مرروی بر مصاحبه های پاریس ریویو با نویسندگان معروف و نتیجه ای که گرفتم.
ارنست همینگ وی بد اخلاق ترین مصاحبه شونده ای است که ممکنه گیر یه مصاحبه کننده بدبخت بی افته، مدام خبرنگار رو تحقیر و تمسخر می کنه و جالب اینجاست که خیلی از نویسنده های معاصر که از قضا بهترین ها در حرفه خودشون بودن رسما و بی تعارف گفتن که هیچ وقت از همینگ وی الهام نگرفتن برعکس کسینجر که تقریبا در لیست همه نویسنده های معاصر جای ویژه ای داره.
هیچ شیوه مشخصی و ثابت شده ای برای نویسنده های بزرگ دنیا وجود نداشته و نداره، کسی هست که داستان هاش رو به کندی می نویسه و همیشه دنبال بهانه ای می گرده برای عقب انداختن کار مثل رابرت استون و کسی هم مجبوره پیش از اینکه بچه هاش از خواب بیدار بشن و مامان مامان راه بندازن یعنی پنج صبح شروع کنه به تند تند نوشتن مثل تونی ماریسون. نویسنده ای با مداد می نویسه و نویسنده دیگه ای با ماشین تحریر، نویسنده ای دانشگاه رو ول کرده و موفق شده و نویسنده دیگری تا انتها تحصیل رو ادامه داده و به تدریس هم مشغوله. نکته جالب اینجاست که همه نویسنده هایی که کار روزنامه نگاری کردن یا با این حرفه آشنا هستن معتقدن روزنامه نگاری شروع خوبی می تونه باشه به شرط اینکه به موقع خاتمه پیدا کنه و نویسنده رو از هدف اصلی اش دور نکنه... تا حالا از هیچ نویسنده ای ادعا نکرده شبها بهتر می نویسه و بر خلاف تصور عمومی و روشنفکرنمایی جاری نویسندگی یک روزکاری تمام عیاره، کسی هست که بدون لیوان قهوه و سیگار نمی تونه بنویسه و کس دیگری هم هست که به دیسپلین، نظم و دوری از خماری و منگی معتقده البته هر چی نگاه می کنم می بینم نویسنده های با دیسیپلین و منظم نویسنده های شناخته شده تر و حداقل از نظر من تحسین برانگیزتری هستن مثل حضرت یوسا.
هیچی دلچسب تر از این نیست که درباره زندگی نویسنده های بزرگ و راه و چاهی که داشتن بخونی و اونها رو تصور کنی، مصاحبه کننده های پاریس ریویو و سوالات و گاه صبوری هاشون در مقابل نویسنده ها هم خیلی تحسین برانگیزه.
پی نوشت :
به زودی گند دی اکتیو و اکتیو فیس بوک بیچاره رو در میارم، اصلا نامبرده علاقه عجیبی به درآوردن گند خیلی چیزها داره. این یعنی باز دی اکتیو کردم. آخه مرض داشت با همه مزخرفات توش باز وسط کار کرم باز کردنش آدم رو فرا می گرفت حتی اگر ماه ها باشه هیچی ننوشته باشی.
پی نوشت دوم:
تو بازنویسی داستانم یه اتفاق جالب افتاد تقریبا پنجاه درصد کار تغییر کرد. شاید بشه گفت به جز بدنه اصلی داستان و خط قصه لحن و گفتار، روایت ها و حاشیه ها به کل عوض شد. احتمالا یک بار دیگه هم اگر بازنویسی کنم بقیه اون پنجاه درصدم عوض می شه. از این وسواسی که گرفتم لذت می برم. عطش انتشار ندارم چون موقع نوشتن داستان به این فکر می کنم که وقتی داستان خودم رو می خونم حالم باهاش خوب باشه.
پی نوشت سوم:
دارم کم کم به اینجا عادت می کنم. دیگه بعضی از رفتارهای عجیب نروژی ها برام عادی شده. اما راستش رفتار بعضی از ایرانی ها برام عادی نمی شه. رفتار اونهایی که دچار شیفتگی وافر شدن. راستش بعضی از ایرانی ها جوری در فرهنگ نروژی ذوب شدن و به نروژ عشق می ورزن که حتی خود نروژی هام اینطوری نیستن. اینا از اونهایی هستن که مدام می گن اینا خوبن ما ع ن ایم ... اینا بهترینن ما گه ترین، اینا بی نظرین ما گاویم. اینا با فرهنگن ما از پشت کوه اومدیم. شاید باور کردنی نباشه ولی یه جوری دچار بحران هویت شدن بعضی ها که آدم حیرت می کنه. بابا دیگه سیستم آموزشی که هیچ کس نمی تونه توش هفت و بدون ماشین حساب ضربددر بیست کنه تعریف تمجید نداره دیگه.
کاش یه کم از این خود حقیر پنداری در مقابل بلوندها و چشم رنگی ها دست بر دارن و یه کم هم خودشون رو باور کنن. البته این تعدادی که من دیدم خیلی محدود بوده و همونم توی ذوق می زنه.
شگفت انگیزتر از اونهام کسایی هستن که آدرس غلط می دن، قبل از اینکه بیام نروژ چه چرندیاتی که نبافته بودن درباره سیستم، کار برخورد آدمها و خیلی چیزهای دیگه. از ساده ترین جریاناتی که اینجا اتفاق می افته مدال قهرمانی برای خودشون ساخته بودن و پزش رو می دادن و حالا که خودم وسط اون جریانات هستم فقط می تونم پوزخند بزنم و متاسف بشم برای آدمهایی تا این حد طفلکی. اگر این اتفاقات ساده اینجا مدال قهرمانی برای بعضی از آدمهاست برای خیلی از مهاجرا یه جریان طبیعی و سیستماتیکه که همه درگیرش می شن همه باید دو سال یا اگر خیلی خنگ باشن سه سال زبان نروژی بخونن و در کنارش کارآموزی کنن. کارآموزی رو سیستم براشون فراهم می کنه و اغلب هم این شانس رو می یارن که مدتی کوتاه یا بلند بدون دستمزد اضافه و فقط به عنوان کارآموز تو حوزه مورد علاقه شون کار کنن. اگر زرنگ باشن و بتونن برگن تست که یه چیزی شبیه همون آیلتسه بگیرن که اون دو سال تمدید نمی شه و باید برن دنبال کار و کاسبی ولی خب تو بعضی از استانها مثل استانهای مرکزی و شمالی اغلب سه سال این دوره رو می گذرونن همه هم با هم برابرن با تجربه های متفاوت و به طبع اون کارآموزی های متفاوت...
پی نوشت سوم شاید در راستای همون مهاجرت کردن یا نکردن
کاش وقتی یه عده مدال های قهرمانی شون رو به گردن می اندازن حواسشون به این هم باشه که ممکنه خیلی ها که در ایران تحت فشار هستن این تصور رو بکنن که اینجا واقعا خبر خاصیه و راه های موفقیت باز و درها همه گشوده ولی واقعا اینطوری نیست اینجا خبری نیست پنج میلیون جمعیت که مدام نشست و جلسه و ... برگزار می کنن خودشون دور هم شعر می خونن و قصه می گن و برای هم دست می زنن. تو پست قبلی ام هم نوشتم من اگر می رم فقط به خاطر پوله چون این یکی از منابع درآمد نویسنده هاست.
نشست ها، سخنرانی ها و ... که احتمالا برای خیلی ها که توی ایران کار کردن و مخاطب داشتن انقدر کوچیک و محدود به نظر برسه که افسرده بشن، جز منبع کوچک درآمدی اش واقعا هیچی نیست. هیچی که ارزش کندن و اومدن داشته باشه کندن و اومدن دلایل محکم تری می خواد تا این خورده موفقیت های ظاهری.
اسم های گنده این بیرون تقریبا هیچی نیست وقتی واردش می شی و می بینی. هر چی بیشتر می بینی بیشتر می فهمی بعضی چیزها فقط اسمه فقط پزه و چون ماها متاسفانه رابطه زیادی با جامعه جهانی نداشتیم در این سالها از اینا برای خودمون بت ساختیم. بت آزادی، حقوق بشر و درهای گشوده به روی خوشبختی.
وقتی سال گذشته در یکی از نشست های سالانه ژنو همراه گروه انجمن قلم بودم با چشم خودم دیدم اسم های گنده از بیرون چقدر گنده است و اون تو چقدر الکی و مصنوعی. اون نشست و آدمهای نون به نرخ روز خور اون پنل ها و جلسه ها باعث شد تا برای همیشه قید روزنامه نویسی، فعالیت مدنی یا هر چیز دیگه ای رو بزنم و به ادبیات پناه ببرم که تنها چراغ روشن این همه تاریکی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر