اصولا برای ترک هر چیزی باید چکشی عمل کرد. چکشی باید چمدان ها را بست و رفت.
چکشی باید دل کند.
چکشی باید ترک کرد.
فیس بوک پر سر و صدا و پر جمعیتم را یک طور چکشی واری بستم و رفتم.
بعد من ماندم و چند دوست یک گوشه یواشکی که نباشند انگار حوصله زندگی هم سر می رود..
بعد من ماندم و این سوال بزرگ که خب حالا در این تنهایی جنوب شرق آسیایی چکار کنم؟
خب فرصت بیشتری دارم برای خوندن و نوشتن و زندگی کردن...
دو روز اول تقریبا جز خواندن بی حوصله کار مهم دیگری نکردم اما از روز سوم انرژی بیشتری داشتم بی حوصلگی خواندن هم تقصیر فیس بوک نبود. تقصیر پنه لوپه بود که به جنگ می رفت. دروغ چرا این اثر خانم اوریانا فالاچی نازنین را دوست نداشتم. شاید چون توقع چیزی شبیه « جنس ضعیف» یا شاید هم شبیه به « زندگی، جنگ و دیگر هیچ » را داشتم که نبود. اصلا شبیه نبود. روایتگری اش فالاچی وار نبود. شاید هم با حال و روز این روزهام جور نبود. نمی دانم .
باید اعتراف کنم پنه لوپه را در همان بخش های ابتدایی کتاب رها کردم.
اما بعد از مدتها استقامت ابلهانه در برابر میخائل بولگاکف این بار مغلوبش شدم.
مغلوب « برف سیاه» با ترجمه احمد پوری، ترجمه ای روان و روایتی ساده و بی شیله پیله ...
حالا امیدوارم روند ترک فیس بوک و پیوند دوباره با خواندن و نوشتن به خوبی سپری شود و عادت های من هم عوض شوند.
در نوشتن هم کمی تا قسمتی موفق بودم هر چند هنوز راضی کننده نیست و برای عادت نوشتن هنوز راه طولانی در پیش است. منظورم از عادت نوشتن تولید مزخرفات فست فودی و گزارشی نیست. گزارش های مزخرف تاریخ مصرف دار و بی خاصیت هر روزی که سالهاست نوشته ام .
باید به نوشتن جور دیگری عادت کنم به پایان بردن داستان بلند « روتان» و ادامه روند داستان های کوتاه که امیدوار کننده پیش می روند می ترسم داستان بلند « دیدار در استانبول» که پیرنگش را نوشته و گوشه ای گذاشته ام هم از سرم بپرد از بس این « روتان» زخم می زند...
خدای من چقدر کار دارم و انجام نداده ام و انجام نمی دهم. فقط به گوشه ای خیره می شوم و میان خیره شدن ها بولگاکف خوانی می کنم باید سراغ « مرشد و مارگاریتا» هم بروم نمی دانم این راز کتاب جمع کردن و نخواندن چیست... باید روتان را تمام کنم و به دیدار در استانبول فکر کنم...
فقط می ماند زندگی کردن. راستش هر چی فکر می کنم این یکی را به خاطر نمیاورم ...
چکشی باید دل کند.
چکشی باید ترک کرد.
فیس بوک پر سر و صدا و پر جمعیتم را یک طور چکشی واری بستم و رفتم.
بعد من ماندم و چند دوست یک گوشه یواشکی که نباشند انگار حوصله زندگی هم سر می رود..
بعد من ماندم و این سوال بزرگ که خب حالا در این تنهایی جنوب شرق آسیایی چکار کنم؟
خب فرصت بیشتری دارم برای خوندن و نوشتن و زندگی کردن...
دو روز اول تقریبا جز خواندن بی حوصله کار مهم دیگری نکردم اما از روز سوم انرژی بیشتری داشتم بی حوصلگی خواندن هم تقصیر فیس بوک نبود. تقصیر پنه لوپه بود که به جنگ می رفت. دروغ چرا این اثر خانم اوریانا فالاچی نازنین را دوست نداشتم. شاید چون توقع چیزی شبیه « جنس ضعیف» یا شاید هم شبیه به « زندگی، جنگ و دیگر هیچ » را داشتم که نبود. اصلا شبیه نبود. روایتگری اش فالاچی وار نبود. شاید هم با حال و روز این روزهام جور نبود. نمی دانم .
باید اعتراف کنم پنه لوپه را در همان بخش های ابتدایی کتاب رها کردم.
اما بعد از مدتها استقامت ابلهانه در برابر میخائل بولگاکف این بار مغلوبش شدم.
مغلوب « برف سیاه» با ترجمه احمد پوری، ترجمه ای روان و روایتی ساده و بی شیله پیله ...
حالا امیدوارم روند ترک فیس بوک و پیوند دوباره با خواندن و نوشتن به خوبی سپری شود و عادت های من هم عوض شوند.
در نوشتن هم کمی تا قسمتی موفق بودم هر چند هنوز راضی کننده نیست و برای عادت نوشتن هنوز راه طولانی در پیش است. منظورم از عادت نوشتن تولید مزخرفات فست فودی و گزارشی نیست. گزارش های مزخرف تاریخ مصرف دار و بی خاصیت هر روزی که سالهاست نوشته ام .
باید به نوشتن جور دیگری عادت کنم به پایان بردن داستان بلند « روتان» و ادامه روند داستان های کوتاه که امیدوار کننده پیش می روند می ترسم داستان بلند « دیدار در استانبول» که پیرنگش را نوشته و گوشه ای گذاشته ام هم از سرم بپرد از بس این « روتان» زخم می زند...
خدای من چقدر کار دارم و انجام نداده ام و انجام نمی دهم. فقط به گوشه ای خیره می شوم و میان خیره شدن ها بولگاکف خوانی می کنم باید سراغ « مرشد و مارگاریتا» هم بروم نمی دانم این راز کتاب جمع کردن و نخواندن چیست... باید روتان را تمام کنم و به دیدار در استانبول فکر کنم...
فقط می ماند زندگی کردن. راستش هر چی فکر می کنم این یکی را به خاطر نمیاورم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر