوش داد باید کمی  فکر و ذهن را رها کرد و منتظر ماند.
بگذار من بی ثبات ترین آدم روی زمین باشم راستش را بخواهی عزیزم نه تنها قضاوت تو که قضاوت دیگران هم برایم اصلا مهم نیست یعنی نه من برای تو زندگی می کنم نه برای دیگران من برای خودم زندگی می کنم شاید خودخواهانه به نظر برسد اما گفتم نظر تو اصلا برای من مهم نیست. همین طور که احتمالا نظر من برای تو مهم نیست اینکه قضاوت من درباره تو این است که دو دودوزه باز و دروغگویی، که لباس بره مهربانی را پوشیده ای که همه را با معصومیت فریب می دهد. اصلا به درک که من درباره تو اینطور فکر می کنم تو زندگی خودت را بکن.
گور پدر خبرها، که دیگر نمی خوانم. چه فرقی می کند خواندن یا نخواندنشان این روزها برای من، وقتی تاثیری ندارم به حالشان؟
ببین دوست عزیز من نمی خواهم مثل خیلی از مهاجران بعد از سی سال چشم باز کنم و ببینم برای خواندن یک نامه ساده از اداره مالیات باید دست به دامن در و همسایه شوم. من نمی خواهم تا ابد بنشینم و حسرت بخورم که ای های ای وای وطنم وطنم...
من نمی خواهم تا ابد بنشینم و اندوه زبان از دست رفته ام را بخورم.
هر چند دیر است برای شروع دوباره ( بیا تعارف و مثبت اندیشی را کنار بگذاریم واقعا دهه چهارم زندگی برای شروع از نو دیر است) اما من از نو شروع کردم حتی اگر به من بگویند دهه چهارم زندگی دهه پایانی است باز هم برایم مهم نیست مهم رفتن است نه رسیدن. پس نگران من نباش که در حال رفتنم. در حال طی کردن مسیری که تا دلت بخواهد پستی و بلندی دارد.
اگر ننویسم حالم خوب نیست پس می نویسم اما نوشتن های آنی و لحظه ای در شبکه های اجتماعی با ارزش ترین نوشته های جهان را هم نازل می کند چه برسد به قلم و زبان الکن چون من بیسوادی که اگر می نویسم برای نجات خویش است از طوفان درون.
حالا فکرش را بکن با این همه سر و دل مشغولی، با این همه بی تفاوتی نسبت به نظر تو و دیگرانی که هر از گاهی سرک می کشند به روزانه هام حق ندارم سکوت کنم ؟ شاید کمی مرموز به نظر برسد اما واقعا اینطور نیست هیچ اتفاق مرموزی در حال رخ دادن نیست خودت را نگران نکن. به تو اطمینان می دهم با سیاه مشق هایی که می نویسم برنده جوایز ادبی بین المللی سال 2015 نخواهم بود. به تو اطمینان می دهم رئیس جمهور بعدی هیچ کجای جهان نخواهم بود ( یادت رفته من شهروند هیچ کجای جهان نیستم؟)  قول شرف می دهم که جانشین بان کی مون هم نخواهم شد. پس نگران نباش نه تنها نگران من که نگران بقیه آدمهایی که از آنها بی خبر می مانی و مدام به در و دیوار می کوبی. ببین همه ما آدمهای ساده معمولی هستیم که زندگی های شگفت انگیز خودمان را داریم یکی همین الان مشغول پختن شگفت انگیزترین غذای جهان است. دیگری همین الان در سفر به شگفت انگیزترین جای جهان من مشغول خوردن شگفت انگیزترین ساندویچ جهان و نوشتن نامه ای به تو به همراه چند توت فرنگی چاق نروژی که یکی در میان شیرین است. بله نه ساندویچ من برای تو شگفت انگیز است نه توت فرنگی های چاقم احتمالا شگفت انگیزترین های بقیه هم همین وضعیت را خواهد داشت. فقط کافی است تا آنها را ببینیم و بدانیم غذای شگفت انگیز دوستمان ماکارونی است و سفر شگفت انگیز دیگری مثلا ورامین... آن وقت دست از خیال باقی بر می داریم و فکر نمی کنیم در این بی خبری دیگران شق القمر می کنند.
کمی طولانی شد ناهار من توت فرنگی ها هم دارد تمام می شود باید خودم را برای شگفت انگیزترین جلسه جهان آماده کنم که در آن حتی یک کلمه هم درباره انرژی هسته ای سخن نخواهیم گفت شگفت انگیزترین جلسه ما احتمالا برای تو کسل کننده ترین خواهد بود.
نگران من نباش عزیزم بیا از این به بعد تو هم به رویاهای خودت فکر کن حتما تو هم رویاهای شگفت انگیزی داری.

پی نوشت : 

توصیه می کنم در ستایش تاریکی از خورخه لوئیس بورخس را بخوانید که کتاب پارسه منتشر کرده مجموعه داستان های تخیلی نویسنده آرژانتینی.
و البته ماهی در آب را از یوسا که خاطرات جالبی از یوسا منتشر شده کتاب سر کار همراهم نیست یادم نمی یاد مال کدوم انتشارات بود.
اگر ایران هم نیستید به شهر کتاب آنلاین سری بزنید مشکلی هم بابت پرداخت با ویزا کارت و ... نخواهید داشت حساب پی پالش به راحتی قابل پرداخته و شما مشکلی هم با بانک نخواهید داشت برای بار دومم سفارش دادم و مشکلی پیش نیامد...


- خیلی دلم می خواد تند تند وبلاگ بنویسم که عادت وبلاگ نویسی از سرم نپره اما نمی شه شکایتی ندارم خیلی هم خوشحالم از این وقت های پر شده با کار و درس لذت می برم از این خستگی دلچسب...
- نبودن آدمها در دنیای مجازی به معنای تارک دنیا شدنشون نیست دنیا شاید برای شما دوست عزیز فیس بوک باشه ولی احتمالا برای خیلی ها بزرگ تره ...




۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

این روزها ...

این روزها. این روزهای بی حوصله روزهای عزاداری فامیل برای مرگ عزیزی در ایران دقیقا روزهاییه که تنهایی توی صورتت می خوره زیادی کسل بودم زیادی بی انرژی شده بودم. مدام با خودم فکر می کردم روزی که بلاخره شاید ما برگردیم چند نفر از آدمهای فامیل باقی موندن که خاطرات بچگی ما رو با خودشون دارن؟ چند تا آدم تازه به فامیل اضافه شده که من اصلا نمی شناسمشون؟
اینم از عواقب مهاجرت «دلتنگی اجتناب ناپذیر» ...
یک جور فرسودگی ناشی از تنهایی و دوری یک جور فرسودگی ناشی از تلاش مدام برای سازگاری با محیط ... و هر بار با خودت رو در رو می شی فرار می کنی از خودت تا دلتنگی هات رو به یادت نیاره ....
نگرانم یه روزی از تحمل این همه دلتنگی دل سنگ بشیم و خلاص.
2.
این روزها اتفاقات خوب هم افتاد قرار بود یه پروژه ای رو با گروهی دوست نروژی شروع کنیم که بنا به دلایلی که از همه مهمتر نفهمیدن حرف همدیگه بود نیمه کار رها شد... اما به جاش یه اتفاق خوب افتاد همون کار رو با گروهی از نویسنده های کشورهای مختلف از مکزیک تا سوریه و ... داریم پیش می بریم انگار زبون همدیگرو داریم بهتر می فهمیم همین که همه مون سالها زیر سایه سانسور زندگی کردیم و اینکه تعریف همه ما از آزادی شبیه به همه ... با گروه قبلی تعریف ما اصلا از آزادی شبیه به هم نبود اصلا درک درستی اون آدمها نداشتن از فشار و سانسور و ...
3.
سفری در پیش است که امیدوارم به خیر و خوشی سپری بشه سفر دو روز کار در سوئیس دو روز استراحت در آلمان تا خدا چی بخواد یه جایی یه جوری باید سرت رو گرم کنی که یادت نیاد چقدر دلتنگی... یه جایی یه جوری باید سرت رو گرم کنی تا حس مفید بودن داشته باشی شاید کمی دلت آروم بشه ...
4.
مجبور شدم برگردم فیس بوک برای گرفتن خبری موثق درباره اعدام ریحانه جباری... اول درباره فیس بوک بگم واقعیت اینجاست که روم نشد دوباره دی اکتیو کنم و گرنه فضا همون فضای گندی که بود روحیه من همون روحیه مزخرف شکننده ای که بود ... خیلی باید زور بزنی تا در دام خود مهم پنداری گیر نکنی تا بتونی لال بمونی روم نشد دی اکتیو کنم چون احساس کردم یه جور بی احترامی به دوستان ام می شه بیایی و بری که چی مثلا ؟ هی بری هی بیایی به خاطر همین اونجا باز موند ولی خب برای پیشگیری از اعتیاد دوباره فقط وقتی لب تاپ دارم به فیس بوک دسترسی دارم روی گوشی ام اپلیکیشنش رو بازم نصب نکردم و البته لب تاپ رو هم دیگه خونه نمی یارم... همه جوره دارم زور می زنم تا خودم رو از فضای مجازی بیرون بکشم حتی این روزها اینستاگرام و بقیه جاها رو هم سر نمی زنم.
امیدوارم موفق بشم در راه کنترل زندگی مجازی و ایجاد تعادل بین زندگی مجازی و واقعی... به هر حال در فضای مجازی تو یک برش از زندگیت رو به نمایش می ذاری این همه واقعیت نیست چه برخورد من با بقیه بر اساس همون یه برش از زندگی است و البته قضاوت و پیش داری هام چه بقیه در مورد من با همون یه برش از زندگی قضاوت می کنن. این حس رقابتی که فضای مجازی ایجاد می کنه رو دوست ندارم رقابت برای انجام کارای مهم برای اثبات من آدم مهم یا قشنگ یا پولدار یا هپی یا حتی غمگینی هستم و بدتر از اون جو ... جو یکی از خاصیت های فضای مجازیه جوی که درباره ریحانه جباری هم به وجود اومد و من رو هم تحت تاثیر قرار داد چرا درباره این همه اعدامی هر روزه این همه حساسیت شکل نگرفت؟ من با اعدام به این شکل قرون وسطایی موافق نیستم اما معتقدم مجازات جایگزین درست درمونی هم نیست که یه خانواده با بخشش خیالش راحت باشه که این مجازات در مورد قاتل اتفاق می افته همه چی زیادی سیاه و سفیده یا سیاه و اعدام یا سفید و آزادی که اصلا منصفانه نیست من هم در دام این جو بودم تا کمی فاصله گرفتم و واقع بینانه تر نگاه کردم ریحانه قتل انجام داده این قتل نمی تونه صد در صد دفاع مشروع باشه چون ریحانه اعلام کرده که در قفل نبود و مقتول داشت نماز می خوند پس ریحانه می تونست فرار کنه ... اعدام حق ریحانه نیست واقعا نیست چون در نوزده سالگی در اوج نپختگی و خامی دست به اشتباهی زده که حالا خودش و خانواده اش رو به این روز انداخته ولی فشاری که روی خانواده مقتول بوده و هست هم تو همین جوها نادیده گرفته شده این فضای مجازی این احساسات انی و لحظه ای مجازی این جوها و ضد جوها خسته کننده است مثل سم میره تو خون آدم و بیرونم نمی ره به این راحتی ...

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

کیسی و شکار تمساح

من هر روز سه ساعت از روزم رو در کلاس زبان نروژی سپری می کنم. یکی از خوبی های این کلاس ها اینترنشنال بودنشونه. همین که با آدم مختلف از کشورهای مختلف حرف می زنی و تجربه های تازه کسب می کنی.
امروز معلم ما جای ما رو عوض کرد من باید کنار کیسی همکلاسی آمریکایی ام می شستم.  موضوع صحبت ما اوقات فراغت در کشورهای خودمون بود و گذراندن تعطیلات.
اما کیسی Casey
 این دختر خیلی جوون  متولد 1993 است و یک پسر یک ساله هم داره  و یه شوهر نروژی که هر بار من و همسر جانم می بینیمش یاد موبدان معابد بودایی می یوفتیم.
تا پیش از این همیشه می گفتیم وای شوهر کیسی عالیه از اون آدمهای عجیب غریب که ممکنه شبا رو میخ بخوابه و چند سانتی متر هم از سطح زمین بره بالا تر ... ایشون  ریش های بلندش رو می بافه و تو سرما هم بدون بلوز سوار دوچرخه می شه. خود کیسی هم که یه آمریکایی تمام عیاره از همونا که تو فیلم های هالیودی نشون می دن دنبال هیجان و کارای عجیب غریب. البته جز ظاهرشون بقیه اش پیش داوری های ما نسبت به کیسی بود چون اون همسایه روبرویی ما است و اگر تو کلاس هم همدیگرو نبینیم یه جورایی رو در روی هم داریم زندگی می کنیم.
اما خب برای یک بارم که شده پیش داوری ما درست از آب در اومد...
خانم کیسی با همسر و پسرک فسقلی بامزه اش برای تعطیلات تشریف بردن فلوریدا بعد امروز فهمیدم که تشریف برده بودن سافاری تو دریاچه تمساح ها ... ایشون یه بچه تمساح هم گرفته ولی خب ولش کرده تو آب اما مجبور شده به یه تمساح بزرگ شلیک کنه ... خلاصه که در ایام سافاری ایشون و خانواده محترم که شامل خواهر و مادر و پدر بزرگ کیسی می شده برای غذا  قورباغه و تمساح خوردن و کلی هپی گری فرمودن ... وقتی قیافه من رو دید عکسای این سفر هیجان انگیزم بهم نشون داد. انگار فهمیده بود دربرابر باور این موضوع دارم مقاومت می کنم. تا قبل از دیدن عکس ها فکر کردم داره من رو رسما دست می اندازه اما از دست انداختن خبری نبود به روایت تصاویر همه چیز واقعی بود... گذراندن تعطیلات در دریاچه تمساح ها و تلاش برای محافظت از خود در مقابل حمله تمساح !!!!
وقتی نوبت رسید به حرف زدن درباره اوقات فراغت در نروژ در گوشم گفت : اینجا یه کم کسل کننده نیست؟ گفتم چرا به نظر منم نروژ برای تفریح و اوقات فراغت یه کم کسل کننده است. ذوق زده گفت : آره آره اینجا هیچی نیست که ازش بترسی. هیچ کاری هیجانی نمی شه کرد زیادی آرومه من اغلب خوابم می گیره ...
شاید یکی از دلایل علاقه ایرانی ها به آمریکا همین وجه اشتراکشون باشه حالا درسته ایرانی ها به اون شوری کیسی نیستن. مثلا ما میریم کوه شکار آهو اینا میرن دریاچه شکار تمساح !!! ولی خب هر دو گروه عاشق هیجان و سر و صدا و شلوغی که هستن. ایرانی ها به نظر من سخت تر با زندگی تو اروپا اخت می شن چون اروپایی ها قانون مدار و اهل چهار چوب های تعریف شده و از همه مهمتر آروم و بی هیجان به نظر می رسن در حالی که آمریکایی ها حداقل به روایت فیلم ها و سریالهاشون و حتی به روایت کیسی همکلاسی آمریکایی من یه جور بیش فعالی ایرانی طوری دارن که انکار نشدنیه ....
امروز من معنی اوقات فراغت یه دختر جوون آمریکایی رو یاد گرفتم و علی و همکلاسی اریتره ای ما هم به بنجوان همکلاسی تایلندی مون یاد دادن که قلیون چیه و چطور تو خاورمیانه اوقات فراغت بدون قلیون اصلا وجود نداره ...
کم کم داریم با این کلاس زبان نروژی رستگار می شیم.
مطالعات بین فرهنگی به همین سادگی در جریان است ...

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

داشتن یا حرف زدن

مطمئن شدم آدمها درباره چیزهایی که ندارن بیشتر حرف می زنن...
مثلا آدمهایی که محرومیت کشیدن خیلی پز پول داشتن میدن...
پز اصالت مال آدمهاییه که ته اجدادشون احتمالا به راهزنها و گردنه گیرها می رسه...
پز حرفه ای بودن و با سواد بودن دقیقا مال آدمهاییه که فرق ... با گوشت کوبیده تشخیص نمی دن....
این حتی تو قربون صدقه و ابراز عشق هم مطمئن شدم کار می کنه آدمهایی که راه میرن به دیگران می گن فدات بشم قربون برم دورت بگردم... اینا با هیچ کس در عمق رفیق و یک رنگ نیستن. ضمن اینکه این دیالوگ ها رو برای همه به صورت یکسان استفاده می کنن.
اینایی که پز متفاوت بودن می دن؟ اینا می دونن که آدمهای خیلی خیلی معمولی هستن که باید خودشون رو جر بدن تا کمی متفاوت به نظر بیان ...
دیدم که می گما...
مثال ساده اش رفیق قدیمی دوران دانشگاه...
تو دوران تحصیل در دانشگاه هنر یه رفیقی داشتیم بمب مایه بود.هنوزم هست لابه لای دوستام نشده تا حالا کسی عکسش رو ببینه و نگه تابلو بمب مایه است ها ... جالبه این رفیق ما هیچ وقت درباره پولدار بودن و نبودن ماشین خفن داشتن و نداشتن حرف نمی زد هیچ وقت هم شوآف کفش و کیف و لباس نداشت ... این آدم در سکوت و تواضع یه بچه مایه دار واقعی بود و هست...

مثال ساده اش دختر 30 ساله انگلیسی که رئیس گروهیه که منم به عنوان عضو ناپیوسته باهاشون همراه هستم در یک جلسه خیلی مهم بین المللی... وقتی فهمیدم این دختر با این سواد و دانش با این موقعیت و اعتبار فقط 30 سالشه هنگ کردم. رفتار دوستانه اش، کمک های بدون منتش. اینکه اصلا ادای رئیس ها رو در نمی یاره... اینکه اصلا امر و نهی نمی کنه اینکه فقط فکر می کنی همکارته در حالی که موقعیت اجتماعی و اعتباری که داره آرزوی خیلی از فعالان حقوق بشر یا گزارشگران حقوق بشری می تونه باشه. این آدم در سکوت و تواضع یه حرفه ای واقعیه.

یه دوستی تو ایران دارم که قبول کرده ویراستاری اولین رمان من رو انجام بده این دوست ما هیچ کتابی از زیر دستش در نمی ره ادبیات رو یه جوری می شناسه که کتاب راهنمای من شده ولی هیچ وقت مثل معلم ها با چوب تو سر مردم نمی زنه که ای وای ای کتاب نخون های سطحی بدبخت بیسواد بدانید و آگاه باشید که ما باید کتاب بخوانیم و ... این دوست ما در سکوت و تواضع یه باسواد واقعی یه کتابخون حرفه ای و یه کتاب شناس واقعیه...

اصلا یکی رو بگم که شما هم بشناسید. عروسی آنجلینا جولی از عروسی بچه های فامیل ما خیلی ساده تر و مختصر تر بود. خب اون نیازی نداره به شوآف ولی فامیلی دارم که برای همون شو آف بلایی سر خودش و خانواده اش آورد که هنوزم بعد از چهار سال دارن تاوان اون عروسی رو می دن ... آنجلینا جولی پول نداشت که باشگاه فرمانیه رو بگیره با 350 تا مهمون و ششصد مدل غذای مخصوص و فیلان؟ نه بابا پول داشت نیاز نداشت به متفاوت بودن از بس متفاوت بود.

همه اینا یعنی همون که گفتم آدمها درباره چیزایی که دارن حرف نمی زنن. شو اجرا نمی کنن بحث نمی کنن فقط دارن. فقط تفاوت دارن. فقط پول دارن..فقط موقعیت اجتماعی و سواد دارن فقط چیزی رو که می خوان دارن... حرف مال اوناییه که ندارن...

۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

سرانجام پرونده قتل ساناز نظامی در میشیگان

پیش از نوشتن 
ساناز نظامی همون دختری بود که در میشیگان آمریکا به دست شوهرش کشته شد.
اگر در جریان خبرهای مربوط به اون ماجرا نیستید می تونید اینجا گزارشی که قبلا برای ایران وایر نوشته بودم و تریبون زمانه هم بازنشر داده بود ببینید ناگفته هایی از قتل ساناز نظامی در میشیگان متاسفانه نسخه اصلی گزارش رو در سایت ایران وایر پیدا نکردم. 
اما بخش دوم گزارش من که همچنان در ایران وایر قابل مشاهده است . گفت و گو با پدر ساناز و قصه این ازدواج بود که اینجا می تونید بخونید چند روایت از زندگی ساناز نظامی
اینم آخرین خبری که داشتم از نتیجه بررسی های پزشکی قانونی روی نیما در وبلاگ خودم اینجا

سرانجام پرونده قتل ساناز نظامی 
اما در نهایت دیروز ایمیلی دریافت کردم  که خبر نتیجه دادگاه نیما در میشیگان بود. نیما به قتل از نوع درجه دوم محکوم شده . نتیجه دادگاه به گفته توماس رزمرگی موفقیت آمیز بوده تا سی روز دیگه هیات منصفه مشخص می کنه نیما تا چند سال باید در زندان بمونه. 
سارا نظامی به من توضیح داد که بارها و بارها درخواست حبس ابد برای نیما رو به دادگاه ارسال کرده. اما خب همچنان خانواده ساناز نتونستن نه در دادگاه حاضر باشن نه بر سر مزار دخترشون. خانواده ساناز نتونستن حتی یادگاری هایی مثل کتاب و دست خط و خلاصه خورده ریزهای ساناز رو داشته باشن در حالی که آفیسر پرونده در گفت و گو با ما توی همون گزارش اول گفته بود همه وسایل شخصی ساناز رو جمع کرده تا به عنوان آخرین یادگاریهاش برای خانواده اش ارسال کنه.
خانواده ساناز در نهایت حتی نتونستن با افرادی که اعضای بدن ساناز رو گرفته بودن ارتباط بگیرن و خلاصه هیچ مسکنی نداشتن همه این ماه ها و روزهای برای تسکین دردهاشون. 

جزئیاتی از شب قتل در دادگاه مطرح شده که منم تا این حد در جریان قرار گرفتم : 
هیات منصفه سه روز دادگاه تشکیل دادن و در نهایت ساعت سه و نیم بعدازظهر روز هجده سپتامبر نیما رو مجرم دونستن  به قتل از نوع درجه دو.
پلیس میشیگان صدای ساناز رو در دادگاه پخش می کنه. ساناز با پلیس تماس گرفته و درخواست کمک می کنه. می گه آمبولانس و پلیس می خوام نیما نصیری من رو کتک زده. اما تلفن قطع می شه. پلیس این بار تماس می گیره و نیما گوشی رو بر می داره و می گه ساناز حالش خوبه و خوابیده ما نیاز به آمبولانس نداریم.در نهایت معلوم می شه که نیما بعد از تلفن اول ساناز رو بیشتر و بیشتر کتک زده حتی به گفته خودش تلفن همراه رو تو دهن ساناز فرو کرده این جمله خودشه دقیقا. 
نیما بعد از تلفن اول بوده که سر ساناز رو بارها و بارها به زمین می کوبه و بعد از اون ساناز بیهوش می شه. 
خواهر ساناز معتقده که با توجه به پاره کردن مدارک شناسایی ساناز حتما نیما قصد فرار داشته البته پلیس در مصاحبه اولش گفت که نیما همکاری خوبی باهاشون کرده.
ساناز در واقع زمان تلفن اول هم زنده بوده هم زنده می مونده اما به فاصله تلفن اول و رسیدن پلیس با شکنجه ها و کتک های نیما دیگه دچار خونریزی شدید مغزی شده. 

خلاصه که در نهایت هم هیچ حرفی  نتونستم از خانواده نیما  بشنوم حتی از دوستان نیما. اونها به هیچ وجه نه حاضر به حرف زدن بودن نه اصلا خودشون رو نشون دادن تنها چیزی که به واسطه یه دوست به  دستم رسید این بود که خواهر نیما گفته ما هیچ ارتباطی با نیما نداریم و گند کاریهای اون به ما هیچ ربطی نداره. به هر حال هنوزم نمی شه قضاوت کرد که نیما آدمی طرد شده از خانواده بوده یا اونها این حرفها رو برای فرار از پاسخگویی می زنن و نمی خوان اصلا هیچ مسئولیتی قبول کنن. 
سارا امیدواره نیما حبس ابد بگیره اما تا جایی که من در جریان قرار گرفتم در میشیگان حکم این نوع قتل از 25 سال تا 13 سال متغییره . در ضمن آخرین عکس نیما رو هم دیدم با کراوات خیلی هم تمیز و مرتب اصلا از اون مجنون دل خسته خبری نبود به خاطر کپی رایت اجازه انتشار عکس رو ندارم. 

غم انگیزه که پیگیریها، حکم دادگاه خبرها و مصاحبه ها اصلا هیچی دیگه باعث نمی شه اون دختر با شور و انرژی با هزار امید و آرزو دوباره به زندگی برگرده. این بخشش خیلی غم انگیزه. کاش فقط درس عبرتی بشه برای همه دخترای ایرانی که بیخودی به کسی اعتماد نکنن. چشماشون رو باز کنن تا یه ساناز دیگه باز هم قربانی نشه. شاید یه تلنگر باشه ساناز برای همه زنهایی که تو خونه هاشون کتک می خورن. تحقیر می شن و مورد آزار قرار می گیرن اما صداشون در نمی یاد. 

بعد از نوشتن 
با توجه به اینکه این جا وبلاگ شخصی من است ترجیح دادم یه روایت ساده و وبلاگی از خبرهایی که شنیدم بنویسم و خودمم می دونم این نوشته در دسته هیچ کدام از سبک های خبری و گزارش نویسی قرار نمی گیره. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

از هر دری سخنی

اول اینکه : 
این که به عنوان یک ایرانی مهاجر مدام دلت می خواد فیلم و موسیقی ایرانی گوش بدی طبیعی به نظر می رسه چون خب به هر حال از صبح تا شب با یه زبان دیگه کار و زندگی می کنی و دلت می خواد تو ایام بی کاری یا استراحت بشینی و فیلم ایرانی تماشا کنی یا موسیقی ایرانی گوش بدی. اما تهش چی می شه ؟ سینمای ایران گند می زنه به حال و احوالت یعنی در حدی که اگر بشینی جلوی دیوار سفید تخمه بخوری بیشتر سرگرم می شی کمتر حرص می خوری.
واقعا این روزها هر فیلمی رو تماشا می کنم دچار حالت عصب می شم. همه هم این روزها ترجیح میدن ته فیلم رو باز بزارن که بلکم یه کپی از جدایی نادر و سیمین بشه اسکار بگیرن حالا سوسک طلایی هم نمی گیرن انقدر فیلماشون مزخرفه تازه رفتیم پول هم دادیم تا سایت مثلا آی ام وی باکس رو داشته باشیم فیلم دیدن ما حروم نشه .... هر چند معتقد بودم تا زمانی که تو ایران همین کارگردانهای در پیت که میرن 1500 تومن می دن سی دی فیلم های روز هالیود رو می بینن از روش یه کپی ناشیانه می گیرن، فیلم مجانی دیدن ما ایرانی های خارج نشین خیلی هم حلاله
 ما برای دیدن نسخه اورجینال همون فیلم 1500 تومنی ها کلی پول سینما می دیم. 
خلاصه که نصف سینمای ایران رو باید گل گرفت همون رخشان بنی اعتماد بمونه و اصغر فرهادی و چهار تا کارگردان درست حسابی دیگه بقیه شون رو باید بذارن سر چهار راه سی دی 1500 تومنی بفروشن. 

دوم اینکه : 
یکی از خوشحالی های بزرگ من اینجا اینکه نه نود می بینیم نه بازی های باشگاه های ایران رو به صورت مستقیم می تونیم ببینیم و گرنه با همسر فوتبال دوستی که من دارم بدبخت شده بودم و احتمالا باید در بحث های مربوط به علی دایی و قرارداد میلیاردی و اشک های تمساحش هم حضور موثر می داشتم. والله به خدا ... 

سوم اینکه : 
زبان آموزی این روزها برام علاوه بر اینکه یک دغدغه بسیار بزرگ شده یه سرگرمی حسابی هم هست با وجود چیزهای عجیب و غریبی که تو گرامر زبان نروژی هست کلی دارم از یاد گرفتنش لذت می برم اما واقعا و خارج از هر گونه شوخ طبعی باید بگم آلن ایر یا به قول خودش تو اکانت اینستاگرام آلن سخنگو یکی از الگوهای اصلی من در یادگیری زبان نروژی است. انقدر که پشتکار و شوق و ذوق داره واقعا هر بار نا امید می شم یا کم میارم به خودم می گم نگاه کن با چه عشق و پشتکاری دست از یاد گرفتن بر نمی داره... البته یه وقتهایی هم درکش می کنم اون وقتهایی که یه ضرب المثل یاد گرفته و الکی یه جایی استفاده می کنه کاملا بی ربط. منم همین طوریم یه کلمه جالب که یاد می گیرم عین این بی جنبه ها به زور یه جایی استفاده اش می کنم انقدر استفاده اش می کنم تا یه کلمه یا جمله با حال دیگه یاد بگیرم. خلاصه که الگوی زن مسلمان شده الان مرد اجنبی، خدایا توبه ... 
 
چهارم اینکه :
الکی الکی هشت ماه شد که از آمدن من به نروژ گذشت. هر چقدر سه سال زندگی در مالزی عین سی سال گذشت و یه طوری بود که انگار همه عمرم مالزی بودم اما اینجا زمان مثل باد می گذره اصلا هم کش نمی یاد. روزهای اول اومدنم حالم افتضاح بود. به شدت استخوان درد گرفته بودم و از درد وحشتناک کمرم و پام نمی تونستم تکون بخورم بدنم به شدت دچار افت ویتامین دی شده بود و ویتامین دی جایگزین هم هیچ کمکی نمی کرد. سردردهای کشنده طولانی هم یکی دیگه از مشکلاتی بود که در ماه های اول سراغم اومده بود. خلاصه که با ورودم به نروژ کوهی از درد شده بودم و تا چهار ماه هم حتی دکتری نداشتم که پیشش برم دکترم که پیدا شد از پیدا نشدنش بهتر بود. 
علاوه بر درد جسمی به شدت از نظر روحی هم حالم بد بود. یه کوردینیتور رو اعصاب روانی قسمت من شده بود که جز نا امید کردن من و انرژی منفی دادن کار دیگه ای ازش بر نمی یومد.
از طرفی با پیگیری سه پرونده خبری که یکی مرگ ساناز  در میشیگان بود که از مالزی همراه من بود دیگری سوختن سامر دانشجوی جورجیا تک و بعد هم ناپدید شدن پرواز مالزی و دو جوان ایرانی. مدام گفت و گو با خانواده ها و کسانی که اونها رو می شناختن گوش دادن به گریه ها و ناله های نزدیکانشون اون هم در شرایط عجیب اون روزهای اول ورود.
از طرفی با هر بار بستن چشمام کابوس مالزی و اتفاقات بدش به سراغم می یومد.
البته بگذریم از آدمهای  که اون روزها شیرین کاریهایی کردن که مپرس که ایشالله نیتشون خیر بوده.
خلاصه که بلاخره از آتش گذشتیم و ماه های بعد آروم و بی سر و صدا گذشت. با کلی کار و پروژه که شاید به خاطر اون سه سال سکون مالزی باشه که انقدر به کار کردن و نوشتن و تلاش کردن علاقمند شدم و گرنه هر کس من رو می شناسه می دونه در تنبلی زبان زد خاص و عامم، اما فعلان برای جبران اون سه سال لعنتی باید کار کنم حتی اگر با شروع فصل سرما دردهای استخوانی قلقلکم بدن ...


۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

فرصت های مهاجرت برای من

اول:
اولین مقاله من در یک روزنامه نروژی منتشر شد و با استقبال خوبی هم مواجه شد. اصلا فکر نمی کردم برای نروژی ها دونستن درباره ایران انقدر جالب باشه، انقدر جالب بود که حالا قراره هر هفته در این روزنامه بنویسم. از من خواستن تا نه تنها درباره ایران که درباره خاورمیانه و حتی جنوب شرق آسیا با توجه به تجربه چند سال زندگی در اون منطقه بنویسم.  
از همه جذابتر و امیدوار کننده تر این بود که مطلبم بدون هیچ تغییری منتشر شد. حتی سردبیر گفت با این مقاله خوبی که داشتی هیچ توصیه ای هم برات ندارم به نظرم همه چیز عالی بود. 
همه اینها در شرایطی اتفاق می افته که برای کار در رسانه های فارسی زبان خارج از ایران پوستم کنده شد. تغییرات عجیب و غریب و گاه اشتباهی که بعضی ها به اسم سردبیر و ... تو مطالبم می دادن بعضی وقتها تا مرض سکته من رو می برد و جالب اینجا بود که هر اعتراضی مصادف بود با درافشانی درباره رسانه های خارجی.
یکی از خوبی های مهاجرتم این می تونه باشه که فرصت خودآزمایی در عرصه های بین المللی برای آدم فراهم می شه. تلاش و کوشش به نتیجه می رسه و آدم از تلاش کردن دلسرد و خسته نمی شه ... 
حالا پروژه هایی هست که در حال پیگیریش هستم  اتفاقاتی که تو ایران هم رخ می داد اما اغلب به بن بست می خورد. به نا امیدی ختم می شد و دلسردی، من آدم رابطه داری نبودم من دختر خاله و پسر خاله کسی نبودم بی تعارف و با عرض پوزش خیلی از بچه های شهرستانی که حتی سواد درست حسابی هم نداشتن به لطف پدر و عموی مدیر عامل و مشاور وزیرشون شب اولی که وارد تهران می شدن  راه صد ساله رو طی می کردن و آدمهایی مثل من همیشه در حال سگ دو زدن و ته ته اش هم نرسیدن بودن. 
دوم : 
مهاجرت کردن یا نکردن یه تصمیم کاملا شخصی است چیزهایی که برای کسی بده برای شما ممکنه خوب باشه و کاملا برعکس اما یه چیزی رو به جرات می تونم بگم مهاجرت کردن تنهایی واقعا دل و جرات می خواد و تحمل بسیار زیاد تنهایی و سختی، خیلی باید قوی باشی تا بتونی تنهایی مهاجرت کنی و دوام بیاری، مهاجرت با بچه های نوجوان هم یکی از سخت ترین کارهای عالمه چون بچه ای که در اوج بلوغ  و فشارهای روحیه باید خودش رو با محیط تازه هم وفق بده یعنی پوستی که شما ازش می کنید اون بلوغ ازش نمی کنه. 
 
سوم بی ربط به مهاجرت 
با رفتن از فیس بوک کم کم دارم دچار آرامش ذهنی می شم. دیگه نقدها و نظرها و جوها جلوی چشمم نیست و من انگار در جهان بی هیاهو و آروم خودم حالا وقت دارم که به کارهام سر و سامان بدم. خب باید اعتراف کنم بدی هایی هم داره که مهمترین اونها از دست رفتن ارتباط مستقیم با تمام بچه های رسانه های فارسی است که در مواردی مثل خبرهای اورژانسی و فوری که زیادم به دستم می رسه و التماس دعا پیش میاد واقعا دست و بالم بسته می شه. فعالان در مقابل اونهام دارم مقاومت می کنم از ایمیل کمک می گیرم یا دوستان واسطه. 
یکی از بدی های فیس بوک این حس خود مهم پنداری بود حالا که از بیرون نگاهش می کنم می بینم حس عجیب خود سلیبریتی پنداری رو در کاربرانش به شدت بر می انگیزه. 
روزهای بی فیس بوک سری به رسانه ها می زنی تیتر خبرها رو می خونی و هر کدوم برات جذاب بود باز می کنی می خونی و تمام. اما روزهای فیس بوکی صد بار یه خبر شئر می شه، دویست بار نقد می شه، سیصد تا استاتوس درباره اش نوشته می شه، چهارصد هزار بار نقدهای مربوط به خبر نقد می شه و احتمالا چند میلیون جک و مزه پرانی درباره خبر منتشر می شه و تهش تا شب خواب خبر رو نبینی تمام نمی شه. 
یکی از محاسن فیس بوک نبودن هم اینکه نمی فهمی کی یبوست شده، کی اسهال، کی دل پیچه داره، کی باد تو دلش جمع شده چون این دسته از کاربرا گزارش کاملی از وضعیت مزاجی شون در فیس بوک می نویسن که واقعا خوندن و دیدن اش باعث عذاب الهی است. 
واقعا چرا باید بخشی از وقت یه آدم صرف خوندن جزئیات زندگی بقیه بشه؟ 


۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

پناهندگی راهی برای مهاجرت نیست

بهانه نوشتن این متن پیامی بود که دیروز پیش از دی اکتیو کردن فیس بوکم دریافت کردم.
پیام التماس دعای مسئول انجمن پناهجویان ایرانی در مالزی بود که خبر از اوضاع وخیم عده ای از پناهجویان ریجکتی ایرانی در مالزی می داد. خواهش می کرد که موضوع رو در رسانه های فارسی مطرح کنم. البته من قبلا دوبار درباره وضعیت پناهجویان ایرانی نوشتم یک بار در بی بی سی فارسی شرح کاملی از وضعیت پناهجویان ریجتکی مالزی دادم که می تونید  اینجا   بخونید. یک بار هم درباره وضعیت اسفناک پناهجویان ایرانی ساکن ترکیه در اینجا نوشتم.
رویا همون زنی که در گزارش بی بی سی درباره اش نوشتم به گفته مسئول انجمن کارش به فلج شدن و جنون رسیده. خانواده های دیگه هم اونجا گیر افتادن و نه راه پیش دارن نه راه پس...
هر روز خبر کشته شدن یه پناهجو یه جایی از دنیا شنیده می شه، خودکشی پسری توی مالزی یا مرگ یه پناهجو در جزیره مانوس و یا غرق شدن کشتی پناهجوها و ...
این روزها هم در نروژ هر روز خبر دیپورت و اخراج یکی از ایرانی هایی که چند سالی بدون جواب در نروژ باقی مونده بودن یا چند باری ریجکت شده بودن رو می شنوم.
اما چرا همه این اتفاقات می افته ؟
بذارید یه واقعیت رو اینجا رو راست با هم درباره اش حرف بزنیم ...
یک سال و نیم پیش برای یه گزارش تلویزیونی قراری با گروهی از پناهجویان ایرانی ساکن مالزی گذاشتم و با اونهایی که تمایل داشتند جلوی دوربین مصاحبه کردم. واقعیت اینجاست که انقدر دلایل اونها برای گرفتن پناهندگی دروغین بود و انقدر از دل مصاحبه حرف درست حسابی بیرون نیومد که کلا قید پخش اون مستند رو زدم.
در همین اروپا هزاران ایرانی پناهنده هستند که به محض گرفتن پاسپورت کشور مورد نظر به سفارت ایران میرن و یه پاسپورت ایرانی هم می گیرن و بدو بدو بر می گردن میرن ایران...
توی اروپا و آمریکا هزاران نفر هستن که با کارت ها و سابقه های جعلی خبرنگاری پناهندگی گرفتن.
هزاران نفر هستن که دین عوض کردن اونم یک شبه تا پناهندگی بگیرن.
هزار نفر هستن که مدعی بازداشت در حوادث پس از انتخابات هستن.
اما همه شون دارن راست می گن؟
من قبول دارم که وضع ایران خوب نیست. امید به زندگی پایین اومده، زندگی سخت تر و ترسناک تر از قبل شده اما اینا دلایلی نیست که کمیساریایی عالی پناهندگی سازمان ملل اونها رو قبول کنه خب پناهجوها هم مجبور به دروغ گفتن می شن، دروغ های ناشیانه ای که نه تنها روزگار خودشون رو سیاه می کنه که روزگار بقیه رو هم سیاه تر از سیاه می کنه ... چرا بقیه ؟ انقدر ایرانی ها دروغ گفتن، انقدر ایرانی ها به محض گرفتن جواب و پاسپورت بدو بدو برگشتن ایران که حالا اغلب آفیسرها اغلب اداره های مهاجرت کشورهای پناهنده پذیر نسبت به ایرانی ها حساس شدن.
به هر حال با توجه به شرایط سوریه، عراق، فلسطین، سومالی، سودان، میانمار  و خیلی جاهای دیگه ایران در اولویت کشورهای پناهنده پذیر نیست.
این دروغ ها هم دلیلی شده برای عقب افتادن پرونده های ایرانی تا جایی که دو سه نفری که می دونم از چه شرایط سختی بیرون اومدن و واقعا تجربه های سخت بازداشت و شکنجه رو پشت سر گذاشتن با دریافت جواب مثبت حتی از سازمان ملل هنوز نتونستن کشوری رو پیدا کنن که پذیرششون کنه...
باید بپذیریم پناهندگی ساده ترین راه مهاجرت نیست. یعنی اصلا راه مهاجرت نیست. یه راه اجباری برای کساییه که واقعا نمی تونن به ایران برگردن. ( می دونم که همه مدعی نمی تونیم به ایران برگردیم هستن اما واقعا اگر اینطوری بود پس این همه پناهنده ای که بعد از گرفتن ملیت کشور مورد نظر در ایران پرسه می زنن داستانشون چیه؟)
دروغ هایی که انقدر تابلو بود که من روزنامه نگار می فهمیدم چطور انتظار داریم آفیسرهای کارکشته سازمان ملل نفهمن اونها روزی ده نفر رو مصاحبه می کنن و چنان مو رو از ماست بیرون می کشن که بلاخره یه جایی مشخص بشه کی راست می گه کی دروغ. ضمن اینکه اونها هم بپذیرن کشورهای پناهنده پذیر به این سادگی نمی پذیرن.
آدمهای زیادی در راه این پناهندگی جان و مال و اعصابشون رو از دست دادن. با شعارهای سیاسی، با نمایش های تغییر مذهب و خیلی چیزهای دیگه واقعا نمی شه به این راحتی سر این ها رو کلاه گذاشت. حتی کسایی که با ویزاهای شنگن وارد اروپا شدن چند سال در به دری در کشورهای اروپایی رو تحمل کردن هم به راحتی این روزها دارن دیپورت می شن. کشورهای پناهنده پذیر می خوان از ظرفیت و بودجه شون برای آدمهایی که از قحطی و جنگ و گرسنگی فرار کردن مایه بذارن و به نظرشون وضعیت ایران این روزها وضعیت خطرناکی نیست.
خلاصه که نمی دونم یه بار دیگه باید کجا و اصلا چی بنویسم درباره گروه گروه پناهجوی ایرانی ریجکت شده که این مدت هم بدون ویزا تو مالزی زندگی کرده و تمدید پاسپورتش هم تموم شده و نون شب هم دیگه نداره بخوره و ... نمی دونم مثلا چه توقع و انتظاری باید از سازمان ملل داشته باشیم وقتی کسی که دو سال قبل از انتخابات از ایران بیرون اومده و دیگه هم بر نگشته می گه در ظهر عاشورا کتک خوردم.
شاید باید بنویسیم از وضعیت اون آدمهایی که راستش رو گفتن و جواب مثبت هم گرفتن اما به خاطر همین دروغ ها و دروغگوها اون ها هم هنوز توسط هیچ کشوری پذیرش نشدن و یا اگر شدن همچنان در انتظار لحظه پرواز هستن.
پناهندگی بر خلاف تصور خیلی ها اصلا ساده ترین راه ممکن برای مهاجرت نیست.
اگر خسته شدین، اگر نا امید شدین . اگر شما هم از نفس کشیدن تو هوای ایران به ستوه آمدین و هزار دلیل دارید برای فرار از ایران راه های دیگه رو امتحان کنید. زبان بخونید پذیرش تحصیلی بگیرید یا هر کار دیگه ای که می شه اما به قایق سوار شدن و خودکشی در آبهای استرالیا فکر نکنید. به یک شبه دین عوض کردن فکر نکنید. به مالزی و هند و ترکیه فکر نکنید. به ویزا گرفتن و پناهنده شدن تو اروپا فکر نکنید چون دیگه حنای ایرانی ها برای اینها رنگی نداره.
پناهندگی راهی برای مهاجرت نیست.


در ضمن من به چند دلیل فیس بوکم رو دی اکتیو کردم کسی رو بلاک نکردم فقط به بی نظری و بی خبری نیازمندم. یعنی اصلا نمی دونم دیگه چه لزومی داره از جزئیات زندگی مردم با خبر باشم یا اصلا نظر من چه اهمیتی برای کسی داره ؟ و هزار تا چیز دیگه اینجا رو نگه می درام و هر از گاهی توش می نویسم. به خاطر شلوغی این روزها نه مرتب و هر روز ولی هر چی درباره مهاجرت به ذهنم برسه و پیش بیاد می نویسم و خوشحالم که از این طرف و اون طرف می شنوم که کسایی می خونن و دنبال می کنن. دمتون هم گرم. 

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

ما ایرانی ها و آن اسپانیایی ها

اولین دوست ما در نروژ یه خانواده اسپانیایی بودن در واقع یه زوج اسپانیایی که خیلی هم مهمان نواز هستن. شاید دلیلی دوستی ما این بود که همه مون با هم در یک زمان به نروژ رسیدیم و چالش های مشابهی در نروژ داشتیم.
آقای خانواده با من و همسر جان هم کلاسی است. خانم خانواده هم پزشک بیمارستان شهر. دیشب دور هم جمع شده بودیم و درباره فرهنگ کشورهامون و فرهنگ نروژی ها با هم حرف می زدیم. 
گیامو ( آقای خانواده ) درباره دلیل اومدنش به نروژ می گفت : اومدم اینجا چون از چشم و هم چشمی مردم اسپانیا خسته شدم. از اینکه مردم پول ندارن ولی دوست دارن ماشین عالی سوار بشن. پول ندارن ولی مهمه که لباس گرون و برند بپوشن ... 
چشمام داشت از کاسه بیرون می زد انگار داشت درباره ایران حرف می زد.
اعتراف کردم که خب تو ایرانم ظاهر خیلی مهمه و مردم برای نشون دادن ظاهرشون خیلی سختی می کشن.
سوفیا ( خانم خانواده ) می گفت : اینجا دیدی اگر کسی با یه ماشین خیلی گرون تو شهر دوره بیافته چقدر به نظر مردم زشت می یاد؟ من خوشحالم که اومدم نروژ می تونم هر جوری دوست دارم لباس بپوشم. مردم مدام من رو دکتر صدا نمی زنن و اگر با من دوست هستن و بهم احترام می ذارن به خاطر خودمه نه به خاطر دکتر بودنم. اسپانیا اصلا اینطوری نیست.
خب بازم چشمهای من بود که داشت بیرون می زد و حیرت کرده بودم از این همه اشتراکات اجتماعی و فرهنگی.
اعتراف کردم که امروز تو ایران بزرگترین دلخوری پسرهای ایرانی اینکه دخترها عاشق ماشین هاشون می شن نه خودشون و دخترهام معتقدن پسرها عاشق پدر پولدار دختر می شن نه خود دختر ...
سوفیا جیغ بنفش کشید و گفت : واااااااااااااای درست مثل اسپانیا ااااا 
اونجا مدام مردم درباره اصالت خانوادگی پز می دن و تو خواستگاری مدام درباره اموالشون حرف می زنن.
راستش یه کم وجدانم راحت شد. احساس خوبی داشتم از اینکه فهمیدم ما داغون ترین فرهنگ جهان رو نداریم. با حرف های مشابهی که همکلاسی رومانیایی ما می زد و حرف های این دوستای اسپانیایی شروع کردیم به بحث کردن درباره اینکه دلیل این اتفاقات چی می تونه باشه ...
قبلا هم اینجا نوشتم که رسما دارم به این نتیجه می رسم که مردم کشورهایی با کیفیت زندگی پایین و رفاه اندک بیشتر درگیر معضل خودنمایی، شو آف و تلاش برای خریدن احترام با پول و ظاهر هستن. 
کشورهایی با معضلات اقتصادی و سیاسی البته، نروژی ها نیازی به این خودنمایی ها ندارن. همه شون از طرف دولتشون مورد احترام هستن. همه شون در صورت نیاز از دولت کمک دریافت می کنن، هیچ وقت تنها و به حال خودشون رها نمی شن، هیچ وقت به فقر و نداری گرفتار نمی شن مگر اینکه درگیر معضلی مثل الکل و مخدر بشن. 
این آدمها نیازی به نمایش ندارن چون حقوق انسانی شون بی توجه به شغل و موقعیت اجتماعی شون رعایت می شه، آدمهای پولدارتر باید مالیات های بیشتری بدن و دولت به آدمهای ضعیف تر کمک می کنه و اینجوری تعادل تا حدودی برقرار می شه نه اینکه اینجا همه در یک سطح درآمدی و مالی باشن اما شکاف عمیق طبقاتی رایج در ایران یا حتی در اسپانیا ( به گفته دوستان) در نروژ دیده نمی شه ...
حالا کمتر از چشم و هم چشمی ایرانی حرص می خورم. بیشتر دلم برای مردمی که در این بازی گیر می کنن می سوزه مردمی که خودمم احتمالا جزوشون هستم همیشه ندیده گرفته شدیم. همیشه بی پشتوانه بودیم و هیچ وقت به  حقوق اولیه انسانی مون در سرزمین خودمون توجه نشد. هیچ وقت رفاه رو به معنای واقعی تجربه نکردیم. هیچ وقت آسایش و آرامش رو تو زندگی احساس نکردیم پولدار و فقیر هم نداره زندگی سختی داشتیم و داریم نمی شه به ما به اسپانیایی هایی که به قول گیامو یکی از فقیرترین مردمان اروپا بودن یا به رومانیایی هایی که به قول کورینا حاضرن نون شب نخورن ولی لباس خوب بپوشن ایراد گرفت.
همه ما دنبال کمی توجه می گردیم. دلمون می خواد احتمالا دیده بشیم، مورد احترام واقع بشیم. احترام !!! چیزی که هیچ وقت نداشتیم. تو مدرسه تو دبیرستان تو دانشگاه تو خیابون تو محل کار ... نه به ما به عنوان یک انسان احترام گذاشتن نه یاد دادن که به انسان بودن آدمها احترام بذاریم. چرخه بی احترامی چرخید و چرخید و هنوزم داره می چرخه.
احتمالا یه سری از ما هم تصمیم گرفت با خریدن کمی احترام از این چرخه خودش رو پرت کنه پایین. اما احترامی که واقعی نیست با در آوردن لباس ها و از دست رفتن ماشین ها تموم می شه و باید برگردیم به چرخه.
فقط خوبیش اینکه ما تنها نیستیم اسپانیایی ها و خیلی های دیگه هم با ما هستن، حالا یا ما دنیا رو به گند می کشیم یا نروژی ها و خواهر خوانده های احتمالی شون در جهان احتمالا سرعت چرخش این چرخه رو کم و کم تر می کنن تا لحظه ایستادن. دومی یه کم زیادی رویایی به نظر می رسه ...

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

اتفاقات خوب مهاجرت

با شلوغی این روزها به خاطر شروع ترم جدید درسی و جا به جایی محل کار و جشنوراه فیلم در شهر که ما رو روزی سه تا چهار فیلم مهمان می کنه شاید با فاصله بیشتر بنویسم اما نوشتن همچنان ادامه خواهد داشت ...

امروز فقط می خوام از خوبی های مهاجرت بنویسم:
اولین اتفاقا خوب مهاجرت برقراری ارتباط با مردمی از سراسر جهان خواهد بود چون ما به عنوان مهاجر احتمالا اولین جایی که میریم کلاس زبانه و اونجام پر از مهاجر، کسایی که برای کار اومدن، پناهنده ها، دانشجوهای آینده و کسایی که ازدواج کردن و خلاصه کسایی که  مثل ما پا به کشور میزبان گذاشتن.
البته تنها کلاس زبان نیست که می شه با ملیت های تازه ارتباط برقرار کرد به هر حال وارد هر کشوری که بشیم کلی آدم تازه می بینیم از ملیت های مختلف فقط کافیه مدتی در مالزی زندگی کنید تا بی شک با هندی تبارها- چینی تبارها- اندونزیایی ها - تایلندی ها- کره ای ها و ... آشنا بشید ( منظور من از آشنایی دوستی و رفاقت نیست )
هر کدوم از این آشنایی ها یه درس تازه و یک تجربه تازه است.
من در مالزی در محله کره ای ها زندگی کردم. صاحب خونه چینی داشتم همکلاسی کره ای، چینی، سوری، روسی و ... داشتم و معلم سنگاپوری، انگلیسی، هندی و ...
کلاس زبان نروژی ما هم یک کلاس کاملا اینترنشناله به جز من و همسرم از ایران و یک خانم افغانی که ترم جدید وارد کلاس ما شده هیچ فارسی زبان دیگری نیست. یک پسر عرب زبان اهل اریتره هم هم کلاسی ما است. سه دختر فلیپینی، یه دختر تایلندی، یه دوست و همکلاسی اسپانیایی، یه همکلاسی و همسایه آمریکایی، خانمی از رومانی، دو تا دختر و یه آقا از لهستان، یه دختر برزیلی، یه خواهر و برادر اهل لیتوانی یه خانم اهل اوکراین و یه دختری که چند روزه اومده و بغل دست ما می شینه از آلمان اما از همه جالبتر این بود که فهمیدم یکی از همکلاسی های ما اهل اورومچی است. همون جایی که ایغورهای مسلمان با هان های چینی درگیر شدن و150 نفر هم این وسط کشته شدن.
حالا فکرش رو بکنید ما هر روز کلی برای تقویت زبان با هم گپ می زنیم، درباره کشورهامون صحبت می کنیم تو زنگ های تفریح با هم بیشتر دوست می شیم و با بعضی ها بیرون از کلاس قرار و مدار می ذاریم غذاهای مختلف رو تست می کنیم و با آداب و رسوم همدیگه آشنا می شیم.
واقعا این یکی از طلایی ترین فرصت هاییه که هرگز تا قبل از مهاجرت به دست نمی یاد. پیش فرض های ما نسبت به ملیت های مختلف با این معاشرت ها تغییر می کنه. حساسیت من حداقل نسبت به بعضی از رفتارهای بد ایرانی کم و کم تر شده چون مطمئن شدم می شه اهل هر جایی بود و بد رفتار کرد می شه مالزیایی بود و کلاهبردار یا ایرانی و کلاهبردار پس این خصوصیت ها و رفتارها ربطی به ملیت ما نداره و جمع زدن این که ایرانی ها اینطور ایرانی ها اون طور درست نیست همه جا پر از آدمهای خوب و بده. خلاصه که دنیای آدم هی بزرگ و بزرگ تر می شه و محدودیت های ذهن کمتر و کمتر.
شاید دنیا رو نبینی ولی در معاشرت با مردم کشورهای مختلف راحت دنیا دیده می شی و خیلی چیزها یاد می گیری.
برای آدمی مثل من که از ماجراجویی لذت می بره واقعا همین یک دلیل هم می تونه برای مهاجرت کردن کفایت کنه اما همین تنها از خوبی های مهاجرت نیست...
دومین خوبی مهاجرت مستقل شدن به معنی واقعی کلمه است.
ما هیچ وقت تا صد سالگی هم در ایران آدمهای مستقلی نخواهیم بود. در فرهنگ ما وابستگی نقش مهمی بازی می کنه در فرهنگ ما اینکه شما نوه دار هم بشی برای پدر و مادرت هنوز بچه ای کلی هم افتخار آمیزه فرهنگ ما فرهنگ آدمهای مستقل نیست و آدمها هر چقدر هم که فکر کنن مستقل هستن باز هم در اشتباه به سر می برن.
اما مهاجرت این فرصت رو به ما می ده که روی پاهای خودمون بیایستیم، یعنی هیچ پای دیگه ای نیست که بشه روش ایستاد. از ساده ترین مشکلات تا سخت ترین مشکلات رو شما باید بتونی حل کنی. شاید با خانواده تماس بگیری گاهی درخواست کمک کنی ولی در نهایت این تو هستی که باید مشکل رو حل کنی تو هستی که به قوانین کشور میزبان وارد شدی. تو هستی که می دونی چطوری می شه یه مشکل رو تو کشور میزبان حل کرد نه اونا...
یه مثال ساده می زنم از یه مشکل کوچیک شبی در کوالالامپور بعد از کار به خونه برگشتیم و فهمیدیم که کلیدمون رو گم کردیم. ما هیچ کس رو نداشتیم که بهش زنگ بزنیم. جایی رو نداشتیم که اون موقع شب بریم. هیچ کلید سازی هم باز نبود که برای ما کلید تازه بسازه. ما چاره ای نداشتیم جز اینکه اون شب توی یه هتل بخوابیم. این اتفاق هیچ وقت برای آدمی که توی ایران زندگی می کنه نمی افته.
در هنگام بیماری، درهنگام گرفتاری در هنگام سهل انگاری این شما هستی که باید مشکل رو حل کنی. شاید اولش کمی سخت باشه اما کم کم تبدیل به یه عادت می شه بعد از چند سال چشم باز می کنی و می بینی چقدر بزرگ شدی چقدر عاقل شدی چقدر مستقل شدی و استخون ترکوندی...

در نهایت دو اتفاق خوب مهاجرت برای من هم افتاد اول از همه با دنیای بزرگی از روابط اجتماعی روبرو شدم و دوست و آشناهایی از سراسر جهان پیدا کردم و در نهایت آدم مستقلی شدم. منی که از شدت تنبلی و وابستگی هرگز در ایران یک فیش بانکی پر نکرده بودم و همیشه اینجور کارها رو گردن این و اون می انداختم حالا مجبورم همه کارام رو خودم انجام بدم. حالا احساس می کنم بزرگ شدم و پاهام قوی شدن. هم خودم بزرگ شدم هم روابط اجتماعی ام با آدمهای مختلف چه در روابط کاری و چه در مدرسه زبان نروژی باعث شده دنیام بزرگتر بشه ...
پس اگر به این دو تا تجربه احتیاج داشتید حتما حتما مهاجرت کنید ...

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

مهاجرت/ آیا خارجی ها بی احساس هستند؟

قبل از نوشتن این بخش یه نکته مهم در باب مهاجرت عرض کنم که دوستانی که بارها و بارها پی ام می دید و سراغ آدم میایید و از روزی که من می شناسمتون قصد مهاجرت دارید برای هیچ مهاجری فرش قرمز پهن نشده که شما منتظر اون فرش قرمز مربوطه هستید همه مهاجرا در راه رسیدن به هدف سختی ها و مرارت ها کشیدن. هیچ کجای دنیا کار و خونه و زندگی آماده برای شما مهیا نیست اصلا می شه بپرسم دلیل این توقع شما چیه ؟ دوست عزیز اگر تحمل سختی کشیدن ها رو نداری جان هر کی دوست داری اون رویای مهاجرت رو از مغزت پاک کن پاک نمی کنی من رو پاک کن ...


اما داستان این قسمت از مهاجرت نوشته های من :
درباره دوستی با ایرانی ها در پست های قبل تر صحبت کردم توضیح دادم که لزوما هر جایی که ما مهاجرت می کنیم پر از ایرانی نیست پس ما به روابط اجتماعی نیازمندیم و احتمالا دنبال دوست می گردیم. 
در مالزی 
یکی از سخت ترین کارهای ممکن در مالزی پیدا کردم دوست مالزیایی بود. شاید می شد بین چینی تبارها و هندی تبارها دوست پیدا کرد ولی پیدا کردن دوست در بین مسلمان مالایی واقعا سخت تر از پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. خلاصه که من ته ته اش به این نتیجه رسیدم که اتفاقا بهتره بگیم شرقی های بی احساس ... 
تو مالزی احتمالا با تایلندی ها و هندی تبارها یا سایر مهاجران می تونید ارتباط برقرار کنید اما یادتون باشه هر دوستی و رابطه ای که در یک ایستگاه شکل می گیره حالا رابطه با ایرانی ها یا خارجی ها رابطه موقته چشم باز می کنید و می بینید وقت خداحافظی رسیده...
سه سال پیش در مالزی جمعی بودیم صمیمی و خوشحال، سفر می رفتیم، سینما می رفتیم مدام رستوران و گردش بودیم و حسابی اوقات فراغت رو با هم پر می کردی... 
امروز ما جنوب غرب نروژ هستیم. یکی رفت فرانسه ... یکی رفت آمریکا ... یکی رفت ایران ( دقیقا اونی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بره ایران ) یکی دیگه رفت شمال نروژ یکی دیگه هنوز مالزیه در تلاش برای درست کردن کاراش که بره یه جای دیگه و ...
این قصه ارتباط با آدمهاست در مالزی پس اونجا روابط هم موقته روابط موقتی که بعدها ممکنه فقط یه رابطه مجازی ازش بمونه پس آماده خداحافظی با رفقاتون باشید. زیاد توی مالزی چشم یاری از یاران نداشته باشید ( منظورم خارجی هاشه ) حتی ممکنه کسی رو دوست فرض کنید ازش کمک بخواید و اون دوست مالزیایی عزیز فردا یه جوری کلاه از سرتون برداره که اصلا نفهمید چی شد ... 
آقا زود از مالزی بیایید بیرون ته اش به خدا هیچی نیست از ما گفتن :)

در نروژ 

بزرگترین شانس من در نروژ پیدا کردن دوستان خیلی خوب بود. آدمهایی که همیشه بهم کمک کردن و بعضی وقتها از یک کمک ساده هم خیلی خیلی فراتر رفتن. آدمهایی که حالا بیشتر برام نقش خانواده رو بازی می کنن. من خیلی در به در دنبال اونها نگشتم اتفاقا اونها بودن که با اومدن من به شهرشون سراغم اومدن درسته که خب من به عنوان نویسنده مهمان به این شهر دعوت شدم و احتمالا براشون شخصیت جذابی بودم اما مطمئنم حتی اگر اینطور هم نبود باز می تونستم باهاشون ارتباط صمیمانه برقرار کنم. 
یکی از این دوستا تا حالا شاید کارهایی رو برای من کرده که صمیمی ترین دوستان هم زبانم نکردن. و جالب تر اینکه این کارها بی منت انجام می شه و بی توقع. 
اما درباره دیگرانی که دوست صمیمی من نبودن و نشدن هم باید بگم اصولا نروژی ها دو دسته هستن دسته ای که علاقه زیادی به خارجی ها دارن و دوست دارن که با ادمهای تازه ارتباط برقرار کنن و مدام درباره فرهنگ های مختلف حرف بزنن و راست گراهایی که اصلا از خارجی ها خوششون نمی یاد. 
یادتون باشه حتی راست گراهای ضد خارجی هم هرگز هرگز در کوچه و خیابان و ... در نروژ با شما تندی و بدرفتاری نمی کنن با لبخند ملیحی ممکنه یه جوری حالتون رو بگیرن که خب دیگه تا آخر عمر یادتون نره ... کردینیتور من در شبکه نویسندگان مهمان دقیقا یکی از اونهاست که بارها اشکم رو در آورده و همون حضرت دوست بوده که به داد من رسیده...
من نشنیدم از کسی که اینجا به مهاجرا حرف هایی مثل کله سیاه و کاکا سیاه بزنن اتفاقا یه وقتهایی به رنگین پوستها حسودیمم می شه از بس تحویلشون می گیرن و دوستشون دارن ...
خلاصه نژاد پرستی اگرم باشه خیلی تابلو نیست و کاملا نامحسوسه...
تعداد آدمهایی که با هیجان به موهای سیاه من نگاه کردن زیاد بوده . بارها بهم گفتن که چه موهای قشنگی داری و چقدر دخترای ایرانی خوشگلن و از این دست حرفهای دست و دلبازانه...
تفاوت فرهنگی یا بی حساسی آنها 
در رابطه با دوستان نروژی ها ذکر یک نکته ضروری است که تفاوت های فرهنگی ممکنه بارها شما رو دچار سو تفاهم بکنه ... مثلا اینها عادت ندارن برای هر بار سلام علیک مثل ما بپرن بغل همدیگه و دست بدن ولوس بازی در بیارن ممکنه حتی بعد از دو هفته که شما رو دیدن ا زدور بگن های ... این معنی اش قهر یا پایان رابطه نیست ...
به تعارف کردن عادت ندارن و اگر به شما می گن می خوای برسونمت ؟ باید بگی بله و اگر بگی نه مرسی می گه خب خودت برو خونتون حتی بهت نمی گه طوفان نوح شده و خب تو اصلا نمی تونی تا خونه بری با خودش فکر می کنه که احتمالا تو از قدم زدن در طوفان و سیل لذت می بری ... 
مودب بودن و تعارف کردن اصلا جواب نمی ده ... اگر با دوستتون می رید رستوران اگر واقعا قصد دارید پول میز رو حساب کنید بگید که من حساب می کنم چون قطعا دوستاتتون هم می شینن می گن ااا مرسی حساب کن ...
خلاصه که انتظار برخوردهای پر سر و صدای ایرانی رو از نروژی ها نداشته باشید بغل و بوس و عشقم و مشقم اینجا جواب نمی ده درست برعکس دوستای اسپانیایی ام که کاملا همین مدلی برخورد می کنن ولی خودتم بکشی در عمق باهاشون نمی تونی دوست و صمیمی باشی ...
تعارف در هیچ کدام از موارد جواب نخواهد داد کلا جز ما ایرانی ها هیچ کس دیگه معنی تعارف رو انگار متوجه نمی شه احتمالا تا مدتها به خاطر عادت به تعارف کردن حسابی گیر می افتید ...
البته من برای دوستان صمیمی ام درباره تعارف توضیح دادم و حالا از اون طرف بوم افتادن وقتی من واقعا چیزی رو نمی خوام بخورم یا کاری رو نمی خوام بکنم  به زور بهم می گن نه تاقوف ( همون تعارف ) نکن بخور .بیا برو ... 
در نهایت 
- برای یاد گرفتن زبان کشور مورد نظر برای تسهیل در یادگیری قوانین و درک بهتر نامه های اداری و ... بهترین چیز داشتن دوستی است از همان کشور در یافتن دوستان غیر ایرانی کوشا باشید.
- به تفاوت های فرهنگی نگاه طنز و سرگرمی داشته باشید سعی کنید همه چیز رو توضیح بدید و توضیح بخواید به جای اینکه خود خوری کنید و ناراحت بشید...
- از پختن غذای ایرانی و سرو کردن خوراکی های ایرانی کوتاهی نکنید که حسابی دل جهانیان رو با غذاهای ایرانی می شه به دست آورد. 
- از اینکه اونها چیزی درباره ایران نمی دونن و فکرای عجیب و غریب می کنن نگران نباشید شما می تونید همه این تفکرات رو تغییر بدید و کلی چیزهای خوب ایرانی رو نقل کنید عکس و تصویر نشون بدید موسیقی ایرانی رو معرفی کنید و اونهام مطمئن باشید حسابی استقبال خواهند کرد.
(ادمهای زیادی رو دیدم که به خاطر اینکه اینها اروپایی هستن در برابرشون احساس حقارت و ضعف می کنن اما نه اینش خوبه نه اون حس طلبکاری که بعضی از ایرانی ها دارن و مدام می خوان به اروپایی ها بگن ما و تمدن 2500 سالمون شما و سالها فقر و جنگ و فیلان ... بی خیال این قمپزها بی خیال اون ضعف ها اینجوری خیلی زود دوستانتون رو از دست می دید و تنهایی اجتناب ناپذیر غربت بیشتر و بیشتر آزارتون می ده. شما معلم اینها نیستید اگرم چیزی درباره ایران براشون توضیح می دید فقط برای نزدیک شدن بیشتر به همدیگه است همون طور که اونها قطعا کمک می کنن تا شما کشورشون رو بهتر بشناسید.)
- بی خیال نمایش و خودنمایی، افه و چشم و هم چشمی مردم کشورهای اروپایی که اتفاقا وضع اقتصادی بهتری دارن مثل نروژ اصلا در قید و بند این ادا و اطورها نیستن پس از دوستی تون لذت ببرید. 

پس از تحریر:

خوشحالم که همین طور بازدید وبلاگم زیاد و زیادتر می شه همین باعث می شه جلوی تنبلی بایستم. 
یکی ازم پرسیده بود که اینا جواب سوال مهاجرت بکنیم یا نکنیم نیست خب بله نیست چون من واقعا نمی تونم برای این سوال به کسی جواب بدم من فقط چیزایی که دیدم و می بینم رو می نویسم همین دیگه جواب اون سوال با شما. شمایی که تصمیم می گیری که می تونی شروع کنی مثل یه کودک نوپا زبان رو از اول یاد بگیری و از صفر شروع کنی؟ می تونی با آدمهایی دوستی کنی که هیچ وقت از صد فرسخی نمی پرن بغلت و جیغ و داد بوس که انگار صد ساله ندیدنت... می تونی مدتی چمدونی زندگی کنی و تحمل سختی هاش رو داری ؟ 



۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

مهاجرت کردن/ زبان اصلی با زیر نویس فارسی

بی شک دانستن زبان انگلیسی در راه مهاجرت کمک بزرگی به یک مهاجر خواهد بود حتی در بعضی از کشورهای غیر انگلیسی زبان ...
اما در راه مهاجرت به مالزی یادتون باشه که با لهجه جدیدی از انگلیسی آشنا خواهید شد که هرگز پیش از آن نشنیده بودید. انگلیسی با لهجه چینی- هندی -مالایی ... خیلی باید تسلط بالایی به زبان انگلیسی داشته باشید که خودتون هم به همون روز نیافتید و گرنه در طولانی مدت یه جوری انگلیسی حرف می زنید که خودتون هم حیرون می مونید. 
تو رو خدا بعد از مهاجرت به مالزی موقع فارسی حرف زدن لهجه نگیرید که خیلی کار ضایعی خواهد بود و باعث شادی روح و روان رفقا خواهید شد. 
در مالزی نیازی به یادگیری زبان مالایی ندارید. نه اینکه اگر زبان مالایی بدونید به ضررتون تمام می شه ها ولی کلا  خیلی به کار نخواهد آمد ...
آسیای شرقی ها خیلی بیشتر از ما خاورمیانه ای ها انگلیسی صحبت می کنن و همون لهجه های بد و نامفهوم رو بلاخره همه شون بلدن و گاهی آدم از خودش می پرسه چند درصد راننده تاکسی های ایران همین لهجه داغون انگلیسی رو هم می تونن صحبت کنن؟

اما در راه مهاجرت به کشورهای غیر انگلیسی زبان. 
خب نروژ جاییه که مردم از خود انگلیسی هام بهتر انگلیسی حرف می زنن، وقتی بهشون می گی من نمی تونم نروژی حرف بزنم با خوشرویی تمام باهات انگلیسی صحبت می کنن البته در میان مردم میانه سال و پیرتر ممکنه افرادی پیدا بشن که خیلی خوب انگلیسی حرف نمی زنن یا اصلا نمی دونن ولی این درصد خیلی خیلی کمه ...
اما همه اروپا اینجوری نیست من خودم در فرودگاه فرانکفورت و مونیخ یه جوری گم و گور شدم و کسی حاضر نبود جوابم رو به انگلیسی بده که کم مونده بود گوشه زمین بشینم و گریه کنم. وقتی ازشون انگلیسی سوال می کردم هیچ کدوم جوابم رو نمی دادن ...
حالا بحث اینجاست که در همین نروژ یا کشورهای دیگه ای که احتمالا خوب انگلیسی حرف می زنن و راحت هم جواب می دن می شه همه عمر با زبان انگلیسی زندگی کرد؟ 
پاسخ منفی است برای پیدا کردن کار زبان کشور مورد نظر نه تنها اولویت دارد که از اوجب واجبات است ... 
قطعا اولین روز کلاس زبان جدید سخت ترین روز زندگی شماست ... روزی که معلم زبان شما به زبان مادریش شروع می کنه به حرف زدن و شما بغض غریبی راه گلوتون رو می بنده ...اما همه مهاجرا بلاخره یه روزی با هر زوری که هست زبان رو یاد می گیرن از کلاس های زبان در نرید که همین حضور در کلاس از همه کمک کننده تره در نهایت هم بلاخره تاثیر بودن در محیط رو کاملا حس می کنید. تلویزیون مردم روزنامه فروشگاه ها همه و همه معلم شمان و ته ته اش همه مهاجرا به زبان کشور میزبان مسلط می شن فقط هر چقدر بیشتر از زیر یادگیری در برید دیرتر سر و سامان می گیرید همین ...
یه امای دیگه هم هست اینجا 
اما یادتون باشه در راه تقویت زبان انگلیسی همیشه کوشا باشید بخصوص اگر شغلی دارید که با دنیای بیرون از کشور میزبان هم در تماس و مراوده هستید ... تمام مراودات کاری بین المللی. جلسه های اینترنشنال ... کنفرانس ها و ورکشاپ ها به زبان انگلیسی برگزار می شه و شما به عنوان یک مهاجر همیشه باید گوشه ذهنتون این زبان رو نگه دارید و فراموش نکنید...
از حرف زدن به زبان کشور میزبان نترسید اونها اگرم به شما لبخند بزنن لبخند ذوق زدگی است دوستای نروژی من برام توضیح دادن که اگر گاهی لبخند می زنن چون براشون این نروژی حرف زدنه من جذابه همون طوری که من کلی ذوق زده می شم وقتی دو کلمه فارسی رو اونا با لهجه خودشون تکرار می کنن این لبخند ها. لبخند تمسخر نیست پس نگران نباشید ما با این لنگ های دراز و هیکلای گنده شبیه بچه های کوچولویی حرف می زنیم که تازه زبون باز کردن و کلی هم شیرین و خواستنی هستن اعتماد به نفس داشته باشید و راحت حرف بزنید ... 
در ضمن انگلیسی شما هر چقدر هم قوی باشه یادتون نره در زندگی روزمره یهو مجبورید از یه کلماتی استفاده کنید که هرگز در موقع یادگیری زبان فکرشم نمی کردید به کارتون بیاد برای همین تاثیر بودن در محیط صد برابر بیشتر از درس خوندن و کلاس رفتنه پس نگران نباشید این مشکل همه ما است که به مرور و با معاشرت و حرف زدن حل می شه 
پس به کودکان خود به جای تیراندازی و سوار کاری زبان های خارجی بیاموزید.
اعتماد به نفس داشته باشید 
و حرف بزنید حتی اشتباه ... 

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

مهاجرت بهتر است یا 80 روز انفرادی؟

اصلا حرفی هم باقی می مونه که مهاجرت خوبه یا بده ؟
من دیگه با این شرایط باید درباره خوبی ها و بدی های مهاجرت باز هم بنویسم ؟ این شرایط یعنی شرایطی که هنوز هر چه به در و دیوار می کوبی خبری از صبا نباشه ...
 یک کلام بله فقط مهاجرت کنید تا هفتاد هشتاد روز ناپدید نشید... تا مجبور نباشید هفتاد هشتاد روز در انفرادی بدون تماس و خبر بمونید ...
اصلا مهاجرت هر کوفتی که باشه از بلایی که آقایون دارن سر شما میارن خیلی بهتره... مادرهای شما توی اسکایپ با شما ملاقات کنن خیلی بهتره که 80 روز منتظر یک تماس تلفنی باشن و مدام پله های دادسرا رو بالا و پایین برن ...
از دوست و خانواده دور باشید اینجا بلاخره دوست و آشنای جدید پیدا می کنید بهتر از 70 -80 روز هم نشینی با دیوار و بازجوهاست ...
مهاجرت کنید مهاجرت کنید که غربت اینجا از غربت اونجا کمتره...
کاش صبا هم مهاجرت می کرد
کاش صبا هم امیدوار نبود
کاش صبا هم می رفت
کاش صبا هم به فکر خودش و زندگی خودش بود
کاش کاش کاش
صبا فقط یک روزنامه نگار است
حق صبا انفرادی نیست
حق مادر صبا بی خبری نیست
مهاجرت کنید مهاجرت کنید اونجا نه شما نه ما هیچ حقی نداریم
مهاجرت کنید تا حداقل کمی فقط کمی نفس بکشید
مهاجرت کنید که حداقل جونتون در امان باشه
تا با تن تب کرده روزها رو در چهاردیواری ناکجا آباد شب نکنید
امیدهاتون رو بردارید و فرار کنید
اونها تا همه امیدواران رو به مسلخ نبرن دست بر نمی دارن
صبا کجاست ؟

بعد از تحریر :
چند وقته شروع کردم درباره مهاجرت می نویسم. خوبی ها و بدی هاش بعد مدام خبر می یاد که از صبا هیچ خبری نیست. حالا فکر می کنم واقعا ما اینجا غریب تریم یا تو ایران غریب تر بودیم ؟

۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

مهاجرت ما عصبانی ها به سرزمین خونسردها ...

امروز یه کم عصبانی هستم. البته اینجا وقتی عصبانی هستی باید لبخند بزنی یعنی اگر عصبانی بشی و مردم ببینن معلوم نیست بعدش چه فکرا که درباره ات نمی کنن ...
 نمی دونم باید درباره کجای مهاجرت بنویسم اصلا بزارید درباره همین عصبانی بودنه بنویسم.
 اینجا توی نروژ مردم کلا عصبانی نمی شن ولی تا دلت بخواد عصبانی ات می کنن تو مالزی هم همین طوری بود با خونسردی بیش از حدشون رو روان و اعصابت رژه می رفتن.
سه ساعت تمام باید توی یه صف منتظر می موندی که فقط دو نفر جلوی تو بودن...
اینجا هم مردم همین طورن کلا فس فس که خودشون می گن صبوری...
هیچ کاری این جاهایی که حداقل من بودم به موقع انجام نمی شه برای هر چیزی باید انقدر انتظار بکشی تا دیونه بشی سر بزنی به کوه و بیابون حتی ممکنه این فس و فس انجام دادن کارها در مورد یه مریض هم اتفاق بیافته.
تو نروژ و کلا اسکاندیناوی (بقیه اسکاندیناوی رو شنیدم فقط) اونطور که شنیدم وقتی مریض شدی باید حسابی جیغ و داد راه بندازی و فیلم بازی کنی و گرنه ممکنه یه سال بعدم کسی به دادت نرسه با لبخند و مهربانی به دکتر که نگاه کنی می گه خب تو که مردنی نیستی عجله ای نیست.
تازه اگر از سیستم بروکراسی اداری گذشتی و تونستی دکتر رو ملاقات کنی ...
تو مالزی با جیغ و داد و ناله هم کارت راه نمی یوفته یعنی اگر دکتر و پرستار رفته باشن برای لانچ تایم و دینر تایم و نمازتایم و کوفت تایم بمیری هم خب اتفاق خاصی نمی یوفته مردی دیگه خدا بیامرزدت...
تو این کشورهایی که من بودم حداقل می شد شش ماه هم هیچ مدرک هویتی نداشته باشی مثلا پاسپورتت دست اداره مهاجرت باشه برای صدرو ویزا و کسی هم جوابت رو تو شش ماه نده یا شماره ملی نداشته باشی اینجا تو نروژ و شماره ملی که نداشته باشی خب نمی تونی دکتر خانواده هم داشته باشی و دکتر خانواده هم که نداشته باشی خودت نمی تونی سرت رو بندازی پایین و بری دکتر مثلا گوش و حلق و بینی پس فعلان کر می شی تا بعد که خدا بزرگه...
اینجاها اگر عصبانی بشی چه مالزی چه نروژ مردم فکر می کنن روان پریشی چیزی هستی ... یعنی یه جوری سیب زمینی طور باید باشی تا شبیه اونا باشی.
خلاصه که یکی از بزرگترین مشکلات مردمی مثل ما که همیشه عجله داریم دو دقیقه طاقت نداریم توی یه صف بمونیم با هر بویی با هر صدایی با هر حرفی کنار نمی یاییم و از کوره در میریم همین دل گندگی و خونسردی و فس فس بودن کارها تو مالزی و نروژ و خیلی جاهای دیگه است ...
مالزی بروکراسی اداری نداشت فقط ملت حال انجام کاری رو نداشتن.
اما این اروپایی ها خدای کاغذ بازی مسخره بازی نامه نوشتن پست کردن و این چیزان تا جایی که معلم مدرسه ما روزی یه دسته کاغذ که بهشون می گه پلان می زنه زیر بغل ما نیم ساعت اول کلاس درباره اینکه پلان امروزمون چیه حرف می زنه بعد که یه ساعت درس داد باز نیم ساعت درباره اینکه امروز پلان ما این بود و تونستیم این درس ها رو بخونیم صحبت میکنه یه نسخه از همه این پلان ها رو هم پرینت گرفته که به تک تک ما یه دونه می ده ... 
روزی یه دسته کاغذ من دور می ریزم و دلم برای درخت های نروژی کباب می شه ...
خلاصه که امروز بغض می کنن سال دیگه گریه پس در راه مهاجرت با خودتون مقادیر زیادی اعصاب و صبر و تحمل به این کشور های نام برده بیارید سعی بکنید دایورت کردن جهان و هر چه در آن هست رو به جاهای خوب یاد بگیرید.
فکر نکنید اتوبوس های خارج تاخیر ندارن ...
فکر نکنید دکترای خارج الان خیلی می فهمن...
نظم و انظباط اینجا معنی اش این نیست که همه کارا به موقع و درست انجام می شه معنی اش اینکه همه ساکت و بی سر و صدا می شینن تا کارا بلاخره یه روزی انجام بشه ...
فکر نکنید آدم بی شعور، معتاد دائم الخمر و داغون تو خارج پیدا نمی شه تا دلتون بخواد از این آدمها هستن.
اگر می تونید خونسرد باشید 
اگر می تونید برای انجام هیچ کاری عجله نکنید حتی برای درمان مریضی تون 
اگر می تونید هر رفتاری رو تحمل بکنید و دموکرات وار به همه مردم حتی اونایی که رو اعصابتون دارن راه میرن لبخند بزنید ..
اگر می تونید جواب رفتار بد یه نژاد پرست رو ندید و سرتون رو بندازید پایین ( چون دعوا کردن عواقب بدی داره)
اگر می تونید  کارمند بانک رو نکشید وقتی  برای یه کلمه ساده ایران شما رو از صد تا پله سی و پنج بار بالا و پایین می بره تا بعد حالیش بشه ملیت شما قابل حذف کردن نیست.
اگر تحمل می کنید که ببینید نصف بیشتر مردم دنیا هیچی جز احمدی نژاد حجاب و انرژی هسته ای درباره ایران نمی دونن و فکر می کنن ما از پشت کوه اومدیم. 
خلاصه مهاجرت کنید مهاجرت کنید که اگر تحمل اینا رو هم نداشته باشید
اگر به عنوان فردی عجول و بی اعصاب شناخته می شید هم یه بلایی سرتون میارن این جماعت که یهو چشم باز می کنید می بینید اصلا یه طور دیگه شدید یه طوری که برای خودتون هم غریبه اید ...
بعد از تحریر :
قول می دم در متن بعدی فقط روی خوبی های مهاجرت تمرکز کنم این بار واقعا نشد از بس رژه رفتن رو اعصابم بدترین بخشش اون لبخند همیشگی رو لب های آدمهایی است که دارن دستشویی می کنن تو اعصابت اون لبخنده از صد تا فحش بدتره خدایش 

۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

مهاجرت/ از ایرانی ها بترسیم یا نترسیم

قطعا اولین چیزی که حتی پیش از مهاجرت دنبالش می گردید و همه مهاجرا هم گشتن دوسته ... دوست ...
اما پس داستان اینکه می گن از ایرانی ها دوری کنید چیه؟
واقعا ایرانی ها این بیرون سر همدیگرو می برن؟ همه نامرد و از خدا بی خبرای بی شرفی هستن که جز کلاهبرداری کار دیگه ای بلد نیستن ؟
خب بذارید فقط توجه شما رو به یه واقعیتی که احتمالا خودتون هم می دونید ولی حواستون نبوده جمع کنم.
شما در ایران دوستانتون رو بین 77 میلیون جمعیت کشور پیدا می کنید.
معاشرت های شما به دوستانتون ختم نمی شه و بخشی از معاشرت های شما رفت و آمد با خانواده و فامیل خواهد بود.
اشتراک زبانی تنها چیزیه که زیاد بهش فکر نمی کنید.
احتمالا بین 77 میلیون جمعیت ایران از یک تا حداکثر ده رفیق صمیمی دارید که از جیک و پیک شما خبر دارن.
احتمالا تا صد ها معاشرت معمولی و کاری هم دارید که گاهی به غذا خوردن در یک رستوران حتی سفر رفتن و دور هم نشستن ختم خواهد شد...
در این میان شما احتمالا ده ها رابطه شکست خورده و نا موفق هم دارید و ده ها دشمن فرضی یا حقیقی...
حالا شما قراره مهاجرت کنید.
شما می تونید دوستانتون رو از بین رقم احتمالی ( هنوز هیچ کس دقیقش رو نمی دونه ) 5 میلیون ایرانی که همه هم اون جایی که شما می رید نیستند و در سرتاسر جهان پراکنده هستن پیدا کنید.
پس شما گزینه های زیادی ندارید. احتمالا به همون اشتراک اول یعنی هم زبانی رضایت می دید. شما فامیل و قوم و خویش هم ندارید که روابطتتون رو تقسیم کنید و احتمالا خیلی زودتر از تصورتون با اون دوست مربوطه به سینما می رید به رستوران می رید همدیگرو به خونتون دعوت می کنید و جیک و پوکتون رو می ریزید بیرون.
شما اشتراکات جزئی زیادی ندارید فقط هر دو ایرانی و هر دو مهاجر هستید و زیادی هم به هم چسبیدید چون گزینه دیگری برای چسبیدن ندارید.
شما اهل نیکاراگوئه هم که باشید اهل ژاپن یا آفریقای مرکزی بلاخره به چالش می خورید. این پنج میلیون جمعیت مهاجر بعضی هاشون به خاطر مذهب از ایران گریختن بعضی ها مشکل سیاسی داشتن ( طرفداران احزاب سیاسی که به شدت با هم مشکل دارن از جمله سلطنت طلبها و مجاهدین و تا اطلاح طلبهای مذهبی و غیر مذهبی و براندازان و فیلان) تا روزنامه نگار و نویسنده و شاعر و ورزشکار ... تا سرمایه دار و متخصص فن و  دانشجو و حتی آدم علاف و آویزون که بهش گفتن تو اروپا بهت پول مفت می دن ... یا حتی قاچاقچی در مالزی که نه شاخ داره نه دم و ممکنه شما فردا بفهمید یه روزی باهاش دوست بودید. دیدم که می گما!!!
خلاصه که شما تو ایرانم اگر هر کس از بغل دسستون رد شد و به صرف اینکه داره فارسی حرف می زنه و هم وطن شماست باهاش دوست بشید و بچسبید به هم و رفیق تو رگی بشید قطعا پوستتون کنده می شه .
اینجا هم از این نوع روابط گریزی نیست.
مگر اینکه خودتون رو مدیریت کنید و در جامعه میزبان حل بشید رفاقت با هم وطنان رو با رعایت فاصله های مجاز پی بگیرید و بتونید گاهی مواقع هم با تنهایی کنار بیایید.
تنهایی بخش مهمی از مهاجرته که بعدن درباره اش خواهم نوشت.
اما چی می شه که ایرانی ها با هم نمی تونن کار کنن ؟/ اختصاصی برای روزنامه نگاران و اهالی رسانه:
من در مورد حرفه روزنامه نگاری می گم درباره بقیه اش نمی دونم بله اینجا نمی شه واقعا تو یه جمع ایرانی کار کرد.
خیلی واضحه همه روابط کاری ما این بیرون اینترنتی و مجازی است.
در نود در صد مواقع شما حتی یه بارم سردبیرتون رو از نزدیک نمی بینید.
گاهی شده ادیتور مطالب شما اسم مستعار داره و شما واقعا عصبانی هستید از اینکه خرزو خانی که اصلا نمی دونید کی هست چی هست و سوابق کاریش چیه به شما می گه بکن نکن ...
شما هر مشکلی رو باید با ایمیل و چت حل کنید. زبان فارسی هم که زبان سو تفاهم ها ااااا
واقعا می گم اولش شاید جذاب به نظر برسه که توی خونه نشستید و دارید کار می کنید یا حتی توی دفتر مثلا رادیو فلان اما وقتی طولانی مدت با همکارای مجازی در ارتباط هستید بلاخره یه جایی به کلی سو تفاهم بر میخورید.
از طرفی طبیعی به نظر می رسه که یه عده به خاطر فلان قدر دلار مثلا انواع اقسام رفتارها ازشون سر بزنه اینجا نه پدری هست نه مادری نه خاله ای نه عمه ای اینجا شما هستید و پاهای خودتون و هزار جور خرج و برج اضافه ...
اگر جنم داشته باشید و تن به کارای دیگه بدید... مثلا حاضر باشید توی یه کافه یا رستوران کار کنید ( که خیلی هم اینجا آبرومندانه و متداوله ) اگر زبانتون رو تقویت کنید و در جامعه میزبان حل بشید حاضر باشید از صفر صفر شروع کنید بیمه می شید و یه عمر راحت زندگی می کنید. یعنی وارد یه کار واقعی می شید با سردبیر و بقیه اعضای تحریریه رو در رو حرف می زنید مشکلاتتون رو حل می کنید و نگران تمام شدن بودجه اون رسانه مورد نظر نیستید و بیمه و مزایا و تعطیلی و ... خواهید داشت.
حتی ممکنه تصمیم بگیرید به روزنامه نگاری به چشم علاقه شخصی نگاه کنید و مشغول کار در جاهای دیگه بشید اگر نه و اصرار دارید هزینه زندگی تون رو از روزنامه نگاری در بیارید و حتما هم قصد دارید فقط و فقط با رسانه های فارسی کار کنید که خب خدا به دادتون برسه با انواع سو تفاهم های مجازی، فشارهای کاری اضافی و نیازهای مالی همیشگی و نگرانی های تمام نشدنی...
حتی ممکنه یه روز چشم باز کنید و ببینید رفتاری ازتون سر زده که تو خواب هم نمی دیدین.

در نهایت : 
هیچ کس بد نیست اگر بقیه بد هستن شما هم بد هستین مشکل بد بودن نوع روابط ما در این بلاد کفره ... ناگزیر بودن ها مجبور بودن ها. نیازهای مالی و عاطفی و ... است که مشکل سازه پس لزوما ایرانی ها هیولا نیستن . بقیه ملیت ها هم با هم به مشکل بر می خورن من خودم دو تا زن سوری رو دیدم که تو مدرسه خارجی ها همدیگرو پاره پوره کردن سر یه موزیک و تفاوت های مذهبی ...

پس از تحریر :
من این ها رو اینجا می نویسم چون نه گزارش هستن نه مقاله نه یه متن ادبی فقط تجربه هاییه که به مرور تکمیل می شه پس غلط های املایی انشایی رو بر من ببخشید که اگر به خوام به اونهام دقیق بشم با شلوغی این روزها و تنبلی ذاتی ام احتمالا حوصله ادامه اش رو نخواهم داشت .
من اینجا نظر شخصی ام رو می نویسم این متون متن های رایج روزنامه نگارانه نیست که نظر شخصی و تحلیل من از توش حذف بشه و فقط گزارش بدم .

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

مهاجرت کردن یا نکردن/ هول نشو

باید بپذیریم با مهاجرت خیلی چیزا عوض می شه سبک زندگی و خونه آدمها یکی از اونهاست حالا شما وقتی دیگه ایران نیستید در به در دنبال اجناس ایرانی می گردید.
احتمالا تمایل و علاقه تون به تماشای فیلم و سریال های ایرانی و موسیقی ایرانی بیشتر از زمانی می شه که ایران بودید چون بعضی مواقع تنها راه ارتباطی شما به زبان فارسی همین خواهد بود ( البته مالزی استثناست نمی دونم چطوری بود ولی من اونجا به ندرت پیش می یومد که مجبور بشم انگلیسی حرف بزنم )
شما دیگه  دنبال دوغ و خیارشور ایرانی می گردید با دیدن یه رب یک و یک گل از گلتون می شکفه و چه بسا باهاش عکس سلفی هم بگیرید.
به هر حال از این حس های بی مزه نوستالژی گریزی نیست بخصوص تو بحث شکم !!!
اما چیزهایی هم حسابی تغییر می کنه مثلا :
دیگه کم کم خاله خاله بازی های ایرانی کمرنگ و کمرنگ تر می شه گاهی به صفر می رسه.
دیگه خونه می شه محل آسایش و آرامش شما اگر خوشگلش کنید برا دل خودتونه اگر زشت باشه هم حال و روز خودتون رو نشون می ده دیگه اکبر آقا و منیژه خانم نمی یان که مبل های جدید شما رو ببینن. پس قیمتش مهم نیست !!!
تو کشورهایی مثل مالزی لطفا هول نشید جهاز نخرید کلی اسباب و اثاثیه دور خودتون جمع کنید بپذیرید شما مسافری بیش نیستید پس فردا اون اسباب اثاثیه رو دستتون باد می کنه و نمی دونید باهاش چیکار کنید.
تا همه چی ثابت نشده تا موندنتون قطعی نشده سبک بار باشید زندگی چمدونی و گرنه کلی بابت چیزهایی که خریدید ضرر می کنید.
تو کشورهایی مثل مالزی که دانشجو پذیر هستن همیشه خونه های مبله پیدا می شه و اجاره شون به صرفه تره حتی اگر طولانی مدت بمونید اونجاها هیچ فکر کردید چطوری باید اسباب کشی کنید؟ چقدر باید هزینه بپردازید برای جا به جایی؟ ضمن اینکه استهلاک  وسایل تو جایی مثل مالزی به خاطر رطوبت هوا بالاست و شما کلی باید برای خرابی وسایلتون باز ضرر کنید در صورتی که تعمیر و تعویض وسایل خونه های مبله به عهده صاحبخونه است.
تو کشورهای آسیایی شرقی که اصولا چون غذا خوردن بیرون خیلی ارزون تمام می شد همه جشن ها و مهمونی ها و دور همی ها هم بیرون از خونه برگزار می شد خیلی به ندرت ما حوصله داشتیم که خونه یکی جمع بشیم تو اون جمع شدن هام بعدش با یه تصمیم جدی می رفتیم بیرون اما خب اروپا از این خبرا زیاد نیست چون سبک زندگی مردم خود اینجام اینطوری نیست غذاهاشون رو توی خونه می خورن توی خونه هاشون مهمونی می گیرن و شما هم اگر با مردم بر بخورید دقیقا همین وضع رو پیدا می کند اما بازم خبری از چشم و هم چشمی نیست.
 البته هستن هم وطنانی که  پس از مهاجرت هم بعضی عمو- خاله بازی های ایرانی رو ول نمی کنن و دائم مشغول مسابقه و نمایش هستن اما ما فرض می کنیم اومدیم تا خوبی هاشون رو یاد بگیریم و خوبی هامون رو یاد بدیم فرض می کنیم این همه سختی کشیدیم که کمی فقط کمی هم که شده تغییر کنیم .
این نکته رو هم باید عرض کنم که دقیقا کشورهای اروپایی که مشکلات اقتصادی بیشتری دارن و مردمش برای کار به جاهایی مثل نروژ مهاجرت می کنن یه جورایی اخلاقی شبیه به ما دارن هم کلاسی رومانیایی ام می گفت از زندگی تو نروژ لذت می برم چون می تونم لباس ساده بپوشم تو رومانی تو همیشه باید شیک و مرتب باشی تا جلوی بقیه کم نیاری ... اصولا انگار این چشم و هم چشمی با میزان رفاه مردم ارتباط معکوس داره.
اغلب آدمهایی که در مالزی همه هست و نیست خودشون رو به باد دادن با همین دو مسئله درگیر بودن.
 اولی اقامت
 دومی چشم و هم چشمی...
یه عده به خاطر نداشتن اقامت پا در هوا شدن و رفتن.
یه عده به خاطر شان خانوادگی کلی هزینه کردن خونه های شیک و خفن اجاره کردن کلی کاسه بادیه خریدن ماشین فلان خریدن و
کفگیر خورد به ته دیگ.
هیچ وقت در بدو ورود به یه کشور دیگه خونه گرون اجاره نکنید حتی اگر پولتون از پارو بالا میره بزارید اول با همه قوانین و مقررات آشنا بشید. شهر رو بشناسید. وضع کار و اقامتتون ثابت بشه بعد به خدا دیر نمی شه...
هول نشید.
 سرمایه تون رو تو کشوری که مقیم اونجا نیستید و فقط مسافرید دو دستی بچسبید. حتی تو کشوری که اقامت دارید تا همه زیر و بم کشور مورد نظر رو در نیاوردید بزارید تو بالشتون و دست بهش نزنید سرمایه گذاری های هیجانی پدر خیلی ها رو در آورده و با دست خالی برشون گردونده ایران.

دوستی می شناسم که 30 هزار رینگت ماشینش رو پارک کرد تو خیابون سوئیچ رو هم گذاشت روش و رفت. دست خالی رفت.
و کسی که در بدو ورد خونه فلان هزار رینگتی اجاره کرد اما سه ماه بعد دید نمی تونه اجاره بده صاحبخونه هم که حاضر نبود پول پیش که معادل دو ماه اجاره است رو بهش برگردونه و تو این بگیر و ببندا ده میلیون پول فقط توسط صاحبخونه بالا کشیده شد و ضررهای دیگه بماند جای خود...
ما فرض می کنیم دل و زدید به دریا و مهاجرت کردید. باورتون رو هم عوض کنید و فکر کنید حالا فقط قراره برا خودتون زندگی کنید نه حرف مردم پس قدم های اول رو آهسته و با احتیاط بردارید. خیلی با احتیاط شما یه تازه وارد هستید یه نوزاد نو پا که نمی تونه بدو بدو بره خب حتما با مخ می خوره زمین دیگه، اصول نوپا بودن رو یاد بگیرید مدام دستتون رو بگیرید به نرده ها و دیوار پاهاتون که قوی شد مسیر رو که خوب شناسایی کردید اونوقت می شه هر جور خواست دویید و قدم زد و اصلا خزید...
خلاصه که یک کلام دوست عزیز هول نشو 

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

مهاجرت کردن یا نکردن

از روزی که مهاجرت کردم یعنی چهار سال و دو ماه و نمی دونم چند روز پیش تا امروز خیلی ها ازم پرسیدن مهاجرت بکنیم ؟ مهاجرت خوبه؟ خوش می گذره؟ کار چطوره ؟ وضع خونه و ... چی می شه ؟
هزار جور سوال مختلف جواب دادم به هیچ کس هیچ وقت مهاجرت کردن یا نکردن رو توصیه نکردم اما به بقیه سوالها صادقانه جواب دادم مالزی که بودم خیلی از بدی های اونجا می گفتم و بعضی هام با اخم و تخم می گفتن اگر بده خودت چرا موندی. حتی به بعضی ها که با گفتن همه بدی ها راهی می شدن کمک هم کردم اما بعد محکوم شدم به اینکه بدبختشون کردم.
خلاصه که بلاخره از مالزی نجات پیدا کردم و کسی نمی تونه بگه اگر بده چرا خودت موندی تا در جوابش بگم جای دیگه ای رو ندارم که برم ...
درسته وقتی از شرایطی فرار می کنی حق انتخاب زیادی نداری. وقتی راه برگشت پر از اتفاقات عجیب غریبه و مدام از داخل ایران پیام های غیر مستقیم می یاد برای روزنامه نگارای مهاجر که برنگردن موندن حتی تو مالزی هم امن تر از هر جای دیگه است اما واقعا در یک کلام اگر فرار می کنید ترکیه تنها راه باقی مونده است. مالزی یه چاه بزرگه از چاله تو چاه نیافتید تمام.
اما درباره بقیه چیزا تصمیم گرفتم تجربه های خودم رو بنویسم. آدمها وقتی می خوان مهاجرت کنن حتما سرچ می کنن شاید به تجربه های منم برخوردن اینجوری خودشون جواب سوالاشون رو پیدا می کنن.

اقامت :
اولین موضوعی که می خوام بنویسم موضوع اقامته چیزی که در نظر اول خیلی هم مهم به نظر نمی رسه اما همچین که از کشور خارج شدید و در کشور جدید مستقر شدید خودش رو حسابی به رخ می کشه. ویزاهای موقت مثل مسکن هاییه که تمام مدت نگرانی اثرش بره و درد کوفتی برگرده سراغت. ویزاهای تحصیلی و کاری موقت به درد لای جرز دیوار می خورن البته تو کشورهایی که ده سالم زندگی کنی نه بهت اقامت دائم میدن نه بعد از شونصد سال ملیت و پاسپورت اون کشور...
منظورم کاملا واضحه جایی مثل مالزی تا ابد هم که بتونید بمونید شما یه خارجی محسوب می شید. حتی اگر بچه شما اونجا به دنیا بیاد کارت قرمز تولد می گیره تا همه بفهمن یه خارجیه ... شما هرگز نمی تونید چیزی به اسم اقامت دائم مالزی رو داشته باشید و طولانی ترین اقامت مالزی یک اقامت ده ساله خانه دوم است و لاغیر...
موضوع اقامت انقدر جدی بود که اصلی ترین بحث میان من و رفقام همیشه همین بود. ویزا داری؟ ای بابا کی تموم می شه ؟ ویزای چی گرفتی؟ چرا ریجکت کردن؟ حالا چیکار می کنی؟ چقدر شد پولش؟ چطوری تمدیدش می کنی؟
بزرگترین عذاب هم همین بود تاریخ پایان ویزاهایی که با کلی پول و دوندگی و بدبختی به دست اومده بود اون تاریخ ها مثل یه درد لاعلاج همیشه جلوی چشمت رژه میرن و تو تمام مدت از گذر روزها دل شوره و دل پیچه خواهی داشت.
اگر برای تحصیل یا کار اقدام می کنید اگر به فکر یه مهاجرت کوتاه مدت هم هستید عمرتون رو تو کشوری که هیچ وقت به شما اقامت دائم نمی ده تلف نکنید حتما کشوری رو انتخاب کنید که بعد از مدتی کار یا تحصیل یا هر چیز دیگه قوانینی داره که شما رو به عنوان یه مهاجر دائم بپذیره ... سخت تره ولی سختی اولش به آرامش بعدش می ارزه همیشه آسون ترین راه بهترین راه نیست کشورهایی مثل مالزی یا هند آسون ترین راه هستند فقط همین
مهاجر بدون اقامت از مریض بدون دارو و درمان هم وضعش خطرناک تره و همیشه پاش لب تیغه ...
از ما گفتن 

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

نخی که بستم به انگشتم ، ضربدری که زدم روی دستم

من با این آدمها نمی تونم دوست باشم
تراپی برای خودم 

 آدمهایی که خودشون رو می اندازن وسط رابطه من  با کس دیگه. آدمهایی که جنبه ندارن تا یکی از دوستانم رو بهشون معرفی کنم. شاید این اصلا دلیل خوبی برای اعتماد نکردن به اون آدمها نیست ولی من به اینا می گم دزدان رابطه.

آدمهایی که وقتی جمعی با هدف روشنی شروع به کار یا دوستی می کنه از جمع جدا می شن و یکی دو نفر رو گلچین می کنن برای پچ پچ کردن و سم پاشی درباره یکی از اعضا یا بقیه اعضای اون گروه  به اینا می گم آفت رابطه دیگه توضیح بیشتری هم ندارن.

آدمهایی که می خوان رئیس باشن و رهبری کنن. اینا رو اعصابن آدم تو دوستی رئیس نمی خواد.

آدمهایی که می خوان معلم اخلاق باشن آدم از دوستی فقط دوستی می خواد تو مدرسه و دانشگاه میرن درس می گیرن.

آدمهایی که وقتی تو جایی می بریشون صاحب اونجا می شن، اونجا می شه ملک پدریشون خب تو دیگه جرات نمی کنی هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دیگه اون آدمها رو جایی ببری. به جایی یا کاری معرفی کنی چون نه تنها صاحب اون جا می شن که بودن تو هم جای اونها رو تنگ می کنه. وقتی نتونی به دوستت اعتماد کنی و با خودت جایی ببریش این دیگه دوستی نیست. 

آدمهایی که موذی و آب زیرکاهن تو رو به جون یکی دیگه می اندازن نسبت به یکی دیگه بد بینت می کنن حتی رابطه شما رو به گه می کشن ولی خودشون خیلی شیک و مجلسی به رابطه با اون آدم ادامه می دن و اینا رو می گن دوستان سیاستمدار. سیاستمدارها کثیف ترین آدمهای دنیان که اگر یه روز نسلشون منقرض بشه دنیا گلستان می شه ... 
دزدان رابطه
آفت روابط
معلمان اخلاق
سیاستمداران 
رهبران 
دو بهم زنان 
بی جنبه ها 
بله من با اینها نمی تونم رفاقت کنم خب می تونم بهشون بگم آدمهای دور و بر ولی نمی تونم بهشون بگم رفیق، بگم دوست، اینا هستن که باشن. همون طور که من برای خیلی ها هستم که باشم... ما ها هستیم با هم انگار نیستیم. بودن و نبودنمون برای هم مهم نیست. منم حتما تو دسته ممنوعه های یکی قرار می گیرم. منم جزو رابطه های دور و بر خیلی ها هستم.

به هر حال به هر رابطه مصلحتی و دم دستی نمی شه گفت رفاقت. حتی اگر ظاهرش فریبنده و جذاب باشه.

رابطه های مجازی مثل هندوانه در بسته است درش که باز می شه بعضی ها افتضاحن یه جوری می خورن تو ذوق ات که به گه خوردن بی افتی بعضی هام شیرین و خوشمزه و دوست داشتنی پس درباره این دسته از روابط هیچ حرفی نمی شه زد و هیچ پیش بینی نمی شه کرد در بسته ترین روابط همین روابط مجازی است و یک استثنا تمام عیار.

اما نکته آخر در روابط مجازی تصمیم دارم اگر از عکسی از نوشته ای از آدمی خوشم نیومد از کنارش بگذرم مثل یه رهگذر. زندگی مجازی برای مهاجرا اجتناب ناپذیره از اون نمی شه گذشت اما بساط تزویر و ریا رو که می شه برچید. می شه لایک های مصلحتی نزد لزومی نیست تو شیکم مردم رفت و باهاشون برای نظرات و علاقه مندی هاشون دعوا کرد ولی می شه گذر کرد و ریاکارانه لایک هم نزد.

اینا رو نوشتم اینجا که فقط یادم بمونه مثل نخی که می بندی به انگشتت یا ضربدری که می زنی رو دستت...

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

رفع عذاب وجدان

فکر کن آدم وبلاگش از ماکائو و پرو هم بازدید داشته باشه اونم وقتی از شدت تنبلی دیر به دیر پست می ذاره و اینجا رو به روز می کنه من واقعا از بازدید کنندگان محترم کمال تشکر را دارم و بهشون افتخار می کنم اصلا همین بازدید هاست که باعث می شه بابت ننوشتن وبلاگم عذاب وجدان داشته باشم.
مثل قدیما شاید شروع کردم به نوشتن روزمرگی ها به افتخار همین بازدیدهای غیر منتظره که لذتش از لایک های مصلحتی فیس بوکی بعضی از آدمها بیشترم هست.
از بهانه های کوچک خوشبختی:
بودن در کنار رفقای جان که شاید هم زبان تو نیستن که نیستن اما هم دل ات هستن. نیشت نمی زنن دو دوزه بازی هم در نمی یارن ... مهمان دوست فرانسوی- آلمانی جان که روزی روزگاری در ایران میزبانش بودم لذتبخش ترین اتفاق تعطیلات تابستانی امسال بود هر چند کوتاه است و سفر کاری است و ما کلا هیچ کجا رو ندیدیم اما از هم نشینی با حضرت دوست لذت وافر بردیم و کاری هم شروع کردیم که شاید مسیر زندگی ما رو حسابی تغییر بده ...

از بهانه های کوچک دلخونی
بدترین اتفاق اینکه با دوستا و رفقای ایرانی هیچ کاری رو نمی تونی به نتیجه برسونی، چرا ؟ چون بلاخره یکی پیدا می شه که اولین سم پاشی ها رو شروع کنه اولین من من ها اولین چشم و هم چشمی ها حتی اگر این کاری که داری با اونا شروع می کنی یه کار خیر و انسانی باشه بازم برای یه عده مسابقه است . اولین کسی که از جمع خارج می شه و زیر پوستی شروع می کنه به پچ پچ کردن تو گوش بقیه واقعا آدم ترسناکیه این آدم در همه جمع ها پیدا می شه و شور و هیجان یک کار مثبت و انسانی رو به گند می کشه البته خاله زنک- عمو مردک هایی که دل به دلش می دن هم بی تقصیر نیستن ... و در وجود همه ما یک خاله زنک - عمو مردک مهربان نهفته است بعضی ها بیشتر بعضی ها کمتر ...

باید برسم به شام حضرت دوست کمی استراحت و آماده شدن برای بازگشت به خانه با کلی امید و انگیزه برای کارهای جدید و سامان دادن کارهای قدیمی خوبی اش اینکه هیچ دوست و هم وطن ایرانی تو پروژه های کاری من نیست و نخواهد بود تا فردا بشه رئیس ام تا فردا بشه معلم اخلاقم. تا فردا بشه همه کاره ما بشیم هیچ کاره اینا کم دلایلی نیست برای افزایش انگیزه ...

۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

جون صبا در خطره بیا بریم ساحل



من دارم به صبا فکر می کنم. به صبا آذر پیک،  به دختر روزنامه نگاری که تنها به جرم روزنامه نگاری حالا در مکان نا معلوم حبس شده به روح رو روانش دارن آسیب می زنن و از همه طرف خانواده اش رو تحت فشار گذاشتن. دارم به دوستام درباره صبا حرف می زنم همه داریم غصه می خوریم و فکر می کنیم چیکار می شه کرد برای نجات جان صبا، برای اینکه خدایی نکرده بلایی سر صبا نیاد که یه عمر همه مون پشیمون باشیم و بگیم بازم هیچ کاری نتونستیم بکنیم. داریم فکر می کنیم چرا کسی نباید از محل نگهداری صبا خبر داشته باشه؟ چرا صبا دو ماه باید در ایزوله کامل باشه؟ چرا صبا به جرم اطلاع رسانی و انسانیت باید عذاب بکشه و تحت فشار باشه؟ داریم فکر می کنیم چرا انقدر از روزنامه نگارا کینه به دل دارن این دشمنان آزادی بیان؟
 حالم انقدر بده که این شبا نمی خوابم و روزها فقط حرص می خورم بعد دوست نروزیم وسط گپ و گفت من و بقیه دوستان دل نگران صبا اس ام اس می ده می یایی اینجا بساط باربیکیو راه انداختیم. می گم حالم خوب نیست جون همکارم تو زندان در خطره می گه اوکی باشه فردا پس بیا بریم ساحل ...
بیشعوری رو چطوری باید ترجمه کرد. شایدم بیشعور نیست تو زندگیش دردی نداشته جز اینکه خونه دو خوابه اش رو بکنه سه خوابه یا مثلا تعطیلات امسال کدوم گوری بره بهش خوش بگذره. تقصیر اون نیستا تقصیر اونیه که داشت سهم ها رو قسمت می کرد، هر چی بی خیالی و صلح و آرامش بود داد به اینا به ما که رسید ته کشید موند بدبختی ها و بیچارگی هاش.
تقصیر اون نیست که به نظر من بیشعوره بیشعور نیست اصلا نمی فهمه اینا یعنی چی وقتی تروریست مملکتشون تو زندان گل و بلبل داره ورزش می کنه و می خوره و خوابه این آدم خب نمی فهمه یه روزنامه نگار به جرم روزنامه نگاری داره خورد می شه داره له می شه جونش در خطره چطوری باید بفهمه وقتی ندیده همه عمرش جز همین آرامش تخیلی که داره هیچی ندیده دنیاش به همین کوچیکی و مسخرگیه ...
تقصیر منم نیست که دلم می خواد خفه اش کنم. تقصیر من نیست که داره حالم از آرامش اینا بهم می خوره ندیدم خب همه عمرم ندیدم . همه عمرم جنگ دیدم و مرگ و زندان
تقصیر اون نیست که نمی دونه یه جایی تو این دنیا هم هست که روزنامه نگارا رو گروگان می گیرن.
تقصیر منم نیست که وسط آرامش اینا دارم خفه می شم .
همه اش تقصیر اونیه که داشت سهم ما رو قسمت می کرد.

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

آخرین خبر از پرونده قتل ساناز نظامی توسط همسرش در میشیگان




وضعیت سلامت روانی نیما نصیری همسر ساناز نظامی که به قتل او متهم شده بود توسط پزشکی قانونی بررسی شد. به گفته سارا خواهر ساناز پزشکان تایید کردند که نیما هیچ مشکلی از نظر روانی ندارد. او در سلامت کامل عقلی همسرش را به قتل رسانده است. 
هیچ خبری از زمان نهایی دادگاه و حکم نهایی هنوز به خانواده ساناز اعلام نشده است. حالا دیگر مسئولان پرونده هم به سختی تماس های آنها را پاسخ می دهند. 
تنها درخواست پدر ساناز که گفت و گو با گیرنده های اعضای بدن ساناز بود اجابت نشد. تنها گواهینامه رانندگی ساناز توسط مقامات پلیس برای خانواده وی ارسال شد.

از گزارش اول من درباره ماجرای قتل ساناز نظامی  : 

«نیمه‌های شب هشتم دسامبر ۲۰۱۳ پلیس محلی میشیگان با تماس زنی روبه‌رو می‌شود که با صدای سست وبی‌حالش تقاضای کمک می‌کرده است.
افسران کلانتری بخش هاتون در «دالربی» میشیگان راهی محل سکونت زن جوان شدند. در زمان ورود، افسران ساناز را درحالی یافتند که مقداری خون در اطراف دهانش جمع شده بود و تقریبا بی‌هوش بود. به گفتۀ شوهرش، او موی ساناز را گرفته وسرش را چندین بار به زمین کوبیده بود. ساناز به سیستم درمانی پورتِج منتقل شد که درآن جا عکس‌برداری، خون‌ریزیِ زیر پوستۀ مغزی درسمت راست را نشان داد. موقیعت وی هم‌چنان وخیم‌ترشد و او را فوری به بیمارستان عمومی “مارکت” منتقل کردند. در بیمارستان عمومی مارکت، ساناز را زیر دستگاه تنفسی قرار دادند و کمی پس از بستری شدن، از نظرمغزی مرده اعلام شد. این تشخیص در ساعت ۱۳ و ۱۰ دقیقه روز ۹ دسامبر ۲۰۱۳ (۱۸ آذر ۱۳۹۲) اعلام شد. دو روز بعد ساناز را از دستگاه تنفس جدا کردند.»

این هم گزارش دوم من : چند روایت از زندگی ساناز نظامی در گفت و گو با پدر ساناز که پیش تر در ایران وایر منتشر شده بود:

«چه شعر قشنگی.» این کامنتی است که «ساناز نظامی» در تاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۱۱ زیر شعری نوشت که «نیما نصیری» در فیس‌بوک خود به اشتراگ گذاشته بود. آن زمان ساناز ساکن ایران بود و نیما ساکن ایالات متحده آمریکا. اما فیس‌بوک عاملی شد برای سرآغاز یک رابطه عاشقانه ولی اسرارآمیز و ناگوار.
نیما همان‌شب پاسخ داد:«ممنونم! باهاش رپ هم می‌شه خوند.»
ساناز:«یعنی همین شعر رو می‌تونی به شکل رپ هم بخونی؟»
حالا دو سال بعد از این جمله‌های ساده، نیما این هفته در دادگاهی حاضرشد تا به اتهام قتل ساناز که چند ماه پیش به قصد زندگی مشترک با او به میشیگان رفته بود، پاسخ‌گوی پرسشی باشد که ذهن خیلی‌‌ها را به خودش مشغول کرده است:«چه بلایی بر سر ساناز آوردی؟»
این بار اما پاسخ نیما سکوت و نگاه‌های خیره است.
دادگاه محلی پرونده نیما را به دادگاه عالی ارجاع داده است. چهارماه تا یک سال زمان برای روشن شدن حکم قطعی نیما نصیری نیاز است و هنوز روشن نیست سکوت نیما تا کی ادامه خواهد داشت. هرچند خونسردی و آرامش ظاهری او در دادگاه، همه حاضران را شگفت زده کرده است.
وکیل تسخیری نیما نیز درباره وضعیت پرونده سکوت کرد. اعضای خانواده او از زمان حادثه تا امروزهیچ تماسی با وی برقرار نکرده‌اند و حتی تلاشی هم برای استخدام وکیلی خصوصی از خود نشان نداده‌اند. اعضای خانواده نیما به پلیس گفته‌اند که هیچ رابطه‌ای با او ندارند.
اما با‌گذشت چند روز، حالا ابعاد دیگری از ماجرا روشن شده است که مهم‌ترین آن‌ها، کتک خوردن ساناز در سوم شهریور ماه، در آنکارای ترکیه درهتل محل اقامت‌شان است.
پدر 56 ساله ساناز نظامی حالا درباره آن روز به «ایران وایر» توضیح می‌دهد:« درهتل بودیم. اتاق آن‌ها نزدیک اتاق من بود. صدای داد و فریادشان بلند شد. نیما ساناز را کتک زده بود. صورتش زخمی بود. به پلیس رفتیم و گزارش دادیم. نیما به دست و پای ما افتاد و بازهم عذرخواهی کرد. فکر می‌کردم خب همه چیز تمام شده است. برایم هیچ مهم نبود که این‌ها عقد کرده‌اند. مهم بود که حالا حتما سانازفهمیده است که چرا ما با این ازدواج مخالفیم. اما ساناز گفت می‌خواهد بازهم به او فرصت بدهد.»
از پدر ساناز درباره ادعای یکی از دوستان دانشگاهی ساناز می‌پرسم که درتماس با «ایران وایر»، گفته بود آن قدرخانواده سانازمخالف رفتن دوباره او بودند که ساناز بدون خداحافظی از ایران رفت با یک کیف دستی. آقای نظامی اما این ادعا را تکذیب می‌کند و می‌گوید: «بی خبر نرفت اما واقعا مخالف بودم. تا لحظه آخر گفتم نرو، این پسر به درد تو نمی‌خورد. حتی وقتی آمریکا بود از سفارت کانادا ایمیلی دریافت کرده بود که با ویزای او برای تحصیل در اوتاوا موافقت شده است. برایش 5هزار دلار پول فرستادم و گفتم بیا بروکانادا. به حرفم گوش نکرد.»
پدرساناز در مدت یک سال و نیم گذشته شاهد مرگ دوعضو خانواده‌اش بوده است؛ سال گذشته مادر ساناز که لیسانس روان‌شناسی داشت و برای ادامه تحصیل اقدام کرده بود، در چهارراه ولیعصر از ماشین آقای نظامی پیاده می‌شود، با یک موتورسیکلت تصادف می‌کند و در دم جان می‌سپارد.
آقای نظامی می‌گوید:« جلوی چشم خودم همسرم فوت کرد. شوک وحشتناکی بود. نزدیک دفاعیه ساناز از پایان نامه فوق لیسانسش بود. ساناز بازهم توانست ازعهده دفاع  بربیایید. اما نمی‌دانم چطور شد که عاشق این پسر شد. ساناز از مالزی پذیرش گرفته بود و برای دانشگاهی در لندن هم اقدام کرده و پذیرفته شده بود. دانشگاه اوتاوا هم او را پذیرفته بود و حتی برای تحصیل در دانشگاه صنعتی میشیگان هیچ نیازی نداشت با این پسرازدواج کند. من مخالفتی با رفتنش نداشتم. بارها گفتم خودت برو. خوابگاه هست، این همه دانشجوی تنها خارج از ایران زندگی می‌کنند ولی نمی‌دانم واقعا ساناز چرا با خودش و ما این کار را کرد.»
دوستان ساناز می‌گویند او رابطه صمیمی با خانواده داشته است. یکی از آ‌‌‌‌‌‌‌ن‌ها تعریف می‌کند:«ساناز دختر محدودی نبود، همه جور امکانات و آزادی داشت. دختر مستقل و باهوشی بود. او قبل از همه ما از پایان نامه‌اش دفاع کرد. رتبه‌های دانشگاهی و معدل‌های او می‌تواند ثابت کند که او واقعا یک دانشجوی عالی بود. اما رویای رفتن از ایران و تحصیل دردانشگاه‌های خارجی لحظه‌ای او را رها نمی‌کرد.»
 دوست دیگرسانازهم این موضوع را تایید می‌کند و می‌گوید:«علاقه عجیبی به ارتباط برقرار کردن با غیر ایرانی‌ها داشت و دوست داشت با آن‌ها حرف بزند. فکر می‌کنم ازهمین جا هم ضربه خورد.»
پدرساناز که وضعیت روحی مناسبی ندارد، یک سال ونیم حادثه تلخ و دردناک پی در پی، حالا او را مجبور کرده تا با قرص آرام‌بخش و قرص قلب کمی آرام بگیرد. درباره نیما می‌گوید:« از همان فرودگاه که دیدمش خوشم نیامد. نه تحصیلات عالیه، نه شغل درست و حسابی، نه حتی ظاهری که فکر کنم دخترم به آن دل بسته شود.  فقط من نبودم، خواهر ساناز و حتی داماد ما بارها گفتند که این پسر به درد تو نمی‌خورد. بعد از کتک خوردن سانازهم مطمئن شدم که ازنظراخلاقی هم این پسر مساله‌دار است. هیچ برایم مهم نبود که دیگرعقد کرده‌اند، فقط کاش سانازهمان جا به حرف من گوش می‌کرد.»
اما خانواده نیما به پدر ساناز تاکید کرده‌اند که او از هر لحاظ پسر سلامت و قابل تاییدی است. درهنگام نوشتن این گزارش، خانواده نیما برای گفت‌وگو و واکنش‌ به حرف‌های  پدر ساناز در دسترس نبودند.
 آقای نظامی در این باره می‌گوید:«من فکر می‌کنم اصلا این خانواده می‌خواستند نیما را از سرخودشان بازکنند. من بارها پرسیدم مواد مخدر، مشروب، اعتیاد به چیز خاصی ندارد؟ پرسیدم سلامت روحی و اخلاقی دارد؟ آ‌ن‌ها هم تایید کردند که بله دارد و پسر بسیار آرامی است. حالا این پسر آرام و تایید می‌کند که سردخترم را به زمین کوبیده و موجب مرگ وی شده است.»
وی از ساناز می‌گوید:«دختر آرامی بود، اصلا سرکشی نداشت. باور نمی‌کنید یک بار نشد به من حرفی بزند که من برنجم. هیچ نمی‌توانم بفهمم چرا ساناز آن قدر بی‌قرار نیما شده بود؟ من نمی‌توانستم جلوی او را بگیرم. بدون خداحافظی با من نرفت. نه، من این را تکذیب می‌کنم اما مثلا چه کاری از من ساخته بود وقتی ساناز آن قدر بی‌قرار نیما بود؟ اوهم ویزای رفتن داشت و هم من راضی بودم تنها برود ولی انگار مسخ نیما شده بود.»
یکی از هم‌کلاسی‌های ساناز در دوره فوق لیسانس می‌گوید: «ساناز واقعا دختر باهوشی بود اما راحت به آدم‌ها اعتماد می‌کرد. خیلی ساده بود و البته بلند پرواز. عاشق تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور بود و همه فکر و ذکرش همین بود. در ظاهردختر مذهبی نبود اما مرتب قرآن می‌خواند و رفتنش دلیل آزادی خواهی بیش‌تر یا محدودیت در ایران نبود. رویایش برای رفتن به خارج، فقط تحصیل در دانشگاه‌های معتبرجهانی بود.»
پدرسانازهم درباره روحیه مذهبی ساناز توضیح می‌دهد که او علاقه زیادی به قرآن داشته و در تلاش برای ترجمه قرآن به زبان اسپانیایی بوده است. می‌گوید:«مرتب کتاب جلوی ساناز بود. باور کنید از دوره ابتدایی هم دختر باهوشی بود. حتی می‌توانست درکلاس اول، چند کلاس بالاتر شرکت کند که به توصیه یکی از معلم‌هایش، این کار را نکردیم و فقط یک سال جهشی خواند. درمواقع استراحت هم قرآن، انگلیسی وعربی می‌خواند. اهل خانه و خانواده بود. همه این‌ها باعث می‌شود تا از خودم مدام بپرسم چرا؟ من بعد از حادثه ترکیه به هر دری زدم تا او از فکر نیما بیرون بیایید. بارها به او گفتم این پسر تو را به کشتن می‌دهد. نمی‌دانم این چه فکری بود که مدام در سرم می‌آمد ولی حس خیلی بدی داشتم. آخرین حرفم هم قبل از رفتن همین بود که با این پسر نرو.»
شواهد دیگری هم نشان می‌دهد رابطه ساناز و نیما رابطه‌ای عجیب بوده است. ازکتک خوردن ساناز در ترکیه تا کتک خوردن او در میشیگان، شواهدی از شکنجه و آزار روحی در دسترس نیست. اما شواهدی مبنی بر رابطه آرام وجود دارد از جمله عکس‌هایی که ساناز برای خانواده‌اش ارسال می‌کند، شعرعاشقانه نیما که روی صفحه فیس‌بوک ساناز ارسال شده است و کامنت محبت آمیزساناز برای نیما در28 نوامبر، چند روز پیش از حادثه. از سویی دیگر در تماس ساناز با پلیس، صدای نیما را هم می‎شود به وضوح شنید که در تایید آدرس، به ساناز در کمال خونسردی می گوید:« بله آدرس همین است.»
در نهایت نیما نصیری درهنگام ورود پلیس هیچ مقاومتی نمی‌کند و به گفته مسوولان پرونده، کوبیدن سرهمسرش به زمین را تایید کرده است.
در ذهن پدر داغ‌دار ساناز پرسش‌های زیادی وجود دارد؛ این که چه بلایی سر دخترش آمده؟ چرا حرف پدر را گوش نکرد و با نیما ازدواج کرد:« قصه ساناز را همان طور که هست روایت کنید. بگذارید حداقل دختران دیگر به راه اشتباه نروند. بدانند پدر و مادرها خیر و صلاح آن‌ها را می‌خواهند. بدانند خارج از ایران حلوا خیرات نمی‌کنند. حتی اگر یک نفرهم از راه اشتباه بازگردد و به جای عشق کورکورانه، با منطق تصمیم بگیرد، فکر می‎کنم مرگ ساناز بیهوده نبوده است. ساناز ارزش زندگی کردن را داشت. می‌توانست خیلی مفیدتر از این‌ها باشد اما کاش مرگش برای دیگران مفید باشد و کسی دیگر به روزگارما دچارنشود.»
پدر ساناز در نزدیکی سال جدید میلادی یک بسته پستی برای دخترش از ایران ارسال می‌کند اما بسته زمانی به میشیگان می‌رسد که ساناز دیگر زنده نیست تا آن‌ها را دریافت کند. پدر ساناز از افسر پرونده خواسته بسته پستی را به پرسنل و پرستاران بیمارستان اهدا کند؛ همان‌هایی که حاضر شدند جلوی وب‌کم ازجانب او بوسه‌ای بر پیشانی دخترش بزنند.