این روزها فقط آینه راست می گوید اوست که وقتی در برابرش می ایستم سیمای زنی را نشانم می دهد که به باد رفته خودش و همه رویاهایش . جهان و هر چه در آن هست دروغ می گویند فردا روز دیگری نبود قطار ما هرگز به ایستگاه نرسید , هیچ بادگیری در برابر به باد رفتنم استفامت نکرد .
فروغ هم دروغ گفت پرنده که مرد کسی خاطره پرواز را به یاد نیاورد جهان زیاد دروغ می گوید من امروز تنها پشت یک پنجره بسته ایستادم تا با آخرین دود محو شوم از خاطره پرواز باآخرین دود این سیگار
دور شدن از این شهر شاید، اما کجا می شود دور شد از این تنهایی لعنتی که چسبیده به تن ات رهای ات نمی کند . من زنی را یافتم که رفتن اش نابودم کرد این حاصل همه جستجوهایم بود دیدن خودم و از دست دادن اش خودم و هزار رویای رنگی که رنگ دانه هاش را می بازد در میان هزار رنگی زندگی من مسافرم با چمدانی در دست و در انتظار اعلام ساعت پرواز شمعدانی از دستهام روییده و دستمال سفیدی که تکان می خورد برای آخرین مسافر شاید من باشم نوبت بعدی انگار نوبت پرواز به من نمی رسد گفتم پرنده که مرد کسی پرواز را به خاطر نسپرد .
مسافرم بی پرواز؛ مسافرم بی مقصد؛ مسافرم بی ایستگاه؛ منم تنهابا چمدانی در دست و دریچه ایی در مشت که خاطرات ام را به یاد می آورد و خنجری در پشت که رفاقت را .
مشت مشت کلمه خروار خروار واژه های ناموزون ریخته ام توی این چمدان لعنتی که بی هیچ وزن و قافیه ایی به جان هم افتاده اند .
جهان فریبمان داد ، شاعرها همه دروغ گفتند ما باختیم حتی اگر باور نکنیم و این سفر این تنهایی این شمعدانی این دستمال سفید و این آخرین دود تاوان باختن ما بود
ما باختیم می خواهی باور کن می خواهی بمان و اصرار کن فرقی هم نمی کند حالا که هست و نیست ات را باخته ایی چیزی باقی نمانده برای دوباره باختن.
از روی دست خدا هم که مشق نوشتیم مشق های پر از غلط بود ما مردود شدیم جهان برای آزادی پرواز جا نداشت تقصیر هیچ کس نبود
آهای بلند شو رسیدیم به اخرین ایستگاه چه بخواهی چه نخواهی ایستگاه آخر همین جاست محو شدن در آخرین دود این سیگار
۲ نظر:
ما قايقهای کاغذیمان را
دير به آب انداختيم
سلام مسافر
اين روز ها ديگر حتي آينه هم راست نمي گويد
ارسال یک نظر