مرگ در غربت هنوز از آن مفاهیم ترسناکی است که جرات مواجه
شدن با آن را ندارم. زیاد به غربت و مهاجرت یا به خانه و ریشه فکر نمی کنم و
اعتقادی ندارم اما با همه مقاومتم هر بار به شدت بیمار شدم به خانه و مرگ در خانه
فکر کردم. اولین بار ده سال پیش در سفری به شرق وقتی که به خاطر تهوع مدام پزشک یک
درمانگاه آمپول رایج «متوکلرپرامید» را در رگ های من تزریق کرد و من دچار شوک
دارویی شدم و ناظر جدایی روح از جسمم بودم به مرگ در غربت فکر کردم. به درد یا به
خود مرگ فکر نمی کردم فقط و فقط در دلم آرزو می کردم تا برگشتن به ایران زنده
بمانم.
دو سال پیش هم وقتی به «تب دنگی» مبتلا شدم. فقط آرزو می کردم
اگر قرار است بمیرم به خانه بازگردم. تب دنگی در مالزی تب رایجی بود اما همین که
رسانه ها از آن با عنوان تب کشنده دنگی یاد می کردند کافی بود که نه به استخوان
درد فکر کنم نه به تب 42 درجه فقط به خانه فکر کنم. جایی که دلم می خواست آنجا
بمیرم.
اما زمانی که مرگ را از نزدیک در غربت دیدم و حس کردم زمانی
بود که یک پسر جوان ایرانی در مالزی تصادف کرد و به کما رفت، با کمک فیس بوک و چند
سایت محلی خبر به کما رفتن پسر جوان در میان ایرانیان پخش شد. هزینه بیمارستان
سنگین بود و همیاری باور نکردنی ایرانیان مالزی کمک کرد تا هزینه بیمارستان و
جراحی پسر جوان جمع آوری شود اما افسوس که او در همان بیمارستان فوت کرد. پولهای
جمع شده هم صرف تسویه حساب با بیمارستان و بازگرداندن پیکر وی به ایران شد. شب آخر
در شهر سایبرجایا به دیدار پدرش رفتیم. شب وحشتناکی بود. تمام طول مسیر سایبرجایا
به کوالالامپور سکوت تنها صدایی بود که در ماشین ما شنیده می شد. آن شب تا صبح یا
شاید هم تا چند روز بعد به مرگ در غربت فکر می کردم. به این تصویر تلخ که با پاهای
خودت از خانه و شهر و دیارت بیرون بیایی و بعد با تابوت به خانه بازگردی . به
مادری که در فرودگاه پسرش را احتمالا بغل کرده بود. بوسیده بود و مثل بقیه مادرهای
منتظر پشت شیشه های فرودگاه چند قطره ای هم اشک از چشمانش سرازیر شده بود. به شوق
و ذوق همه مادرهایی فکر می کردم که احتمالا بارها در ذهنشان فرزندان به کوچ رفته
را در سالن انتظار فرودگاه باز هم بغل می کنند و می بوسند و این بار از شوق بازگشت
آنها اشک در چشمانشان حلقه می زند.
تصویر وحشتناک مرگ در غربت مدام در ذهنم رژه می رفت.
اما مرگ ساناز نظامی تصویر تلخ تری بود. اینکه با پاهای
خودت از خانه بیرون بیایی و حتی با تابوت هم دیگر به خانه بازنگردی. اینکه در سرما
و برف در گورستانی تنها دفن شوی.
حالا اما مهتاب ساوجی دختر ایرانی دیگری است که در ایتالیا
کشته شده است. به دست همه خانه هایش. گویا قرار است پیکر مهتاب به ایران بازگردد.
اما حالا جان ندارم حتی به مادری فکر کنم که دختر زیبایش را راهی ایتالیا کرده تا
تحصیلات عالیه اش را تمام کند حالا باید خبر پیدا شدن جسد برهنه اش را در ونیز
بشنود.مدام از تصویر مادر فرار می کنم، از تصویر همه مادرهایی که پشت شیشه های فرودگاه منتظر استقبال از فرزندان مهاجرشان هستند و جای بوسه بر پیشانی فرزندانشان باید بر تابوت آنها بوسه بزنند.
به هم خانه های مهتاب فکر می کنم. به هم خانه های خودم در
مالزی. به اینکه می شد زن دیوانه ای که با من هم خانه شده بود جای آن زن و شوهر
هندی بود. من در رودخانه های کوالالامپور پیدا می شدم. می شد من جای مهتاب، جای
پسرک جوان ایرانی که در مالزی تصادف کرد یا جای ساناز باشم. می شد من هم به جای
برگشتن به خانه با پاهای خودم با تابوت برگردم یا هیچ وقت برنگردم.
مدام
به این تصاویر تلخ فکر می کنم. به اینکه من کجا قرار است بمیرم؟ در کدام گورستان دفن
خواهم شد؟ و با پاهای خودم به خانه بر می گردم یا با تابوت؟
۱ نظر:
خیلی خوب بود. واقعا تا بحال به مرگ در غربت فکر نکرده بودم.
ارسال یک نظر