این روزها با وجود دوستان کم نظیر بی تابی می کنم، دل شوره می گیرم، استرس دارم.
بعد که با خودم خلوت می کنم و خوب فکر می کنم می بینم از دوست داشتن آدمها می ترسم، از آدمهای خوب وحشت می کنم، آدمهایی که بی چشمداشت به تو محبت می کنند ترسناک هستند. ترسناک هستند چون من عادت ندارم به همیشه داشتن آدمها، بهترین آدمهای زندگی بهترین رفقا و نزدیک ترین خویشانم را با حادثه مهاجرت از دست دادم.
از صفر در مالزی شروع کردم و جمع دوستی ها را دوباره بنا کردم اما حالا ما کجاییم و دوستان مالزی کجا؟ یکی به آمریکا رفت دیگری به شمال نروژ یکی به فرانسه یکی به ایران یکی در مالزی ماند و من در بندرگاه جنوب غربی نروژ...
یه همین سادگی دوست داشتن هم سخت می شود خداحافظی و جدایی بخشی از زندگی ما است و تو از دلبستن به آدمها وحشت می کنی.
گروهی دوست نروژی را می شناسم که از بچگی با هم بزرگ شدند یک مدرسه رفتند، در یک شهر به دانشگاه رفتند حتی دو نفر از آنها با هم ازدواج کردند و هنوز هم کنار هم هستند به پیر شدنشان فکر می کنم به اینکه در 70 سالگی دور هم نشسته اند و خاطرات از دیوار بالا رفتن های مدرسه را تعریف می کنند.
من اما با دوستان قدیمی فرسنگ ها فاصله دارم دوستان مالزی هر کدام به سویی پراکنده شده اند و حالا اینجا در جمع دوستان نروژ با ترس و لرز دلم برای خنده هایشان پر می کشد. مدام فاصله می گیرم مدام به گوشه انزوای خودم پناه می برم و محبت و دوستی شان را پس می زنم. پس می زنم چون دوستشان دارم پس می زنم چون از خداحافظی خسته شده ام. پس می زنم چون تاب از دست دادنشان را ندارم می خواهم پشتم خالی بماند نه اینکه تا به رفقاتی تکیه کردم طوفان به پا شود و پشت من خالی ...
من از این اسارت در دستان باد وحشت دارم.
بادی که سالهاست وزیده و سر نشستن ندارد.
مدام می وزد و گاه چون طوفانی کاشانه ات را نشانه می رود.
زندگی ما سالهاست طوفانی است .
دوست داشتن سالهاست بر ما حرام شده .
وابسته بودن و دل بستن سالهاست از ما دریغ شده ما کوله به دوشان خداحافظی های مکرریم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر