۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

از غربته تا وهم

مدتهاست دلم می خواد یه چیزی بنویسم اما انقدر اتفاقات پراکنده افتاد که نمی دونم از کی و از چی بنویسم این شد که دو تا پست قبلی سر خودم و گرم کردم به ناگفته های تصویری بدجوری همه چیز در بخش روابط انسانی بهم ریخته یک سال گذشته انگار خیلی به همه ما سخت گذشته که دیگه تحمل خودمونم نداریم چه برسه به دوستی اما یادش به خیر سال پیش همه با هم بودیم برعکس امسال که هزار پاره شدیم بیشتر از اینکه غربت ما رو هزار پاره کنه مایی که یه روزی توی یک اتاق توی یه تحریریه دور یه میز می نشستیم خودمون این کارو کردیم به نظرم شرایط سخت مالی و کاری باعث شد دل خیلی ها از دوستان نزدیکشون بشکنه همه از هم طلبکار شدیم دنبال بهانه گشتیم برای لاپوشونی بی معرفتی هامون و دنبال دلیل گشتیم برای خالی شدن پشتمون از اونهایی که مثلا رفیق بودن نمی دونم تو این یه سال چندبار فروخته شدیم به چه قیمت چندبار قضاوت شدیم چندبار تهمت خوردیم چندبار جای یه دوست یه هم صنفی توی یه تحریریه به ناحق نشستیم از خون چندتا شهید راه آزادی گذشتیم برای معروف شدن خلاصه اینکه نسل ما نسل شاملوها نبود که حبس بکشد و باز مبارزه کند نسل ما نسل گلسرخی و میرزاده عشقی نبود نسل ما نسل دیگری است اصلا زمانه زمانه دیگری است فردگرایی بر جامعه گرایی پیروز شده و ما همه تنهاییم


گم می شوم

در ابری مبهم

در ناکجای غربته تا وهم

با من بگو

کجاست ؟

کجایم ؟

تنهایی عجیب در این پاییز در این شهر

هیچ نظری موجود نیست: