باورش نمی شد بعد از این همه سال برگشته.
یه حس عجیبی داشت. حس یه غریبه که همه چی براش تازگی داره.
حالا که شهر انقدر عوض شده، رویا هم حتما عوض شده.
اصلا دلش نمی خواست با رویا روبرو بشه چطور می شد اصلا با رویا روبرو بشه خیلی وقته که رویا براش یه مشت کلمه است. یه مشت حروف بی صدا که از پشت اون لب تاپ لعنتی میریزه رو پیراهنش و از سر و کولش بالا میره.
صدای رویا رو یادش رفته چند باری هم که رویا می خواست باهاش حرف بزنه طفره رفت.
از صدای آدما می ترسه. ترجیح میده آدما براش یه مشت کلمه باشن. کلمه هایی که جون ندارن. حس ندارن، نمی فهمه این سلام، سلام ِ گرمه رویاست یا سلام از روی عادت. نمی فهمه لبخند پت و پهنی که براش فرستاده نشونه خوشحالی ِ یا داره مسخره اش می کنه...
کلمه های پخش شده روی لباس هاش رو تکوند.
گفت باید جلوی ترسام بایستم.
باید برم سراغ صاحب کلمه ها تا ببینم واقعا تو کله شون چی می گذره.
کوله پشتی اش رو بست و برگشت.
واقعا تو کله شون چی می گذشت؟
نکنه اتوبان همت با اون ترافیک سنگینش؟ یا اتوبان نیایش با اون همه سر، صدا و بوق و ...
تو کله خودش چی می گذره؟
فکر کرد.
بازم فکر کرد.
تو کله خودش قدیما خیابان ولیعصر می گذشت. خیابان بلند با چنارهای صد ساله که برای بوسیدن هم تا کمر خم می شدن. پاییز که می شد پیراهن از تن می کندن و لخت و عور عشق بازی می کردن.
کم کم خیابان ولیعصر شلوغ شد. درختها رو هرس کردن و از اونها یه اسکلت بی روح باقی ماند که حتی به معشوقه اش هم نمی رسید هر چی بیشتر کمر خم می کردن، نمی رسیدن اما پیرتر و فرسوده تر می شدن.
بلاخره دل به دریا زد و داد خیابان ولیعصر توی سرش رو خراب کنن 8 سال پیش بود. بلاخره یه کوچه بن بست جاش ساخت که دنج بود دیوارهاش آجری بود و روی دیوارها رو پیچک ها و یاس ها پر کرده بودن، یه پنجره داشت که لبه اش پر شد از شمعدونی . بن بستش رو هر روز آب پاشی می کرد و از بوی خاک خیس خورده مست می شد. روی یه صندلی چوبی گوشه بن بستش لم می داد، روزنامه و کتاب می خوند و صفحه های گرامافون رو عوض می کرد.
اما بدیش این بود که بن بستش راه به هیچ کجا نداشت.
رویا نق می زد.
می گفت یا برو یا برگرد. آخه کی تو بن بست جا خوش می کنه که تو کردی؟
رویای لعنتی با اون مشت مشت، خروار خروار کلمه بی جون وسوسه اش کرد.
حالا نه بن بست خودش مونده نه تحمل داره تو اتوبان رویا بمونه.
اصلا مگه ته اتوبان رویا به کجا می رسه؟ به یه دور برگردون ساده.
رویا زخمی اش کرد.
گیرش انداخت.
هر کی به رویا دل بست زخمی شد.
گیر افتاد.
یه حس عجیبی داشت. حس یه غریبه که همه چی براش تازگی داره.
حالا که شهر انقدر عوض شده، رویا هم حتما عوض شده.
اصلا دلش نمی خواست با رویا روبرو بشه چطور می شد اصلا با رویا روبرو بشه خیلی وقته که رویا براش یه مشت کلمه است. یه مشت حروف بی صدا که از پشت اون لب تاپ لعنتی میریزه رو پیراهنش و از سر و کولش بالا میره.
صدای رویا رو یادش رفته چند باری هم که رویا می خواست باهاش حرف بزنه طفره رفت.
از صدای آدما می ترسه. ترجیح میده آدما براش یه مشت کلمه باشن. کلمه هایی که جون ندارن. حس ندارن، نمی فهمه این سلام، سلام ِ گرمه رویاست یا سلام از روی عادت. نمی فهمه لبخند پت و پهنی که براش فرستاده نشونه خوشحالی ِ یا داره مسخره اش می کنه...
کلمه های پخش شده روی لباس هاش رو تکوند.
گفت باید جلوی ترسام بایستم.
باید برم سراغ صاحب کلمه ها تا ببینم واقعا تو کله شون چی می گذره.
کوله پشتی اش رو بست و برگشت.
واقعا تو کله شون چی می گذشت؟
نکنه اتوبان همت با اون ترافیک سنگینش؟ یا اتوبان نیایش با اون همه سر، صدا و بوق و ...
تو کله خودش چی می گذره؟
فکر کرد.
بازم فکر کرد.
تو کله خودش قدیما خیابان ولیعصر می گذشت. خیابان بلند با چنارهای صد ساله که برای بوسیدن هم تا کمر خم می شدن. پاییز که می شد پیراهن از تن می کندن و لخت و عور عشق بازی می کردن.
کم کم خیابان ولیعصر شلوغ شد. درختها رو هرس کردن و از اونها یه اسکلت بی روح باقی ماند که حتی به معشوقه اش هم نمی رسید هر چی بیشتر کمر خم می کردن، نمی رسیدن اما پیرتر و فرسوده تر می شدن.
بلاخره دل به دریا زد و داد خیابان ولیعصر توی سرش رو خراب کنن 8 سال پیش بود. بلاخره یه کوچه بن بست جاش ساخت که دنج بود دیوارهاش آجری بود و روی دیوارها رو پیچک ها و یاس ها پر کرده بودن، یه پنجره داشت که لبه اش پر شد از شمعدونی . بن بستش رو هر روز آب پاشی می کرد و از بوی خاک خیس خورده مست می شد. روی یه صندلی چوبی گوشه بن بستش لم می داد، روزنامه و کتاب می خوند و صفحه های گرامافون رو عوض می کرد.
اما بدیش این بود که بن بستش راه به هیچ کجا نداشت.
رویا نق می زد.
می گفت یا برو یا برگرد. آخه کی تو بن بست جا خوش می کنه که تو کردی؟
رویای لعنتی با اون مشت مشت، خروار خروار کلمه بی جون وسوسه اش کرد.
حالا نه بن بست خودش مونده نه تحمل داره تو اتوبان رویا بمونه.
اصلا مگه ته اتوبان رویا به کجا می رسه؟ به یه دور برگردون ساده.
رویا زخمی اش کرد.
گیرش انداخت.
هر کی به رویا دل بست زخمی شد.
گیر افتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر