می خواستم سالوادور دالی بشم، دوازده سالم بود. عاشق نقاشی شده بودم.
14 سالم بود که اولین نمایشگاه نقاشی رو برگزار کردم، از روزنامه اومدن باهام مصاحبه کردن، نگارخانه جمشیدیه بود. کلی تشویقم کردن. مدیر نگارخانه اسمش لیلا بود فکر کنم لیلا بدیعی فامیلی اش رو خوب یادم نیست. چقدر تشویقم کرد. چقدر کمکم کرد. نمایشگاه بعدی نگارخانه کمال الملک بود.
هنرستان دخترانه رشته نقاشی نداشت اون سال من گرافیک خوندم. نمایشگاه بعدی توی پارک اندیشه بود. با خاله فرح دو تایی. کلاس های دانشگاه تهران و آقای زارعیان دیگه مطمئن شدم راه رو درست اومدم حتما سالوادور دالی می شم.
نمایشگاه بعدی قرار بود توی سالن خود شهرداری منطقه یک برگزار بشه لیلا خیلی براش دوندگی کرد نصف بیشتر تابلوها مجوز نگرفت. وزیر ارشاد اون موقع کی بود؟
یادم نیست.
بیشتر تابلوها در به در شدن. بعضی هاش هم توی بهزیستی همراه با نقاشی های خاله فرح و یک دختر معلول به فروش رفت.
بی حوصله شدم دیپلم گرفتم دانشگاه رفتم گرافیک بخونم. صدا و سیما رفتم که جلد مجله داخلی سازمان رو طراحی کنم. بعد از ده ماه همه چیز بهم خورد سردبیر قهر بود گفتن نزدیکه خروجی مجله است خودت باید تنهایی مطالب رو جمع کنی و کارها رو سامان بدی زود بود برام کم آورده بودم. سردبیر جدید اومد با گروه جدید.
من جایی نداشتم گفتن برو واحد مرکزی خبر کارآموزی، خوشم اومد از اونجا یه جای تازه بود یه کار تازه که هیجان انگیز هم بود. بعد از دو سال دو بار توی گزینش رد شدم. گفتن باید بری، دلم نمی خواست برم. گروه تولید حق الزحمه ای دعوت شدم به کار.
گروه دانش با تهیه کننده های پیر و پاتیل و خسته، براشون استوری بورد می کشیدم، تحقیق می کردم و شروع کردم به نوشتن نریشن روی مستندها...
بعد دیگه چون گزینش رو رد شده بودم اونم دو بار اجازه ورودم به سازمان سخت صادر می شد.
بیرون اومدم. چند ماه حالم خوب نبود. کارتینگ استادیوم آزادی تازه راه افتاده بود یه نفر برای روابط عمومی می خواستن معرفی شدم اونجا ولی نه اونجا جای من نبود. دو سه ماه بیشتر دوام نیاوردم تا رسیدم به گزارش هفتگی پیش سیامک که هی روزنامه ها رو می برید و می گذاشت جلوی من. فکس ها رو می گرفت و می ذاشت جلوی من ...
کار خبر رو ادامه دادم. خبرا رو بازنویسی می کردم مثل واحد مرکزی خبر. بعد روز اول من رو فرستاد برای مصاحبه دانیال حکیمی بود. انقدر ازش مزخرف پرسیدم که خودم خجالت می کشم از یادآوریش.
رفتم دانشگاه درس روزنامه نگاری بخونم حالا هنرهفتم رو سیامک منتشر می کرد کنار گزارش هفتگی...
بعد از چند تا مصاحبه و نوشتن گزارش های پشت صحنه فیلم ها و سریال ها دعوت شدم به همکاری با چند تا پروژه.
تو روزنامه می نوشتم ، درس می خوندم. مرتب با همکاران رسانه ای در تماس بودم تا خبر پروژه ای که باهاش کار می کردم رو برسونم...
بعد توی یه بحران روحی و شوک عجیب اولین فیلمنامه نود دقیقه ای رو نوشتم. افتضاح نبود ولی خیلی بد بود. خجالت می کشم از بردن اسمش. بیشتر شبیه فیلم هندی بود شاید.
بعد زمان مردگان رو نوشتم عالی شد هنوزم دلم می خواد یه چیزی مثل اون بنویسم. بعد باز نوشتم دو تا سه تا همون موقع هم وارد حوزه گردشگری شدم.
بعد از صبح تا شب کار می کردم. گزارش می نوشتم. حوزه گردشگری برای یه هفته نامه ، حوزه بهداشت و درمان برای یه خبرگزاری، فیلمنامه، نریشن و حتی روابط عمومی فیلم ها و سریال ها. مرتب داستان های کوتاه می نوشتم هر از گاهی هم طبع شعرم گل می کرد به خصوص وقتی اعتراض داشتم خریت کردم البته که همه رو نوشتم توی هفت اقلیم قبلی همون که به دستور قوه قضایه مسدود شد ...بعد انقدر کار می کردم که یادم رفت اصلا که نقاشی هم می کشیدم یه زمانی یه جایی و دلم می خواست سالوادور دالی بشم.
بعد هی کارها کمتر و کمتر شد فیلمنامه ها رد شد. روزنامه ها بسته شد یا تعدیل نیرو شد. کارها کم شد خیلی کم باز یهو زیاد شد خیلی زیاد.
افتادم توی جریان زندگی... بالا و پایین زندگی حرفه ای رو گذروندم. پشت دستم رو داغ کردم بعد از آخرین دعوا با تهیه کننده و چکی که وصول نشد. گفتم دیگه قصه نمی نویسم. ننوشتم .
فقط گزارش، فقط مصاحبه.
بعد دیدم دیگه ایران زندگی نمی کنم، دیگه مصاحبه نمی گیرم، دیگه گزارش هام محدود شده به ماهی دو سه تا.
درباره ایران دلم نمی خواست بنویسم، هنوزم دلم نمی خواد چند بار به خاطر مشکلات دارویی و درمانی چون تجربه زیادی توی این زمینه داشتم نوشتم ولی نه دوست نداشتم از فرسنگ ها دورتر درباره جایی بنویسم که دیگه نیستم.
درباره جایی نوشتم که هستم. زیاد نبود ولی نوشتم.
بعد دیدم باید یه کاری بکنم. شروع کردم به داستان نوشتن.
اولش اصلا سخت نبود. بعد هی سخت تر و سخت تر شد.
حالا خیلی سخت شده. یا نوشتن سخت شده یا من وسواس پیدا کردم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که می خواستم سالوادور دالی بشم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که نصف نقاشی هام بی صاحب موند.
بعد هر از گاهی یادم می یاد چقدر به سانسور و مجوز نگرفتن عادت کردم .
بعد باز می نویسم بدون هیچ برنامه ای برای انتشار. نه هیچ برنامه ای برای انتشار نوشته هام ندارم.
بعد راستش رو بخوایید این روزها فکر می کنم چرا من آشپز نشدم؟
وقتی اجاق گاز صمیمی ترین دوست من ِ وقتی از ترکیب مواد تازه لذت می برم و غذاهای جدید اختراع می کنم؟ وقتی هر غذایی رو توی رستوران می خورم زیر زبونم مزه مزه می کنم و بعد از کمی فکر کردن می تونم مثل همون غذا رو درست کنم؟
وقتی بهترین ایده های زندگیم پای اجاق گاز می یاد سراغم؟
بعد فکر می کنم حتما آشپزی مجوز هم نمی خواست. فکر می کنم آدما از خوردن غذا بیشتر لذت می برن یا خوندن کتاب؟ یا دیدن نقاشی؟
تکلیف سالوادور دالی بی نوای وجودم چی می شه؟ تکلیف قصه هایی که بهم هجوم میارن؟
بعد مغزم درد می گیره خسته می شم از این همه فکر کردن پتو رو می کشم رو سرم رو می خوابم.
کاش خوابیدن هم حرفه محسوب می شد. اونوقت من حتما اسکار می گرفتم.
قبل از خوابیدم فکر می کنم. حالا این همه نقشه این همه برنامه ریزی آخرش که چی؟ خب نمی گم زندگی همه اش جبر ِ ها نه. آدم بی قراری مثل من که دوست داره توی همه کار سرک بکشه و از هیچ کاری بدش نمیاد چطور می تونه برای فرداش برنامه ریزی کنه؟ اومدی فردا حس کردم چقدر عاشق تعویض روغنی هستم و با بوی روغن چطوری مست می شم.
یا شاید فکر کردم اصلا می خوام برم راننده لودر بشم.
از من هیچی بعید نیست.
یعنی اصلا باورم نمی شه یه آدمی هم هست توی این دنیا که از اول عمرش عکاس بوده و تا آخر عمرش هم دلش می خواد عکاس بمونه و هیچ آرزوی دیگه یا وسوسه دیگه ای تو سرش نداره خب حوصله اش سر نمیره؟ خب چطوری آدما و رویاهاشون به آرام و قرار می رسه؟ چرا کودک درون من انقدر بازیگوش و کنجکاوه؟ چرا انقدر قدرت داره که به والد و بالغ من غلبه می کنه؟ آخه کدوم آدمی توی سی و چند سالگی هنوز داره فکر می کنه در آینده می خواد چی کاره بشه؟ و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه. هر چند نوشتن از من جدا نمی شه و رهام نمی کنه اما فکر نکنم اگر رهام کنه هم یه روز دق کنم و بمیرم حتما کودک درونم باز یه برنامه ای برام داره مثلا ادامه دادن آواز خوانی با ردیف های عبدالله دوامی که یک بار مرور کردم، یا عکاسی که با حسین صیرفی بیشتر از اون چیزای مدرسه و دانشگاه ازش یاد گرفتم. یا حتی مجسمه سازی که یه دوره ای رفتم دنبالش و بعد به خاطر وقت کم و کار زیاد ادامه ندادم. شایدم رفتم دوره های یوگا رو تکمیل کردم و مربی یوگا شدم.
کاش کودک درونم روزی آرام بگیرد از این همه کنجکاوی و بی قراری ...
14 سالم بود که اولین نمایشگاه نقاشی رو برگزار کردم، از روزنامه اومدن باهام مصاحبه کردن، نگارخانه جمشیدیه بود. کلی تشویقم کردن. مدیر نگارخانه اسمش لیلا بود فکر کنم لیلا بدیعی فامیلی اش رو خوب یادم نیست. چقدر تشویقم کرد. چقدر کمکم کرد. نمایشگاه بعدی نگارخانه کمال الملک بود.
هنرستان دخترانه رشته نقاشی نداشت اون سال من گرافیک خوندم. نمایشگاه بعدی توی پارک اندیشه بود. با خاله فرح دو تایی. کلاس های دانشگاه تهران و آقای زارعیان دیگه مطمئن شدم راه رو درست اومدم حتما سالوادور دالی می شم.
نمایشگاه بعدی قرار بود توی سالن خود شهرداری منطقه یک برگزار بشه لیلا خیلی براش دوندگی کرد نصف بیشتر تابلوها مجوز نگرفت. وزیر ارشاد اون موقع کی بود؟
یادم نیست.
بیشتر تابلوها در به در شدن. بعضی هاش هم توی بهزیستی همراه با نقاشی های خاله فرح و یک دختر معلول به فروش رفت.
بی حوصله شدم دیپلم گرفتم دانشگاه رفتم گرافیک بخونم. صدا و سیما رفتم که جلد مجله داخلی سازمان رو طراحی کنم. بعد از ده ماه همه چیز بهم خورد سردبیر قهر بود گفتن نزدیکه خروجی مجله است خودت باید تنهایی مطالب رو جمع کنی و کارها رو سامان بدی زود بود برام کم آورده بودم. سردبیر جدید اومد با گروه جدید.
من جایی نداشتم گفتن برو واحد مرکزی خبر کارآموزی، خوشم اومد از اونجا یه جای تازه بود یه کار تازه که هیجان انگیز هم بود. بعد از دو سال دو بار توی گزینش رد شدم. گفتن باید بری، دلم نمی خواست برم. گروه تولید حق الزحمه ای دعوت شدم به کار.
گروه دانش با تهیه کننده های پیر و پاتیل و خسته، براشون استوری بورد می کشیدم، تحقیق می کردم و شروع کردم به نوشتن نریشن روی مستندها...
بعد دیگه چون گزینش رو رد شده بودم اونم دو بار اجازه ورودم به سازمان سخت صادر می شد.
بیرون اومدم. چند ماه حالم خوب نبود. کارتینگ استادیوم آزادی تازه راه افتاده بود یه نفر برای روابط عمومی می خواستن معرفی شدم اونجا ولی نه اونجا جای من نبود. دو سه ماه بیشتر دوام نیاوردم تا رسیدم به گزارش هفتگی پیش سیامک که هی روزنامه ها رو می برید و می گذاشت جلوی من. فکس ها رو می گرفت و می ذاشت جلوی من ...
کار خبر رو ادامه دادم. خبرا رو بازنویسی می کردم مثل واحد مرکزی خبر. بعد روز اول من رو فرستاد برای مصاحبه دانیال حکیمی بود. انقدر ازش مزخرف پرسیدم که خودم خجالت می کشم از یادآوریش.
رفتم دانشگاه درس روزنامه نگاری بخونم حالا هنرهفتم رو سیامک منتشر می کرد کنار گزارش هفتگی...
بعد از چند تا مصاحبه و نوشتن گزارش های پشت صحنه فیلم ها و سریال ها دعوت شدم به همکاری با چند تا پروژه.
تو روزنامه می نوشتم ، درس می خوندم. مرتب با همکاران رسانه ای در تماس بودم تا خبر پروژه ای که باهاش کار می کردم رو برسونم...
بعد توی یه بحران روحی و شوک عجیب اولین فیلمنامه نود دقیقه ای رو نوشتم. افتضاح نبود ولی خیلی بد بود. خجالت می کشم از بردن اسمش. بیشتر شبیه فیلم هندی بود شاید.
بعد زمان مردگان رو نوشتم عالی شد هنوزم دلم می خواد یه چیزی مثل اون بنویسم. بعد باز نوشتم دو تا سه تا همون موقع هم وارد حوزه گردشگری شدم.
بعد از صبح تا شب کار می کردم. گزارش می نوشتم. حوزه گردشگری برای یه هفته نامه ، حوزه بهداشت و درمان برای یه خبرگزاری، فیلمنامه، نریشن و حتی روابط عمومی فیلم ها و سریال ها. مرتب داستان های کوتاه می نوشتم هر از گاهی هم طبع شعرم گل می کرد به خصوص وقتی اعتراض داشتم خریت کردم البته که همه رو نوشتم توی هفت اقلیم قبلی همون که به دستور قوه قضایه مسدود شد ...بعد انقدر کار می کردم که یادم رفت اصلا که نقاشی هم می کشیدم یه زمانی یه جایی و دلم می خواست سالوادور دالی بشم.
بعد هی کارها کمتر و کمتر شد فیلمنامه ها رد شد. روزنامه ها بسته شد یا تعدیل نیرو شد. کارها کم شد خیلی کم باز یهو زیاد شد خیلی زیاد.
افتادم توی جریان زندگی... بالا و پایین زندگی حرفه ای رو گذروندم. پشت دستم رو داغ کردم بعد از آخرین دعوا با تهیه کننده و چکی که وصول نشد. گفتم دیگه قصه نمی نویسم. ننوشتم .
فقط گزارش، فقط مصاحبه.
بعد دیدم دیگه ایران زندگی نمی کنم، دیگه مصاحبه نمی گیرم، دیگه گزارش هام محدود شده به ماهی دو سه تا.
درباره ایران دلم نمی خواست بنویسم، هنوزم دلم نمی خواد چند بار به خاطر مشکلات دارویی و درمانی چون تجربه زیادی توی این زمینه داشتم نوشتم ولی نه دوست نداشتم از فرسنگ ها دورتر درباره جایی بنویسم که دیگه نیستم.
درباره جایی نوشتم که هستم. زیاد نبود ولی نوشتم.
بعد دیدم باید یه کاری بکنم. شروع کردم به داستان نوشتن.
اولش اصلا سخت نبود. بعد هی سخت تر و سخت تر شد.
حالا خیلی سخت شده. یا نوشتن سخت شده یا من وسواس پیدا کردم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که می خواستم سالوادور دالی بشم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که نصف نقاشی هام بی صاحب موند.
بعد هر از گاهی یادم می یاد چقدر به سانسور و مجوز نگرفتن عادت کردم .
بعد باز می نویسم بدون هیچ برنامه ای برای انتشار. نه هیچ برنامه ای برای انتشار نوشته هام ندارم.
بعد راستش رو بخوایید این روزها فکر می کنم چرا من آشپز نشدم؟
وقتی اجاق گاز صمیمی ترین دوست من ِ وقتی از ترکیب مواد تازه لذت می برم و غذاهای جدید اختراع می کنم؟ وقتی هر غذایی رو توی رستوران می خورم زیر زبونم مزه مزه می کنم و بعد از کمی فکر کردن می تونم مثل همون غذا رو درست کنم؟
وقتی بهترین ایده های زندگیم پای اجاق گاز می یاد سراغم؟
بعد فکر می کنم حتما آشپزی مجوز هم نمی خواست. فکر می کنم آدما از خوردن غذا بیشتر لذت می برن یا خوندن کتاب؟ یا دیدن نقاشی؟
تکلیف سالوادور دالی بی نوای وجودم چی می شه؟ تکلیف قصه هایی که بهم هجوم میارن؟
بعد مغزم درد می گیره خسته می شم از این همه فکر کردن پتو رو می کشم رو سرم رو می خوابم.
کاش خوابیدن هم حرفه محسوب می شد. اونوقت من حتما اسکار می گرفتم.
قبل از خوابیدم فکر می کنم. حالا این همه نقشه این همه برنامه ریزی آخرش که چی؟ خب نمی گم زندگی همه اش جبر ِ ها نه. آدم بی قراری مثل من که دوست داره توی همه کار سرک بکشه و از هیچ کاری بدش نمیاد چطور می تونه برای فرداش برنامه ریزی کنه؟ اومدی فردا حس کردم چقدر عاشق تعویض روغنی هستم و با بوی روغن چطوری مست می شم.
یا شاید فکر کردم اصلا می خوام برم راننده لودر بشم.
از من هیچی بعید نیست.
یعنی اصلا باورم نمی شه یه آدمی هم هست توی این دنیا که از اول عمرش عکاس بوده و تا آخر عمرش هم دلش می خواد عکاس بمونه و هیچ آرزوی دیگه یا وسوسه دیگه ای تو سرش نداره خب حوصله اش سر نمیره؟ خب چطوری آدما و رویاهاشون به آرام و قرار می رسه؟ چرا کودک درون من انقدر بازیگوش و کنجکاوه؟ چرا انقدر قدرت داره که به والد و بالغ من غلبه می کنه؟ آخه کدوم آدمی توی سی و چند سالگی هنوز داره فکر می کنه در آینده می خواد چی کاره بشه؟ و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه. هر چند نوشتن از من جدا نمی شه و رهام نمی کنه اما فکر نکنم اگر رهام کنه هم یه روز دق کنم و بمیرم حتما کودک درونم باز یه برنامه ای برام داره مثلا ادامه دادن آواز خوانی با ردیف های عبدالله دوامی که یک بار مرور کردم، یا عکاسی که با حسین صیرفی بیشتر از اون چیزای مدرسه و دانشگاه ازش یاد گرفتم. یا حتی مجسمه سازی که یه دوره ای رفتم دنبالش و بعد به خاطر وقت کم و کار زیاد ادامه ندادم. شایدم رفتم دوره های یوگا رو تکمیل کردم و مربی یوگا شدم.
کاش کودک درونم روزی آرام بگیرد از این همه کنجکاوی و بی قراری ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر