توضیح دادن بعضی چیزها کمی دشوار است مثل همین که از دیشب ذهنم را درگیر کرده، بعضی واژه ها زیاد از حد دستمالی شدند. مثل همین واژه عبادت... نقش سی و چند سال ِ حکومت اسلامی در ایران برای دستمالی کردن واژه هایی از این دست نقش پررنگی بود.
تجربه حضور درعبادتگاه های زیادی را داشتم.از خانقاه و کلیسا تا مسجد و معبد...
خانقاه در ایران یک جور فضای ریا و تظاهر بود حداقل انچه که من دیدم این چنین بود، عابدان و زاهدانی که بیشتر نقش بازی می کردند تا عبادت.
مسجد در ایران محلی است برای عزاداری...
کلیسا در ایران هم زیباست اما ورود من به عنوان یک غریبه در کلیسا ورود چشم گیری بود. انقدر غریبه بودن چشم گیر است که قید رفتن را بزنی.
زندگی در مالزی این شانس را به من داد که معبد هندوها و بودایی ها را نیزاز نزدیک ببینم و البته مساجد زیبایی چون مسجد روی آب ملاکا و مسجد صورتی پوتراجایا...
معبد هندوها (بخصوص بزرگترین معبد آسیای شرقی یعنی باتوکیو) انقدر بوی تند ادرار می داد که حتی مهربانی و دعاخوانی روحانی هندو هم به چشم نیاید.
معبد بودایی ها با خدایان بامزه سنگی بیشتر شبیه یک نمایشگاه مجسمه سازی بود، جایی برای تحریک شیطنت.
مسجد صورتی یا مسجد روی آب ملاکا بیشتر یک بنای توریستی بود، تا محلی برای عبادت.
شانس سفر به عربستان سعودی را هم داشتم.
مسجد پیغمبر در مدینه، بیشتر شبیه کاخ های بازسازی شده دوران هخامنشی بود، شاید عظمت ستون های بی شمارش بیشتر جلب توجه می کرد تا فضایی برای عبادت.
خانه نمادین خدا هم در انبوه جمعیتی که اکثریت آن را سنی ها تشکیل می دادند بیشتر شبیه میدان جنگ بود. جنگ فرقه های اسلامی. دست های افتاده شیعیان برای نمازگزاری این شانس را به آنها می دهد که از جانب مردان سنی کنیز خطاب شوند و ازجانب زنان سنی مشتی لگدی چیزی نوش جان کنند.
سعی بین صفا و مروه هم مسابقه دو و تنه زدن مردان و زنانی بود که برای انجام یک وظیفه مسابقه داشتند.
اما چند مکان مذهبی هم بود که من معنی عبادت را درآن کشف کنم
مسجد جامع اصفهان، در سفری تنهایی وسط هفته و خلوتی مسجد. آنجا در میان کاشکی کاری های استادانه مسجد درمیان خطوط مورب تذهیب، صدای دف و چنگ در گوشم می پیچید، پاییز سردی بود و باد می وزید انگار در میان باد و صدای چنگ و دف چرخ می زدم... چرخ چرخ رقص، نه کلامی، نه حرفی، نه واقعا صدایی و آدابی، هر چه بود در درون من بود. حس گم شدن در میان خطوط مدور تذهیب، حس خلقت دایره ای، زمین که دور خورشید می چرخد، منظومه مدور شمسی. حس خوبی که شاید نام اش عبادت بود.
یک بار دیگر درمسجد شجره فاصله بین مدینه و مکه که مسلمانان در آن محرم می شوند این حس را تجربه کردم،نه مسجد با عظمتی بود نه روحانی گروه ما حال و حوصله تکلیف کردن داشت. آسمان آبی کم کم به هنگام غروب تیره و تیره تر شد تا ستاره های آسمان کویر عربستان بدرخشند، گروهی لبیک می گفتند و من گوشه ای نظاره گربودم. حس تماشای آسمان و سکوت حس جذابی بود چیزی که شاید بتوان نام اش را عبادت گذاشت.
و اما یک بار در کلیسایی در میدان مردکای، کوالالامپور، سر ظهر زمانی که کسی در کلیسا نبود که نگاهش غریبه بودنم را به رخ بکشد.
سکوت بود و سقف های بلند و صدایی که فقط من می شنیدم، صدایی که در گوشم می پیچید، صدای گروه کُر که هر چند جایگاهشان خالی بود ولی من می شنیدم.
فکر می کنم عبادت دستمالی نشده یعنی کلامی به لب نیاوردن، یعنی شنیدن موسیقی درون، یعنی از درون رقصیدن، یعنی ساعتی، دقیقه ای از خود بیرون رفتن...
عبادت یک حس درونی است، نمایش دراویش خانقاه و خودنمایی نیست، شکوه مساجدی برای عزا و تجمع توریست نیست، آداب و ترتیبی ندارد. مجسمه های نیش از بناگوش در رفته نمی خواهد، بزرگترین بودای جهان را نمی طلبد. عبادت فقط کمی تنهایی می خواهد و خلوت، کمی هنر و ذوق، کمی موسیقی و رقص که نه کسی بشنود نه کسی ببیند...
کاش واژه هایی مثل عبادت هیچ وقت دستمالی نمی شد.
تجربه حضور درعبادتگاه های زیادی را داشتم.از خانقاه و کلیسا تا مسجد و معبد...
خانقاه در ایران یک جور فضای ریا و تظاهر بود حداقل انچه که من دیدم این چنین بود، عابدان و زاهدانی که بیشتر نقش بازی می کردند تا عبادت.
مسجد در ایران محلی است برای عزاداری...
کلیسا در ایران هم زیباست اما ورود من به عنوان یک غریبه در کلیسا ورود چشم گیری بود. انقدر غریبه بودن چشم گیر است که قید رفتن را بزنی.
زندگی در مالزی این شانس را به من داد که معبد هندوها و بودایی ها را نیزاز نزدیک ببینم و البته مساجد زیبایی چون مسجد روی آب ملاکا و مسجد صورتی پوتراجایا...
معبد هندوها (بخصوص بزرگترین معبد آسیای شرقی یعنی باتوکیو) انقدر بوی تند ادرار می داد که حتی مهربانی و دعاخوانی روحانی هندو هم به چشم نیاید.
معبد بودایی ها با خدایان بامزه سنگی بیشتر شبیه یک نمایشگاه مجسمه سازی بود، جایی برای تحریک شیطنت.
مسجد صورتی یا مسجد روی آب ملاکا بیشتر یک بنای توریستی بود، تا محلی برای عبادت.
شانس سفر به عربستان سعودی را هم داشتم.
مسجد پیغمبر در مدینه، بیشتر شبیه کاخ های بازسازی شده دوران هخامنشی بود، شاید عظمت ستون های بی شمارش بیشتر جلب توجه می کرد تا فضایی برای عبادت.
خانه نمادین خدا هم در انبوه جمعیتی که اکثریت آن را سنی ها تشکیل می دادند بیشتر شبیه میدان جنگ بود. جنگ فرقه های اسلامی. دست های افتاده شیعیان برای نمازگزاری این شانس را به آنها می دهد که از جانب مردان سنی کنیز خطاب شوند و ازجانب زنان سنی مشتی لگدی چیزی نوش جان کنند.
سعی بین صفا و مروه هم مسابقه دو و تنه زدن مردان و زنانی بود که برای انجام یک وظیفه مسابقه داشتند.
اما چند مکان مذهبی هم بود که من معنی عبادت را درآن کشف کنم
مسجد جامع اصفهان، در سفری تنهایی وسط هفته و خلوتی مسجد. آنجا در میان کاشکی کاری های استادانه مسجد درمیان خطوط مورب تذهیب، صدای دف و چنگ در گوشم می پیچید، پاییز سردی بود و باد می وزید انگار در میان باد و صدای چنگ و دف چرخ می زدم... چرخ چرخ رقص، نه کلامی، نه حرفی، نه واقعا صدایی و آدابی، هر چه بود در درون من بود. حس گم شدن در میان خطوط مدور تذهیب، حس خلقت دایره ای، زمین که دور خورشید می چرخد، منظومه مدور شمسی. حس خوبی که شاید نام اش عبادت بود.
یک بار دیگر درمسجد شجره فاصله بین مدینه و مکه که مسلمانان در آن محرم می شوند این حس را تجربه کردم،نه مسجد با عظمتی بود نه روحانی گروه ما حال و حوصله تکلیف کردن داشت. آسمان آبی کم کم به هنگام غروب تیره و تیره تر شد تا ستاره های آسمان کویر عربستان بدرخشند، گروهی لبیک می گفتند و من گوشه ای نظاره گربودم. حس تماشای آسمان و سکوت حس جذابی بود چیزی که شاید بتوان نام اش را عبادت گذاشت.
و اما یک بار در کلیسایی در میدان مردکای، کوالالامپور، سر ظهر زمانی که کسی در کلیسا نبود که نگاهش غریبه بودنم را به رخ بکشد.
سکوت بود و سقف های بلند و صدایی که فقط من می شنیدم، صدایی که در گوشم می پیچید، صدای گروه کُر که هر چند جایگاهشان خالی بود ولی من می شنیدم.
فکر می کنم عبادت دستمالی نشده یعنی کلامی به لب نیاوردن، یعنی شنیدن موسیقی درون، یعنی از درون رقصیدن، یعنی ساعتی، دقیقه ای از خود بیرون رفتن...
عبادت یک حس درونی است، نمایش دراویش خانقاه و خودنمایی نیست، شکوه مساجدی برای عزا و تجمع توریست نیست، آداب و ترتیبی ندارد. مجسمه های نیش از بناگوش در رفته نمی خواهد، بزرگترین بودای جهان را نمی طلبد. عبادت فقط کمی تنهایی می خواهد و خلوت، کمی هنر و ذوق، کمی موسیقی و رقص که نه کسی بشنود نه کسی ببیند...
کاش واژه هایی مثل عبادت هیچ وقت دستمالی نمی شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر