۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

نوستالژی زمستانی

 بی خیال بغض و اشک توی چشم که این روزها با خیس شدن یه پرنده زیر بارون هم یقه ما رو می گیره بریم سر زمستون و خاطره هاش.

تا بگویی زمستان اهلش که باشند می گویند « هوا بس ناجوانمردانه سرد است»، شاید هم خود خودش باشند و بدانند «نفس کز گرم گاه سینه می آید

برون آهی شود تاریک / چو دیوار ایستد در پیش چشمانت» و حتی شاید تا جایی پیش بروند که بی تفاوت بگویند:«نفس کین است/ پس چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک»

زمستان تا بوده همین بوده، فصل بد، فصل سرد، نماد نارفیقی و خنجرهای فروخرده بر پشت، لوکیشن فیلم های دراماتیکی که حتی اگر قرار باشد ته ته اش به شادمانی تمام شود و به قول کارگردانان سینما بشود «هپی اند» ، این «هپی اندش» را می گذارند برای شروع فصل بهار نه خود زمستان.

اما نوستالژی زمستانی من از تولد مسیح و کریسمس آغاز می‌شد، یک حسرت عجیبی به دل کودکانه ام می‌ماند، همه سهم ما از کریسمس آن روزها یک مفصد اقتصادی بود به نام آقای اسکروچ، که به شوق دیدن کارتون «سرود کریسمس» همه پاییز را تاب آورده بودیم. عاشق نمادها و شادمانی های کریسمسی بودم که فقط در یکی دو محله ارمنی نشین شهرمان یافت می شد.  نه کسی برای ما کاج تزیین می کرد نه بابانوئلی بود که آرزوهایمان را برآورده کند. شاید چون بابانوئل نداشتیم این همه آرزو به دلمان ماند.

سهم ما از سال نو حاجی فیروزی بود سیه چرده و فقیر که فقط بلد بود دایره تنبک بزند. سهم بقیه بچه های دنیا بابانوئلی بود ثروتمند که در کیسه اش همه جور آرزوی برآورده شده ای یافت می شد.

حالا که دیگر حسرت کریسمس نداریم و روی خط استوا حسابی برای جشن سال نوی میلادی با مردم مسیحی دنیا شادمانی کردیم نزدیکی های عید که شده دلمان پر می زند برای حاجی فیروز فقیر و مهربان خودمان، حالا فهمیدیم بابانوئل خیالی بیش نبوده و صفای حاجی فیروز خودمان را هم از کف داده ایم.

اصلن بگذریم از دی ماه که همه شوق و ذوق اش چشم دوختن به صفحه تلویزیون بود برای تماشای آقای اسکروچ، می رسیم به بهمن ماه و برف های سنگین، به شوق فرو بردن یک هویج روی صورت آدم برفی،بی تابی می کردیم برای بیرون زدن از خانه و پرسه در برف، هر چند صبحی که آفتاب زده بود آدم برفی دیگر مرده بود و رنج مرگ آدم برفی را هم می شد به رنج های کودکانه زمستانی افزود. اما ما بچه های انقلاب یک شادمانی هم این وسط داشتیم و آن هم تق و لق شدن مدرسه در دهه فجر بود. چنان جشن پیروزی انقلاب را به شادی برگزار می کردیم که یکی نمی دانست می اندیشید که چه انقلابی های دو آتیشه ای هستیم. شوق کودکانه ما شبیه روز معلم بود.فقط بهانه ای برای فرار کردن از مدرسه. ما نمی دانستیم دقیقن چه اتفاقی افتاده. نمی دانستیم روزی همین دهه مبارکشان چطور توی چشم ما فرو می رود ما بچه بودیم. بچه هایی که با کابوس صدام حسین شب ها را سحر می کرد.

یادت هست برای ایستادن در گروه سرود مدرسه و گروه تئاتر چه بی قراری هایی داشتیم. حاضر بودیم هر کاری بکنیم تا از درس و مدرسه فرار کنیم.

از اسفند بگویی اهلش که باشند می گویند:« بوی عیدی/ بوی توت/ بوی کاغذ رنگی/ ... با اینا خستگی مو در می کنم/ با اینا زمستونو سر می کنم.»

اصلن انگار خود اسفند این وسط هیچ کاره بود. هر چه بود خانه تکانی بود و شوق خریدن لباس نو، شوق عیدی و ماهی تنگ بلور. اسفند انگار مهجور مانده بود و همیشه باید برای شادباش بهار روزهایش را سپری می کرد.

اسفند که می شد مادرها سبزه می گذاشتند تا سبز شود، دست بچه ها را می گرفتند و برای خرید لباس نو به بازار می بردند. اسفند که می شد. خانه ها رنگ و بوی تازه ای می گرفت دیوارها رنگ می شد شیشه ها دستمال کشیده می شد. فرش ها شسته می شد و خلاصه زندگی رنگ دیگری داشت اما این وسط یک چیزی بود که بدجوری حالت را می گرفت. همین که نزدیک روز آخر سال می شد یک پیک شادی بی سر و ته می زدند زیر بغلت کلی هم سرمشق می نوشتند پای تخته تا در دفترت بنویسی که هرطور شده عیدت را زهرمارت کنند. هر چند تیر آنها هر سال به سنگ می خورد و پیک های شادی دست نخورده باقی می ماند و سرمشق ها را هم خاله زاده ای کسی بود که کلاس بالاتری باشد و برایت بنویسد، اما انگار هنوز هم امیدوار بودند برای یک مرتبه هم که شده  تیرشان بخورد وسط تعطیلات نوروزی ما.

هیچ نظری موجود نیست: