۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

کتاب، وبلاگ، مهاجرت

- مجموعه کامل داستان های کوتاه زویا پیرزاد را بسیار دوست می دارم. از بس ساده است از بس زیادی حرف نمی زند. از بس همه گفتنی ها را در سکوت می گوید با توصیف یک لحظه ناب پرتت می کند در لوکیشن داستان و پایان های مورد علاقه من روی هوا رها کردن مخاطب، وقتی داستانی روایت می کنم دوست دارم مخاطب را روی هوا رها کنم به حال خودش لذت می برم وقتی فیلمی می بینم یا کتابی می خوانم هم همان جا روی هوا رها شوم به حال خودم ...
 خر بودم چقدر که تا پیش از این نخوانده بودم این مجموعه داستان های کوتاه را، هر چند هر کتابی درست سر بزنگاه به دستت می رسد. درست زمانی که باید بخوانی نه زودتر نه دیرتر.

- به وبلاگ نویسی دارم عادت می کنم این خیلی خوب است که عادت کنم به نوشتن، به فکر کردن بعد نوشتن به هر نوشتنی عادت کردن خیلی خوب است به استثنا فیس بوکی نوشتن و جمع کردن لایک و دلخور شدن از کم شدن لایک و اصرار که بیایید مرا ببینید. استادی در کلاس فیلمنامه نویسی می گفت تو بنویس خوبهاش راه خودشان را پیدا می کنند دنیا زیر دین قصه های خوب نمی ماند می گفت بودن یا نبودن تو مهم نیست قصه ات روزی جایی روایت می شود...
حالا هم فکر می کنم نوشتن از هر نوعی که تمرین نوشتن باشد خیلی خوب است عادت کردن به نوشتن مثل عادت کردن به غذا خوردن و خوابیدن را تمرین می کنم.

- به دوری از ایران هم دارم عادت می کنم یعنی یک جوری احساس می کنم دیگر مال زندگی افاده ای ایرانی نیستم، مال بشقاب های بلور و چینی های آلمانی و قاشق های فلان مارک و کفش لویز ویتون و ... دیگر عادت کردم در خانه دوستم که به ذوق خوردن آبگوشت دعوت شدیم از نبودن ظروف فلان و بهمان آب گوشت را بریزیم توی یک لگن پلاستیکی و گوشت کوبیده را توی قابلمه بگذاریم وسط میز خب وسایل خانه ها اینجا خیلی مفصل نیست هر کس به تعداد خودش و وقتی مهمان داری خدا خیر بدهد ظروف یکبار مصرف را... عادت کردم مبلمان خانه را از قبل صابخانه انتخاب کرده باشد و من خانه مبله اجاره کنم و همان خانه مبله را با اندک تغییری طبق سلیقه خودم بچینم. کسی هم نیست که بیایید و بپرسد مبلهایتان را چند خریدید؟ از کجا خریدید؟ حتی عادت کردم اگر حوصله ندارم با دمپایی ابری بروم توی خیابان قدم بزنم. یا این دو سال و شش ماه مردم خیلی عوض شدند یا من زیادی جو گیر شدم. هر مسافر تازه ای از ایران می رسد برای من عجیب و غریب است. رفتار و حرفهایش باور کردنی نیست. وقتی می گوید ما باید خانه فلان اجاره کنیم دوستانمان می آیند یک وقتی می بینند خوب نیست ... وقتی می گوید ما به زندگی در محله فلان عادت داریم بالا شهر اینجا کجاست؟ و من می خندم و می گویم بالای شهر کوالالامپور از همه جا ارزان تر است اینجا باید تشریف ببرید پایین شهر. وقتی می گوید این کفش ها را دوستانم پای من دیدند خوب نیست دوباره بپوشم و من نگاه می کنم به کفش هام که صبح تمیز بود اما زیر باران شرشر کوالالامپور گند گرفته و حواسم از صبح به کفش هام نبوده. نگاه می کنم به خودم و به موهای سفیدم که دیگر یکی دوتا نیست و انبوهی است که روی سرم سبز شده، به دست و روی شسته ام به شلوار و بلوز ساده ام و نگاه می کنم به عکس دختران داف ایرانی با موهای رنگی و آرایش های شیک و لباس های عالی و آنچنانی و فکر می کنم حال آنها بهتر است یا حال من ؟ فکر می کنم حتی اگر حال آن آدمها بهتر باشد که از صبح تا شب به فکر لباس های شیک و دکوراسیون گران قیمت و لباس های مارک دار هستند من آدم آن زندگی نیستم. من ترجیح می دهم حالم خوب نباشد. به زندگی دور از وطن عادت کردم آنجایی که نان خالی هم بخوری مجبور نیستی به خاله و عمه و دایی جواب پس بدهی و از ترس حرف مردم با سیلی صورتت را سرخ نگه داری اینجا خودت را هم که بکشی کسی نگاهت نمی کند من از این ندیده شدن لذت می برم از این نگاه هایی که هیچ وقت به صورت دیگری نیست...




هیچ نظری موجود نیست: