بلاخره بعد از سه سال و نیم ترک وطن من هم رسیدم به جایی که جوی گشاد شد..من انتخاب کردم بدون کشمکش بدون جنجال بدون درد و خونریزی ...
چه تلخ که کندن درد نداشت. یعنی اصلا انگار ریشه ای نبود. نه چرا تلخ ؟
به مفهوم بی وطن که خوب فکر می کنم از نویسنده اش دلگیر نمی شم اونی که نوشت روزنامه نگار مهاجر بی وطن نمی دونست چه نسبت شیرینی داره حداقل به من میده ... بی وطن ... تا حالا فکر می کردم فقط خدا می تونه بی وطن باشه اما حالا فهمیدم من یا شاید ما هم می تونیم ... لذت بخشه خیلی لذت بخشه...
این طرف جوی ایستادم این طرفی که دارم زندگی می کنم، اما به اینجا هم تعلق ندارم. اصلا تصمیم گرفتم به هیچ کجا تعلق نداشته باشم. بی وطن بی وطن. می خوام خدایی کنم.
دل کندن از آنسوی جوی کار سختی نبود یعنی انقدر راحت بود که چیزی در دلم فرو بریزد ...
راحت بود چون بعد از این همه سال کار و جان کندن هیچی ندارم برای زندگی کردن.
هنوز هم باید مدام هر روز و هر لحظه خودم را به اثبات برسانم.
مدام باید فریاد بزنم لطفا مرا ببینید لطفا مرا بخوانید.
چیزی برای کندن نبود.
خاکی برای ریشه دادن نبود.
وقتی با هر حرفی کسی هست که توی دهانت بکوبد و بگوید تو که رفتی خفه شو. تو که رفتی نسخه نپیچ و عشق و حالت رو بکن.
تو که رفتی نظر نده ...
وقتی هیچ کس مسئولیت کارهای خودش را نمی پذیرد.
وقتی هر چه بالا دستی ها می گویند تو باید بگویی چشم.
وقتی تو را هرگز کنار بالا دستی ها جا نمی دهند.
وقتی نتیجه مهمترین تلاش زندگی ات را با یک کلیک از صفحه روزگار محو می کنند.
اصلا کندن سخت نیست.
انتخاب اصلا دشوار نیست .
من روزنامه نگار مهاجری هستم که دیگر نمی خواهم بنویسم. دیگر نمی خواهم برای شما نسخه بپیچم ... حتی اگر واقعیتی را دیدم نمی خواهم بازگو کنم ... اصلا می خواهم چشم هایم را ببندم و کمی رویابافی کنم.
من حالا باید داستان های خودم را تمام کنم .
باید کارهای خودم را پیش ببرم.
باید از حافظه گوگل کروم نام تمام خبرگزاری ها را حذف کنم.
من دیگر حوصله ثابت کردن خودم را ندارم.
حالا باید پاهایم را دراز کنم و خدایی کنم.
چه تلخ که کندن درد نداشت. یعنی اصلا انگار ریشه ای نبود. نه چرا تلخ ؟
به مفهوم بی وطن که خوب فکر می کنم از نویسنده اش دلگیر نمی شم اونی که نوشت روزنامه نگار مهاجر بی وطن نمی دونست چه نسبت شیرینی داره حداقل به من میده ... بی وطن ... تا حالا فکر می کردم فقط خدا می تونه بی وطن باشه اما حالا فهمیدم من یا شاید ما هم می تونیم ... لذت بخشه خیلی لذت بخشه...
این طرف جوی ایستادم این طرفی که دارم زندگی می کنم، اما به اینجا هم تعلق ندارم. اصلا تصمیم گرفتم به هیچ کجا تعلق نداشته باشم. بی وطن بی وطن. می خوام خدایی کنم.
دل کندن از آنسوی جوی کار سختی نبود یعنی انقدر راحت بود که چیزی در دلم فرو بریزد ...
راحت بود چون بعد از این همه سال کار و جان کندن هیچی ندارم برای زندگی کردن.
هنوز هم باید مدام هر روز و هر لحظه خودم را به اثبات برسانم.
مدام باید فریاد بزنم لطفا مرا ببینید لطفا مرا بخوانید.
چیزی برای کندن نبود.
خاکی برای ریشه دادن نبود.
وقتی با هر حرفی کسی هست که توی دهانت بکوبد و بگوید تو که رفتی خفه شو. تو که رفتی نسخه نپیچ و عشق و حالت رو بکن.
تو که رفتی نظر نده ...
وقتی هیچ کس مسئولیت کارهای خودش را نمی پذیرد.
وقتی هر چه بالا دستی ها می گویند تو باید بگویی چشم.
وقتی تو را هرگز کنار بالا دستی ها جا نمی دهند.
وقتی نتیجه مهمترین تلاش زندگی ات را با یک کلیک از صفحه روزگار محو می کنند.
اصلا کندن سخت نیست.
انتخاب اصلا دشوار نیست .
من روزنامه نگار مهاجری هستم که دیگر نمی خواهم بنویسم. دیگر نمی خواهم برای شما نسخه بپیچم ... حتی اگر واقعیتی را دیدم نمی خواهم بازگو کنم ... اصلا می خواهم چشم هایم را ببندم و کمی رویابافی کنم.
من حالا باید داستان های خودم را تمام کنم .
باید کارهای خودم را پیش ببرم.
باید از حافظه گوگل کروم نام تمام خبرگزاری ها را حذف کنم.
من دیگر حوصله ثابت کردن خودم را ندارم.
حالا باید پاهایم را دراز کنم و خدایی کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر