۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

هفت اقلیم

می دونم که اینجا میایی اینا رو می خونی، مدتهاست هر شب پیش از خواب به این فکر می کنم که داری اعتراف می کنی، اعتراف می کنی که اون قصه من بود نه قصه تو. همون قصه ای که خوندی و بهم خندیدی، همون که دو سال بعد ساختی و شهرت روی شهرتت گذاشتی و پول روی پولت ...
یک ماه می شه که هر شب قبل از خواب می بینم که داری اعتراف می کنی، هر کس ندونه من و تو می دونیم اون قصه من بود قصه ای که به خاطرش من رو ملامت کردی، خندیدی، مسخره کردی، یادت هست؟ شهرزاد هم بود اون ظهر آفتابی اردیبهشتی؟
بعدترها هرگز درباره اون با هم حرف نزدیم درباره خیلی چیزها حرف زدیم درباره مجلات زرد د و شکایت دائمی ات از شایعاتی که نیمی اش واقعی بود. درباره شهرزاد درباره پیانو و ویلون.. درباره آدمهایی که باید تو رو به خاطر همه نامهربانی هات ببخشن. درباره خیلی چیزها حرف زدیم اما هرگز درباره اون قصه حرف نزدیم درباره هفت اقلیم من که بعد شد ... بماند که چی شد.
مطمئن بودی من هرگز درباره این موضوع حرف نمی زنم؟ از کجا مطمئن شدی؟ از وقتی شریفی نامرد زد زیر قرارداد چند میلیونی اش با من و « لطفا آهسته برانید» رو که یک سال تمام درگیرش بودم داد دست شعله شریعتی؟ تا تیغ سانسور رو برداره و پیش از ناظر کیفی خشکه مذهب سازمان بکشه روی تن قصه من و من، سکوت کردم و پیش تو فقط اشک ریختم؟
از وقتی که گفتی تو با این قرارداد باید ازش شکایت کنی و من تو چشمات نگاه کردم و گفتم من و شکایت؟ من و دادگاه؟ من و دادسرا تو نمی دونی من چقدر از این جور جاها می ترسم؟
آها همون موقع می دونستی من از این جاها می ترسم. می دونستی من از جنجال می ترسم می دونستی ؟
خب شایدم می دونستی تو بدترین شرایط، من آدمی نبودم که تو رو رسوا کنم. می دونستی تو یه جایی در یک روزگار دوری اسطوره من بودی و من به اون روزها احترام می ذارم؟
اه اصلا نمی دونم این فکر کذایی این رویایی شیرین که یک روز خودت اعتراف می کنی از کجا توی سر من افتاده. هر چند تو مفرور تر و خودخواه تر از این حرفایی...
تو یا شریفی نامرد یا حتی اون ناظر کیفی احمق که « گنج پنهان» رو رد کرد و گفت به شرط نبودن اسم من مجوز کار رو صادر می کنه همه با هم لطف بزرگی به من کردید.
برای نوشتن به شماها احتیاجی ندارم. برای قصه گفتن حالا مستقل عمل می کنم بدون وجود شما بدون وجود تو که با ساختن قصه من و نبردن اسمی از من خواستی انتقام بگیری، انتقام بی خبر رفتن و برنگشتن ... شریفی که خواست به پولش برسه بدون دردسر، ارگانی که خواست به من بگه این سازمان از اول از همون 18 سالگی که واردش شدی و اخراج شدی تا روزهای بعد که توی باکس های مونتاژ تولید نشستی و نریشن مستندهای کیلویی رو تند و تند روی راش ها نوشتی تا اون روزها که بغل دست تیم نویسنده ها نشستی و اپیزودهای آبدوخیاری نوشتی تا حالا که می خوای داستان خودت رو روایت کنی جای تو نبوده و نیست..
همه تون به من لطف کردید. من از پرواز می ترسیدم شما از بالای کوه پرتم کردید و من تازه فهمیدم می تونم بالهام رو باز کنم ...
حتما یه روزی اعتراف می کنی که اگر اون کار گره خورد برای این بود که آه نویسنده اش پشتش بود.
هر چند هنوزم تحسینت می کنم تو تنها کسی هستی که از هر زمین خوردنی با غرور بلند می شی و خودت رو می تکونی و از نو شروع می کنی من هیچ وقت جسارت تو رو نداشتم و تو از این بابت مطمئن بودی آه من هم انقدر سوزناک نبود که گره هفت اقلیم من که بعد شد ... باز نشه.
تو حتما یه روز اعتراف می کنی و من اون روز .... رویای من همین جا تمام می شه روزی که تو اعتراف کردی و من هر بار که می خوام به اعتراف تو عکس العملی نشون بدم رویام تمام می شه ...
دلم برای همه روزهایی که جنگیدم تا قصه هام رو تعریف کنم می سوزه.
تو حتما یه روز اعتراف می کنی

هیچ نظری موجود نیست: