با پلیس فوبیایی احمقانه و این پیش داوری که پلیس کلا موجودی است وحشی و من یک تروریست خطرناک که حتما خلافی مرتکب شدم که خودم ازش خبر ندارم راهی اداره پلیس مالزی می شم تا یک گزارش ساده بدم.
رنگم شده عین گچ دیوار، دستام می لرزه، فشارم پایین افتاده و انقدر ضربان قلبم تند شده که صداش رو به وضوح می شنوم. هی با خودم تکرار می کنم تو که کاری نکردی فقط اومدی گزارش بدی همین. ولی بازم حالم خوب نمی شه. دهنم خشک شده. کلا انگلیسی از یادم رفته و جمله هام کنار هم چفت نمی شه.
اول به طبقه هفتم فرستاده می شم یه راهروی پهنه با یه در بزرگ که زنگ داره و اون طرف دو تا خروجی که جلوی یکی زده خانم ها جلوی یکی زده آقایان هول می شم می گم وای اینجا بازداشتگاهه، علی سرک می کشه می گه نه بابا دستشوییه چرا شلوغش می کنی؟
زنگ می زنم یک آفیسر درجه دار پلیس در رو باز می کنه با خوشرویی ما رو دعوت می کنه به داخل جلوی در زده بدون کیف وارد بشید دو تا کیف گنده رو شونه ماست که اصلا برای آقای آفیسر مهم نیست. جلوی ما می شینه لبخند می زنه کمی با هم صحبت می کنیم بهش می گم فقط این کپی پاسپورت رو دارم می تونم بازم رپرت بدم یا باید برم پاسپورت بیارم؟ می گه نه مهم نیست. می گم آخه همه جای شهر شما دستور دادید ما با اصل پاسپورت باید حاضر بشیم می خنده و سر تکون می ده که ای بابا حوصله داری ها...
در رو برای ما باز می کنه و با خشرویی ما رو بدرقه می کنه.
بعد طبقه هم کف چهار پنج تا پلیس پشت کانترها نشستن شماره می گیریم و می شینیم. از استرس دارم خفه می شم هی فکر می کنم یعنی کدوم خوش اخلاق ترن؟
نوبت ما که می شه دقیقا همونی که به نظرم از همه بداخلاق تره قسمت من می شه ماجرا رو می پرسه بعد می خنده بعد می گه می تونی تایپ کنی از ترس اینکه دستای لرزونم رو نبینه می گم نه...
باز می خنده، شکلک در میاره بعد شروع می کنه به تایپ کردن، وسطش آواز می خونه «بولا بولا» کنون با دوستاش هر و کر می کنه و من فکر می کنم دقیقا نگران چی هستم؟
آدرس یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشون رو دسته جمعی بلد نیستن بعد یکی تو آی پدش چک می کنه بعد که می فهمن این خیابون یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشونه همه دسته جمعی می خندن و تو سر و کله هم می زنن. من واقعا از چی انقدر ترسیدم؟
زن بغل دستی من با یه سی دی و چند تا برگه پرینت شده اومده از همون بولا بولا کردنشون می فهمم پولاش رو جلوی عابر بانک دزدیدن انقدر خونسرد و راحت نشسته که حیرت می کنم با آفیسر روبرویی کلی درد و دل می کنن.
یه دختر چینی همین جوری گوشی موبایلش به گوششه داره با اون طرف حرف می زنه و این طرف برای آفیسر با خنده می گه که ماشینش رو دزدیدن. آفیسرم می خنده و شروع می کنه به نوشتن ریپرت...
زیاد می خندن، آواز می خونن، با هم شوخی می کنن. با من شوخی می کنن، شکلک در میارن. تو مهد کودک های ایرانم آدما انقدر سر خوش نیستن که تو اداره پلیس. علی می گه تو که پشتت به در بود یکی رو با زنجیری به دست و به پا آوردن توی سالن. خوب شد ندیدمش و گرنه همون جا سکته می کردم.
برگه گزارش رو امضا می کنم پلیسه از خنده غش می کنه می گه وای چه امضای سختی داری.
برگه رو می گیرم هنوز دستام سرده، از اداره پلیس بیرون اومدم ولی حس می کنم یه عده دارن دنبالم می کنن. از راننده تاکسی می ترسم. از اونجایی که بودم.
انقدر می ترسم که نصف شب هر چی خوردم بالا میارم تا صبح پر پر می زنم.
صبح بغض می کنم. یادم می یاد یک سال و نیم پیش که برای آخرین بار رفتم سفارت ایران کارمند سفارت یه جوری پاچه ام رو گرفت که باهاش دعوا کردم.
یادم می یاد وقتی برای یه تصادف ساده رفتم اداره پلیس تهران انقدر با من که مقصر هم نبودم بد حرف زدن و بد برخورد کردن که گریه ام گرفت. یادم می یاد پلیس ایران هم دست بزن داره هم گره ای بر پیشانی که هیچ وقت باز نمی شه.
یادم اومد خیلی چیزا که نباید.
یادم اومد هر جا چهار تا پلیس توش جمع شده باشن تو باید دم در موبایلت رو تحویل بدی. یادم اومد دختر چینی ِ تا اخرش یه گوشش به موبایلش بود یه گوشش به آفیسر پلیس...
یادم اومد جلوی در اتاق افسر درجه دار زده بود بدون کیف وارد بشید و اون اصلا به کیف های ما اهمیتی نداد یعنی نگران نبود تو کیف های ما بمب باشه؟ یعنی اون فکر نمی کرد ما تروریست هستیم ؟ پس چرا تو مملکت خودمون ما همیشه خراب کار هستیم مگر خلافش ثابت بشه؟
پلیس اینجا رشوه می گیره، باهوش نیست، کلا تو هپروت سیر می کنه و حتی اگر روزی برج های دوقلو دزدیده بشن هم نمی تونه پیداش کنه وای به حال موبایل و ماشین و خرت و پرت های مردم ولی به جاش سگ هم نیست. بابت یونیفورمی که تنش کرده و میزی که پشتش نشسته هم از عالم و آدم طلبکار نیست. مردم اگر خلافکار نباشن از پلیس نمی ترسن. پلیس هم از مردم نمی ترسه.
سخت ِ بعد از سی سال که باور کردم پلیس خودش یه خطر بزرگه حتی برای من که خلافی مرتکب نشدم به این پلیس فوبیایی احمقانه غلبه کنم. سخت ِ هنوزم وقتی کسی یونیفورم تنش کرده و یه تفنگ بست ِ به کمرش من ازش نترسم. سخت ِ باور کنم من خراب کار، تروریست، خلافکار، دزد، مخل امنیت نظام، فریبنده افکار عمومی، برهم زننده آسایش نظام جمهوری اسلامی با لاک زدن بر ناخن هام نیستم وقتی سی سال بودم و هیچ وقت خلافش ثابت نشد.
سخته هنوز برام بدون روسری جلوی آفیسر مسلمان اداره پلیس بشینم و هی دستم به سمت روسری نداشته ام نره. هی آستینام رو پایین نکشم یا ناخن های لاک زدم رو پنهان نکنم.
از بچگی وقتی پدر و مادرت برای شنیدن یه کاست جدید توی مسیر شمال دست و دلشون می لرزید. وقتی برای یه فیلم ویدیویی مجبور بودن هفت تا سوراخ پیدا کنن و پنهانش کنن. وقتی تو مدرسه برای دست به دست کردن کتاب فروغ قلبمون می یومد توی دهنمون که مبادا وقتی ناظم کیف هامون رو بگرده. وقتی بعدترها برای سفر شمال و یه قوطی آبجو جون به سر می شدیم. خب یعنی همه عمر ساده ترین چیزهایی که برای مردم دنیا اسباب عادی زندگی محسوب می شدن و می شن آلت جرم ما بوده.
یعنی همه عمر مجرم بودیم. سخت ِ خیلی سخت ِ یه عمر جرائمی به سنگینی اشعار فروغ را به دوش کشیدن...
رنگم شده عین گچ دیوار، دستام می لرزه، فشارم پایین افتاده و انقدر ضربان قلبم تند شده که صداش رو به وضوح می شنوم. هی با خودم تکرار می کنم تو که کاری نکردی فقط اومدی گزارش بدی همین. ولی بازم حالم خوب نمی شه. دهنم خشک شده. کلا انگلیسی از یادم رفته و جمله هام کنار هم چفت نمی شه.
اول به طبقه هفتم فرستاده می شم یه راهروی پهنه با یه در بزرگ که زنگ داره و اون طرف دو تا خروجی که جلوی یکی زده خانم ها جلوی یکی زده آقایان هول می شم می گم وای اینجا بازداشتگاهه، علی سرک می کشه می گه نه بابا دستشوییه چرا شلوغش می کنی؟
زنگ می زنم یک آفیسر درجه دار پلیس در رو باز می کنه با خوشرویی ما رو دعوت می کنه به داخل جلوی در زده بدون کیف وارد بشید دو تا کیف گنده رو شونه ماست که اصلا برای آقای آفیسر مهم نیست. جلوی ما می شینه لبخند می زنه کمی با هم صحبت می کنیم بهش می گم فقط این کپی پاسپورت رو دارم می تونم بازم رپرت بدم یا باید برم پاسپورت بیارم؟ می گه نه مهم نیست. می گم آخه همه جای شهر شما دستور دادید ما با اصل پاسپورت باید حاضر بشیم می خنده و سر تکون می ده که ای بابا حوصله داری ها...
در رو برای ما باز می کنه و با خشرویی ما رو بدرقه می کنه.
بعد طبقه هم کف چهار پنج تا پلیس پشت کانترها نشستن شماره می گیریم و می شینیم. از استرس دارم خفه می شم هی فکر می کنم یعنی کدوم خوش اخلاق ترن؟
نوبت ما که می شه دقیقا همونی که به نظرم از همه بداخلاق تره قسمت من می شه ماجرا رو می پرسه بعد می خنده بعد می گه می تونی تایپ کنی از ترس اینکه دستای لرزونم رو نبینه می گم نه...
باز می خنده، شکلک در میاره بعد شروع می کنه به تایپ کردن، وسطش آواز می خونه «بولا بولا» کنون با دوستاش هر و کر می کنه و من فکر می کنم دقیقا نگران چی هستم؟
آدرس یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشون رو دسته جمعی بلد نیستن بعد یکی تو آی پدش چک می کنه بعد که می فهمن این خیابون یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشونه همه دسته جمعی می خندن و تو سر و کله هم می زنن. من واقعا از چی انقدر ترسیدم؟
زن بغل دستی من با یه سی دی و چند تا برگه پرینت شده اومده از همون بولا بولا کردنشون می فهمم پولاش رو جلوی عابر بانک دزدیدن انقدر خونسرد و راحت نشسته که حیرت می کنم با آفیسر روبرویی کلی درد و دل می کنن.
یه دختر چینی همین جوری گوشی موبایلش به گوششه داره با اون طرف حرف می زنه و این طرف برای آفیسر با خنده می گه که ماشینش رو دزدیدن. آفیسرم می خنده و شروع می کنه به نوشتن ریپرت...
زیاد می خندن، آواز می خونن، با هم شوخی می کنن. با من شوخی می کنن، شکلک در میارن. تو مهد کودک های ایرانم آدما انقدر سر خوش نیستن که تو اداره پلیس. علی می گه تو که پشتت به در بود یکی رو با زنجیری به دست و به پا آوردن توی سالن. خوب شد ندیدمش و گرنه همون جا سکته می کردم.
برگه گزارش رو امضا می کنم پلیسه از خنده غش می کنه می گه وای چه امضای سختی داری.
برگه رو می گیرم هنوز دستام سرده، از اداره پلیس بیرون اومدم ولی حس می کنم یه عده دارن دنبالم می کنن. از راننده تاکسی می ترسم. از اونجایی که بودم.
انقدر می ترسم که نصف شب هر چی خوردم بالا میارم تا صبح پر پر می زنم.
صبح بغض می کنم. یادم می یاد یک سال و نیم پیش که برای آخرین بار رفتم سفارت ایران کارمند سفارت یه جوری پاچه ام رو گرفت که باهاش دعوا کردم.
یادم می یاد وقتی برای یه تصادف ساده رفتم اداره پلیس تهران انقدر با من که مقصر هم نبودم بد حرف زدن و بد برخورد کردن که گریه ام گرفت. یادم می یاد پلیس ایران هم دست بزن داره هم گره ای بر پیشانی که هیچ وقت باز نمی شه.
یادم اومد خیلی چیزا که نباید.
یادم اومد هر جا چهار تا پلیس توش جمع شده باشن تو باید دم در موبایلت رو تحویل بدی. یادم اومد دختر چینی ِ تا اخرش یه گوشش به موبایلش بود یه گوشش به آفیسر پلیس...
یادم اومد جلوی در اتاق افسر درجه دار زده بود بدون کیف وارد بشید و اون اصلا به کیف های ما اهمیتی نداد یعنی نگران نبود تو کیف های ما بمب باشه؟ یعنی اون فکر نمی کرد ما تروریست هستیم ؟ پس چرا تو مملکت خودمون ما همیشه خراب کار هستیم مگر خلافش ثابت بشه؟
پلیس اینجا رشوه می گیره، باهوش نیست، کلا تو هپروت سیر می کنه و حتی اگر روزی برج های دوقلو دزدیده بشن هم نمی تونه پیداش کنه وای به حال موبایل و ماشین و خرت و پرت های مردم ولی به جاش سگ هم نیست. بابت یونیفورمی که تنش کرده و میزی که پشتش نشسته هم از عالم و آدم طلبکار نیست. مردم اگر خلافکار نباشن از پلیس نمی ترسن. پلیس هم از مردم نمی ترسه.
سخت ِ بعد از سی سال که باور کردم پلیس خودش یه خطر بزرگه حتی برای من که خلافی مرتکب نشدم به این پلیس فوبیایی احمقانه غلبه کنم. سخت ِ هنوزم وقتی کسی یونیفورم تنش کرده و یه تفنگ بست ِ به کمرش من ازش نترسم. سخت ِ باور کنم من خراب کار، تروریست، خلافکار، دزد، مخل امنیت نظام، فریبنده افکار عمومی، برهم زننده آسایش نظام جمهوری اسلامی با لاک زدن بر ناخن هام نیستم وقتی سی سال بودم و هیچ وقت خلافش ثابت نشد.
سخته هنوز برام بدون روسری جلوی آفیسر مسلمان اداره پلیس بشینم و هی دستم به سمت روسری نداشته ام نره. هی آستینام رو پایین نکشم یا ناخن های لاک زدم رو پنهان نکنم.
از بچگی وقتی پدر و مادرت برای شنیدن یه کاست جدید توی مسیر شمال دست و دلشون می لرزید. وقتی برای یه فیلم ویدیویی مجبور بودن هفت تا سوراخ پیدا کنن و پنهانش کنن. وقتی تو مدرسه برای دست به دست کردن کتاب فروغ قلبمون می یومد توی دهنمون که مبادا وقتی ناظم کیف هامون رو بگرده. وقتی بعدترها برای سفر شمال و یه قوطی آبجو جون به سر می شدیم. خب یعنی همه عمر ساده ترین چیزهایی که برای مردم دنیا اسباب عادی زندگی محسوب می شدن و می شن آلت جرم ما بوده.
یعنی همه عمر مجرم بودیم. سخت ِ خیلی سخت ِ یه عمر جرائمی به سنگینی اشعار فروغ را به دوش کشیدن...
۱ نظر:
درود به شرفت هم وطن چه خوب نوشتی واقعیت را /.
ارسال یک نظر