هنوزم فکر می کنم به تو به فنجان چای تا نیمه، به سیگاری که در خود سوخت... به ژاکتی که جا ماند. به رویایی که در دود سیگار محو شد به جای لب هام روی فنجانی که تو برداشتی چای نیم خورده اش را تا ته سرکشیدی و فنجان را گذاشتی توی جا یخی تا مثل مومیایی صد سال دیگر هم یادگاری بماند از بی نگاهی و حرفی دل بستن.
به تو فکر می کنم و هی با خودم می گویم دست مرا خوانده بودی یا نه؟ می دانستی چای و فنجان تله ای بود برای گیر افتادنت؟ می دانستی سیگار روشن و ژاکتی که عطر مرا در خود پنهان کرده بود گذاشتم برای فریب دادنت؟
اوه خدای من ما زن ها چقدر مرموز و چموشیم. تله های مرا یافتی و یکی یکی خنثی کردی؟ یا افتادی توی تله و حالا بال بال می زنی؟
این حس مالیخولیایی دیوانه شدنت را دوست داشتم. وقتی نوشتی عطرش پیچید در اتاق، چایش را سر کشیدم. فنجانش را چون مومیایی حبس کردم در جا یخی و سیگارش را پک زدم تا طعم لب های سرخش بماند تا ابد توی ریه هام. وقتی نوشتی دیگر بعد از آن سیگار هرگز لب به سیگار دیگری نزدی. وقتی نوشتی حالا که عطر ژاکت ماند توی مشامت هربار در خیابان عطری آشنا از کنارت رد می شود بر می گردی و نگاه می کنی. خیالم راحت شد که تیرم خورد به هدف. به قلبت. به قلبی که باید می شکستم تا نذرم را ادا کنم.
نذر کردم قلب 101 مرد جا افتاده با موهای جو گندمی را بکشنم. خونش را بریزم توی شیشه و بعد سر بکشم. جادوگری در معبد چینی ها بود که می گفت اگر خون 101 قلب شکسته مردی با موهای جوگندمی را بنوشی حتما زخم قلبت ترمیم می شود.
حالا تو هم درست همین کار را بکن.
قلب 101 زن قد بلند. با موهای کوتاه خرمایی را بشکن خونشان را بریز توی شیشه و سربکش.
بگذار زخم قلبت ترمیم شود تو با بقیه فرق داشتی همان طور که همه 100 نفر دیگر با بقیه فرق داشتن و چیزی در من انگار سر جایش نیست.
انگار هیچ چیز دنیا سر جایش نیست شاید آن جادوگر چینی روش ترمیم قلب های شکسته اش را در کتابی منتشر کرده. این روزها همه شهر پر از دام های گسترده است و از هر طرف می روی تیری از چله کمان رها شده.
به تو فکر می کنم و هی با خودم می گویم دست مرا خوانده بودی یا نه؟ می دانستی چای و فنجان تله ای بود برای گیر افتادنت؟ می دانستی سیگار روشن و ژاکتی که عطر مرا در خود پنهان کرده بود گذاشتم برای فریب دادنت؟
اوه خدای من ما زن ها چقدر مرموز و چموشیم. تله های مرا یافتی و یکی یکی خنثی کردی؟ یا افتادی توی تله و حالا بال بال می زنی؟
این حس مالیخولیایی دیوانه شدنت را دوست داشتم. وقتی نوشتی عطرش پیچید در اتاق، چایش را سر کشیدم. فنجانش را چون مومیایی حبس کردم در جا یخی و سیگارش را پک زدم تا طعم لب های سرخش بماند تا ابد توی ریه هام. وقتی نوشتی دیگر بعد از آن سیگار هرگز لب به سیگار دیگری نزدی. وقتی نوشتی حالا که عطر ژاکت ماند توی مشامت هربار در خیابان عطری آشنا از کنارت رد می شود بر می گردی و نگاه می کنی. خیالم راحت شد که تیرم خورد به هدف. به قلبت. به قلبی که باید می شکستم تا نذرم را ادا کنم.
نذر کردم قلب 101 مرد جا افتاده با موهای جو گندمی را بکشنم. خونش را بریزم توی شیشه و بعد سر بکشم. جادوگری در معبد چینی ها بود که می گفت اگر خون 101 قلب شکسته مردی با موهای جوگندمی را بنوشی حتما زخم قلبت ترمیم می شود.
حالا تو هم درست همین کار را بکن.
قلب 101 زن قد بلند. با موهای کوتاه خرمایی را بشکن خونشان را بریز توی شیشه و سربکش.
بگذار زخم قلبت ترمیم شود تو با بقیه فرق داشتی همان طور که همه 100 نفر دیگر با بقیه فرق داشتن و چیزی در من انگار سر جایش نیست.
انگار هیچ چیز دنیا سر جایش نیست شاید آن جادوگر چینی روش ترمیم قلب های شکسته اش را در کتابی منتشر کرده. این روزها همه شهر پر از دام های گسترده است و از هر طرف می روی تیری از چله کمان رها شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر