۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

من و هندوانه هام

با یک دست که ده تا هندوانه بلند کنی همین می شه دیگه... همین که کمردرد قدیمی سراغت بیاد، چشمات سیاهی بره و از درد مچ دست و سردرد به خودت بپیچی...
هم زمان با زبان نروژی باید مدرک زبان انگلیسی هم بگیرم تا چیزی رو که می خوام به دست بیارم. اما برای من که همه عمرم با زبان فارسی زندگی و کار کردم اصلا راحت نیست که مدام باید به دو زبان دیگه تغییر جهت بدم اونم هم زمان. به نظرم تو این مورد کسایی که در ایران زبان مادریشون فارسی نبود موفق تر هستند مثل ترک ها و کوردها مغز اونها آمادگی بیشتری داره برای تغییر دادن زبان و بهتر پرورش یافته.
روز زبان مادری در دو برنامه در اسلو هم سخنرانی کردم هم مصاحبه داشتم درباره همین موضوع دشواری های زبانی برای نویسنده مهاجر.
حالا دومین سالیه که دقیقا بزرگترین چالش زندگی من چالش زبانه سومه که حالا بازسازی زبان دوم که همون انگلیسی باشه هم بهش اضافه شده.
اما اتفاق شگفت انگیزتر پیدا شدن ده تا فایل تازه است پر از داستان بلند و کوتاه که سالها قبل نوشته بودم و با پیدا کردن پسورد ایمیل قدیمی ام اونها رو هم پیدا کردم که برا خودم ایملیشون کرده بودم.
تو شرایطی ام که از هیچ کدومشون نمی تونم دل بکنم. مثل تراکتور بعد از درس می شینم پای داستانها و بازنویسی و ادیت شاید دارم روزی پنج ساعت بی وقفه می نویسم اگر علی بهم زنگ نزنه و نگه دارم میام دنبالت بریم خونه احتمال اینکه زخم بستر بگیرم زیاده.
اصلا دغدغه انتشار داستان ها رو ندارم. اصلا با پیدا شدن ناشر و مترجم ذوق زده نشدم. فقط می نویسم که نوشته باشم و این لذت بخش ترین کار دنیاست.
دغدغه های انتشار
با مشورتی که با یه نویسنده نروژی و یه نویسنده آمریکایی داشتم حالا حس می کنم داستانهام باید به همون انگلیسی ترجمه بشه تا مخاطبش رو پیدا کنه خیلی نمی شه به مخاطب نروژی دل بست مخاطبی که حتی در مکالمات روزمره اش هم با عشق احساس بیگانگی داره. کلمه عشق در نروژ خیلی سخت به کار برده می شه و حتی دوستای نروژی من وقتی ترجمه ترانه های ایرانی رو از من می پرسن و هر بار من توضیح می دم که ترانه تمی عاشقانه داره با تعجب و شگفت زدگی نگاهم می کنن و می گن چقدر شماها زیاد درباره عشق حرف می زنید.
دوست نویسنده آمریکایی اما می گفت به همین فیلم های هالیوودی نگاه کن آمریکایی ها از کلمه عشق نمی ترسن. وای من عاشق این ماشینم من عاشق این خونه ام اوووم من عاشق این غذام... این اتفاقی است که در نروژ خیلی عجیب و غریب به نظر می رسه.
البته هگه که کورینیتور سابق پن نروژه و از این ماه دبیر کل پن  نروژ می شه و سالها با شوهر ایرانی اش زندگی کرده بوده بعد از خوندن چند تا متن گفت اصلا نترس، درسته در ادبیات نروژ هم خیلی عشق برجسته نیست اما شاید این چیزیه که ما بهش احتیاج داریم. باید ریسک کرد.
دغدغه های مغز خسته من
دلم می خواد مغزم رو از تو کاسه سرم در بیارم ببرم زیر شیر آب حسابی بشورمش پاک پاک تمیز تمیز شاید خستگی اش در بره، این که روزی هزار تا آدم تو سرم وول می خورن خسته ام کرده. یکی شون از همه برجسته تره یه دون ژوان خسته و پیر که هرطوری قصه اش رو تعریف می کنم راضی نمی شه. حالش خوب نمی شه به خاطر خیانتی که کرد به اعتماد من به قصه من، گره های زندگیش باز نمی شه من خواستم ببخشم یعنی شایدم بخشیدم اما خب یه چیزی ته دلم هنوز مونده که می گه همه این آوارگی ها با خیانت تو به قصه و اعتماد من شروع شد. اگر اینطوری نبود شاید منم مونده بودم و داشتم به زبون خودم قصه می گفتم شاید درها به روی منم باز می شد تا مجبور نباشم به قول قادر عبدالله اثرهنری خلق کنم. منم یه نویسنده بیولوژیک می شدم نه خالق آثار هنری به زبان بیگانه.
از دغدغه های منبر رفتن
بی هیچ تعارفی برنامه هایی که برای سخنرانی و مصاحبه میرم رو به یک دلیل می پذیرم اینکه این برنامه ها منبع درآمد خوبیه اوایل خیلی مسلط نبودم بعد از یه ورکشاپ در شهر مولده نروژ خیلی تغییر کردم حالا هر چقدر جمعیت بیشتری برای برنامه بیان تسلط بیشتری به حرف زدن دارم، همه استرس هام وقتی روی سن میرم از بین می ره و نیمه دلقک وجودم بیدار می شه و می تونم با یکی دو تا شوخی حسابی فضا رو تو دستم بگیرم. خیلی روان و راحت انگلیسی حرف می زنم با اینکه قبل از بالا رفتن مغزم قفله و فکر می کنم خدایا من اون بالا چه غلطی قراره بکنم؟ هر چی تو شجره نامه ام گشتم حتی یه روضه خون و منبری هم پیدا نشد باورم نمی شه این تسلط از یه ورکشاپ دو روزه بیاد احتمالا چیزی تو شجره نامه من جا به جا یا حذف شده و من ازش بی خبرم.
نکته قابل ذکر اینجاست که این برنامه ها اصلا جنبه سیاسی نداره بیشتر درباره ادبیات، زبان و آزادی بیانه و ربطی به موضوعات حقوق بشری و سیاسی نداره.
 تصمیمات کبری
اینکه تونستم رو تصمیمات کبری زندگیم ایستادگی کنم خوشحالم، اینکه خودم رو از رسانه های فارسی، فیس بوک و جمع های سیاسی بیرون کشیدم تمرکزم روی ادبیات رو بالا بردم، شاید بی رحمانه به نظر برسه اما از حال کسی خبر ندارم نمی خوامم خبر داشته باشم. تولد کسی رو تبریک نمی گم و نمی خوامم کسی تولدم رو تبریک بگه. برای هیچ کس هیچ قدمی بر نمی دارم که فردا روز با دری وری گویی پشت سرم حالم رو بد نکنه. حالا فقط وقتم رو صرف چیزایی می کنم که بهم عشق می ده کلمه ها، قصه ها، آدمهای توی قصه ها. وقتم رو صرف جلو رفتن می کنم نه محبت کردن به آدمها، آدمهایی که فردا روز با هزار تا چرت و پرت پشت سرت روانت رو به بازی می گیرن. یه روزی دست و دلم زیادی باز بود هیچ کاری رو تنهایی شروع نمی کردم، هیچ کجا تنهایی نمی رفتم. حالا دست و دلم رو بستم تا راحت و آسوده زندگی کنم.

۱ نظر:

علیرضا گفت...

سحر همیشه فکر میکنم اگراون وبلاگ سحربانو رو هنوز داشتی چه متنها وداستانهایی توش نوشته بودی

کاش بشه اونارو پیدا و منتشر کرد