دارم یه داستان بلند می نویسم به اسم « روتان»
داستانم زیادی بالا و پایین می شه، درست مثل خودم، یک روز بالا، یک روز پایین، برای نوشتن این داستان حتی به اندازه یک میز و صندلی ثابت نبودم.
میزی که هر روز پشتش بشینم و بنویسم، یه میز با گلدان گلهای لاله، با چند شمع روشن. یک میز ریشه دار، یک میز با پایه های محکم و استوار.
میز و صندلی من گاه در یک غذاخوری شلوغ و پر تردد قرار گرفته، جایی که بوی غذاهای آسیای شرقی همه ذهنم را تسخیر کرده.
گاهی هم میز و صندلی من در یکی از کافه های شهر ِ جایی مثل کافه استارباکس.
در میان عطر قهوه و سیگار حصر می شوم و می نویسم.
گاه در میان سر و صدا و همهمه مردمی که زبانشان را نمی فهمم حبس می شوم.
شاید برای همین باشد که داستانم گاه عطر قهوه می دهد، گاه بوی تند سیگار، یک جاهایی هم داستم بوی گند می دهد، بوی گوشت های ورقه شده خوک که روی آتش کباب می شوند و بوی سوختگی چربی شان همه خیابان بلند « آلور» را فتح می کند.
گاه زبان داستانم سخت می شود آنجا که صدای بلند زنان و مردان چینی به داستانم چنگ می زند، زبان نامفهوم داستانم از قهقهه های بلند آنهاست. این صدا با اصوات نامفهومی که از حنجره شان بیرون میاید در هم می آمیزد و بر جان قصه نقش می بندد نقشی که خودم هم از خواندنش عاجز مانده ام.
گاهی هم شانس در خانه ام را می زند و زبان داستانم روان و ساده می شود، آنجا که سهم من از نوشتن اتاقی است خنک و خلوت.
نمی دانم شاید همه اینها بهانه است، بهانه ای برای پرت و پلا نوشتن به جای داستان.
اما من باورم نمی شود با این همه تلاطم، با این همه هیاهو، اضطراب و انتظار، با این همه بلاتکلیفی و میز و صندلی هایی که جا به جا می شوند هم بشود داستانی روان و یک دست نوشت. من باورم نمی شود بتوان نویسنده بود و مدام از میزی به میز دیگر کوچ کرد، باورم نمی شود بتوان تا پایان یک داستان همه میز و صندلی های شهر را فتح کرد و انتظار اثری یک دست و روان را از آن قصه داشت.
شاید بشود اما می دانید من بلد نیستم.
داستانم زیادی بالا و پایین می شه، درست مثل خودم، یک روز بالا، یک روز پایین، برای نوشتن این داستان حتی به اندازه یک میز و صندلی ثابت نبودم.
میزی که هر روز پشتش بشینم و بنویسم، یه میز با گلدان گلهای لاله، با چند شمع روشن. یک میز ریشه دار، یک میز با پایه های محکم و استوار.
میز و صندلی من گاه در یک غذاخوری شلوغ و پر تردد قرار گرفته، جایی که بوی غذاهای آسیای شرقی همه ذهنم را تسخیر کرده.
گاهی هم میز و صندلی من در یکی از کافه های شهر ِ جایی مثل کافه استارباکس.
در میان عطر قهوه و سیگار حصر می شوم و می نویسم.
گاه در میان سر و صدا و همهمه مردمی که زبانشان را نمی فهمم حبس می شوم.
شاید برای همین باشد که داستانم گاه عطر قهوه می دهد، گاه بوی تند سیگار، یک جاهایی هم داستم بوی گند می دهد، بوی گوشت های ورقه شده خوک که روی آتش کباب می شوند و بوی سوختگی چربی شان همه خیابان بلند « آلور» را فتح می کند.
گاه زبان داستانم سخت می شود آنجا که صدای بلند زنان و مردان چینی به داستانم چنگ می زند، زبان نامفهوم داستانم از قهقهه های بلند آنهاست. این صدا با اصوات نامفهومی که از حنجره شان بیرون میاید در هم می آمیزد و بر جان قصه نقش می بندد نقشی که خودم هم از خواندنش عاجز مانده ام.
گاهی هم شانس در خانه ام را می زند و زبان داستانم روان و ساده می شود، آنجا که سهم من از نوشتن اتاقی است خنک و خلوت.
نمی دانم شاید همه اینها بهانه است، بهانه ای برای پرت و پلا نوشتن به جای داستان.
اما من باورم نمی شود با این همه تلاطم، با این همه هیاهو، اضطراب و انتظار، با این همه بلاتکلیفی و میز و صندلی هایی که جا به جا می شوند هم بشود داستانی روان و یک دست نوشت. من باورم نمی شود بتوان نویسنده بود و مدام از میزی به میز دیگر کوچ کرد، باورم نمی شود بتوان تا پایان یک داستان همه میز و صندلی های شهر را فتح کرد و انتظار اثری یک دست و روان را از آن قصه داشت.
شاید بشود اما می دانید من بلد نیستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر