۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

خشونت خانگی آقای مجری تلویزیون و ما که دنبال مدرک و سند می گردیم

همه سال در حال قضاوت کردن همدیگه هستیم، همه سال در حال سرک کشیدن تو زندگی همدیگه هستیم. همه سال در حال اظهارنظر درباره رفتار و کردار همدیگه هستیم.
اما
پای خشونت خانگی که وسط میاد.
ما نمی تونیم قضاوت کنیم.
ما نمی تونیم تو زندگی مردم دخالت کنیم.
ما نمی تونیم اظهار نظر کنیم.

همه چیز با یه عکس شروع شد، عکس مجری تلویزیون با چشم ورم کرده که اعلام می کرد دلیل طلاقش از آقای مجری به ظاهر موجه «که البته دستش خیلی وقته برای خیلی ها رو شده» همین رفتار خشن بوده.
ما؟
ما مثل قاضی دادگاه خانواده این بار چون پای یه زن وسطه یادمون افتاد که ممکنه اون عکس فتوشاپ باشه اصلا گریم باشه اصلا دروغ گفته از کجا معلوم اون زده، هنوز هیچی ثابت نشده، اون خانم باید بیاد ثابت کنه...
هیچ کس حتی مدعیان روشنفکری و روزنامه نگاری که داشتن از این نظرهای فله ای و دوزاری می دادن یه سرچ ساده نکرد ببینه اوضاع از چه قراره...
با یه سرچ ساده می رسید به اجرای برنامه نوروز سال قبل و متلک پرونی ها و رفتار زشت آقای مجری با همسرش، کسی که توی برنامه زنده خانواده همسر و همسرش رو سکه یه پول می کنه، تو خونه نمی تونه اون رو کتک بزنه؟ اگر سرچ کنید می رسید به قشون کشی آقای مجری با همه اعضای خانواده به شبکه سه و گرفتن نیم ساعت از آنتنی که یک ثانیه اش رو به شما و بنده که شهروند اون مملکت بودیم نمی دادن. نیم ساعت تمام برنامه برای تعریف کردن مادر آقای مجری و پدر آقای مجری از وجنات و سکنات ایشون.
اصلا هیچ کدوم اینا نشونه نیست... می شه بگید یه زن توی اون مملکت وقتی کتک خورد، وقتی آزار جسمی و روحی دید چطور باید ثابت کنه؟
مدام تصویر ساناز نظامی و عکس العمل های مردم میاد تو ذهنم، مردمی که همه متاثر شده بودن از مرگ دختری که به دست شوهرش کشته شد. قطعا اگر این خانم مجری هم به دست همسرش کشته شده بود الان خیال این ملت همیشه در صحنه راحت تر بود...
ما وقتی پای خشونت خانگی وسط بیاد دخالت نمی کنیم، قضاوت نمی کنیم، بدون سند و مدرک فقط حرف مفت می زنیم تا جایی که معتقدیم خب بابا فلانی دختر پیغمبرم نبود، یعنی اگر بود نباید کتک می خورد. ما فقط وقتی پای خشونت علیه زنان وسط بیاد انسان های شریف و اخلاق مداری می شیم که ترجیح می دیم سرمون تو لاک خودمون باشه یا قضاوت نکنیم البته این دلیل نمی شه حرف مفت نزنیم...
می دونی ما ترجیح می دیم تو مراسم ختم مرحومه شرکت کنیم و متاسف بشیم.
تو این اوضاع خیلی شهامت می خواد که کسی خشونتی رو که بهش رفته اعلام عمومی کنه چون اولین تهمت ها و فحش ها قسمت خودش می شه.
اما به نظر من هیچ زنی نباید مغلوب این جامعه بوی گند گرفته مرد سالار بشه و از این قضاوت ها بترسه، باید جلوی مغزهای پوک این جماعت ایستاد و بی توجه به فحش ها و مزخرف گویی ها این موضوع رو علنی عنوان کرد.
وقتی موضوع ساناز نظامی علنی شد یادمه چند تا دختر جوون از تردید در ازدواج با خواستگار خارج از کشورشون حرف زدن و چند نفر گفتن که چشماشون باز شد و باید تو تصمیم گیری شون برای ازدواج با مردی که درست نمی شناسنش تجدید نظر کنن.
قطعا علنی کردن خشونت آقای مجری هم یادآوری به خیلی از دخترهای جوون تره که ممکنه فریب اشعار آب دوغ خیاری آدم های امثال ایشون رو بخورن. یادآوری اینکه اون جعبه جادویی خیلی از آدمهای کوتوله رو جذاب نشون می ده.
یادمون باشه علنی کردن خبر این دست خشونت ها که برای دخترایی مثل اون خانم مجری یا ساناز اتفاق می یوفته نشون می ده خشونت خانگی فقط مختص زنان کم سواد و ضعیف جامعه نیست. دانشجوی نخبه یا حتی استاد دانشگاه هم می تونه قربانی خشونت بشه...
یادمون باشه خانم مجری نوشته بود به لطف پدرش حق طلاق داشته وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش می یاد. یعنی حق طلاقی که موقع عقد گرفتنش راحت تره می تونه پشتوانه محکمی برای زنی باشه که قانون به راحتی این حق رو بهش نمی ده.
باید بی توجه به این جامعه مرد سالار که تا پای یه زن وسط می یاد دنبال مدرک و دلیل می گرده درباره خشونت خانگی حرف زد، هر چند اون خانم مجری هم احتمال خیلی زیاد ترسید که چند ساعت بعد عکس رو حذف کرد، ولی اثرش موند و درست در اولین روزهای سال جدید ما رو مجبور کرد یه بار دیگه درباره خشونت علیه زنان حرف بزنیم.
باید یه بار دیگه یادمون بیاد.
زنی که کتک خورده باید ثابت کنه شوهرش کتکش زده
زنی که بهش تجاوز شده باید ثابت کنه بهش تجاوز شده
زنی که آزار روحی دیده که اصلا حرفش رو نزن باید خفه شه چون حتی نمی تونه ثابت کنه به روحش آسیب رسیده.

پی نوشت 
بی هیچ تعارفی از بحث کردن با آدمهایی که دنبال دلیل و برهان می گردن این وسط خودداری می کنم و دیگه جز حدفشون هیچ عکس العمل دیگه ای نخواهم داشت. آدمی که درباره فهمیدن مقاومت می کنه رو چیکارش می شه کرد؟ آدمی که با این همه خبر و گزارش و ... هنوزم داره درباره خشونت خانگی چرت می گه و موضوع کلی رو به چند تا اسم تقلیل می ده نمی شه توجیه کرد. آب تو هاونگ کوبیدن بی فایده است.

هر بار صورت کبود زنی رو می بینم به تهش فکر می کنم. گورستان میشیگان جایی که ساناز خوابیده و هنوزم تنهاست...

چه بد که اولین نوشته امسال من اینجوری شد.
بعد از تحریر 
خانم مجری پست گذاشت و تشکر کرد از همه هم دلی ها و عذرخواهی اگر کسی رو رنجونده، علت پاک کردن عکس  هم گویا شوخی و مزه پرونی ها و البته فحش های زشت و رکیک پای پست بوده... نه تکذیب کرد نه دبه کرد... امیدوارم جویندگان مدرک در راه پیدا کردن سند موفق بشن. بلکم تصمیم بگیرن بدون چک و چونه، اما و اگر به خشونت علیه زنان واکنش نشون بدن. هر جای دنیا این اتفاق افتاده بود افکار عمومی و خود مدیران رسانه ای اون آدم رو از کار برکنار می کردن...

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

پناه بر ادبیات و چند چیز دیگر

مرروی بر مصاحبه های پاریس ریویو با نویسندگان معروف و نتیجه ای که گرفتم. 

 ارنست همینگ وی بد اخلاق ترین مصاحبه شونده ای است که ممکنه گیر یه مصاحبه کننده بدبخت بی افته، مدام خبرنگار رو تحقیر و تمسخر می کنه و جالب اینجاست که خیلی از نویسنده های معاصر که از قضا بهترین ها در حرفه خودشون بودن رسما و بی تعارف گفتن که هیچ وقت از همینگ وی الهام نگرفتن برعکس کسینجر که تقریبا در لیست همه نویسنده های معاصر جای ویژه ای داره.

هیچ شیوه مشخصی و ثابت شده ای برای نویسنده های بزرگ دنیا وجود نداشته و نداره، کسی هست که داستان هاش رو به کندی می نویسه و همیشه دنبال بهانه ای می گرده برای عقب انداختن کار مثل رابرت استون و کسی هم مجبوره پیش از اینکه بچه هاش از خواب بیدار بشن و مامان مامان راه بندازن یعنی پنج صبح شروع کنه به تند تند نوشتن مثل تونی ماریسون. نویسنده ای با مداد می نویسه و نویسنده دیگه ای با ماشین تحریر، نویسنده ای دانشگاه رو ول کرده و موفق شده و نویسنده دیگری تا انتها تحصیل رو ادامه داده و به تدریس هم مشغوله. نکته جالب اینجاست که همه نویسنده هایی که کار روزنامه نگاری کردن یا با این حرفه آشنا هستن معتقدن روزنامه نگاری شروع خوبی می تونه باشه به شرط اینکه به موقع خاتمه پیدا کنه و نویسنده رو از هدف اصلی اش دور نکنه... تا حالا از هیچ نویسنده ای ادعا نکرده شبها بهتر می نویسه و بر خلاف تصور عمومی و روشنفکرنمایی جاری نویسندگی یک روزکاری تمام عیاره، کسی هست که بدون لیوان قهوه و سیگار نمی تونه بنویسه و کس دیگری هم هست که به دیسپلین، نظم و دوری از خماری و منگی معتقده البته هر چی نگاه می کنم می بینم نویسنده های با دیسیپلین و منظم نویسنده های شناخته شده تر و حداقل از نظر من تحسین برانگیزتری هستن مثل حضرت یوسا. 

هیچی دلچسب تر از این نیست که درباره زندگی نویسنده های بزرگ و راه و چاهی که داشتن بخونی و اونها رو تصور کنی، مصاحبه کننده های پاریس ریویو و سوالات و گاه صبوری هاشون در مقابل نویسنده ها هم خیلی تحسین برانگیزه. 

پی نوشت : 
به زودی گند دی اکتیو و اکتیو فیس بوک بیچاره رو در میارم، اصلا نامبرده علاقه عجیبی به درآوردن گند خیلی چیزها داره. این یعنی باز دی اکتیو کردم. آخه مرض داشت با همه مزخرفات توش باز وسط کار کرم باز کردنش آدم رو فرا می گرفت حتی اگر ماه ها باشه هیچی ننوشته باشی. 
 پی نوشت دوم: 
تو بازنویسی داستانم یه اتفاق جالب افتاد تقریبا پنجاه درصد کار تغییر کرد. شاید بشه گفت به جز بدنه اصلی داستان و خط قصه لحن و گفتار، روایت ها و حاشیه ها به کل عوض شد. احتمالا یک بار دیگه هم اگر بازنویسی کنم بقیه اون پنجاه درصدم عوض می شه. از این وسواسی که گرفتم لذت می برم. عطش انتشار ندارم چون موقع نوشتن داستان به این فکر می کنم که وقتی داستان خودم رو می خونم حالم باهاش خوب باشه. 
پی نوشت سوم:
دارم کم کم به اینجا عادت می کنم. دیگه بعضی از رفتارهای عجیب نروژی ها برام عادی شده. اما راستش رفتار بعضی از ایرانی ها برام عادی نمی شه. رفتار اونهایی که دچار شیفتگی وافر شدن. راستش بعضی از ایرانی ها جوری در فرهنگ نروژی ذوب شدن و به نروژ عشق می ورزن که حتی خود نروژی هام اینطوری نیستن. اینا از اونهایی هستن که مدام می گن اینا خوبن ما ع ن ایم ... اینا بهترینن ما گه ترین، اینا بی نظرین ما گاویم. اینا با فرهنگن ما از پشت کوه اومدیم. شاید باور کردنی نباشه ولی یه جوری دچار بحران هویت شدن بعضی ها که آدم حیرت می کنه. بابا دیگه سیستم آموزشی که هیچ کس نمی تونه توش هفت و بدون ماشین حساب ضربددر بیست کنه تعریف تمجید نداره دیگه. 
کاش یه کم از این خود حقیر پنداری در مقابل بلوندها و چشم رنگی ها دست بر دارن و یه کم هم خودشون رو باور کنن. البته این تعدادی که من دیدم خیلی محدود بوده و همونم توی ذوق می زنه. 
شگفت انگیزتر از اونهام کسایی هستن که آدرس غلط می دن، قبل از اینکه بیام نروژ چه چرندیاتی که نبافته بودن درباره سیستم، کار برخورد آدمها و خیلی چیزهای دیگه. از ساده ترین جریاناتی که اینجا اتفاق می افته مدال قهرمانی برای خودشون ساخته بودن و پزش رو می دادن و حالا که خودم وسط اون جریانات هستم فقط می تونم پوزخند بزنم و متاسف بشم برای آدمهایی تا این حد طفلکی. اگر این اتفاقات ساده اینجا مدال قهرمانی برای بعضی از آدمهاست برای خیلی از مهاجرا یه جریان طبیعی و سیستماتیکه که همه درگیرش می شن همه باید دو سال یا اگر خیلی خنگ باشن سه سال زبان نروژی بخونن و در کنارش کارآموزی کنن. کارآموزی رو سیستم براشون فراهم می کنه و اغلب هم این شانس رو می یارن که مدتی کوتاه یا بلند بدون دستمزد اضافه و فقط به عنوان کارآموز تو حوزه مورد علاقه شون کار کنن. اگر زرنگ باشن و بتونن برگن تست که یه چیزی شبیه همون آیلتسه بگیرن که اون دو سال تمدید نمی شه و باید برن دنبال کار و کاسبی ولی خب تو بعضی از استانها مثل استانهای مرکزی و شمالی اغلب سه سال این دوره رو می گذرونن همه هم با هم برابرن با تجربه های متفاوت و به طبع اون کارآموزی های متفاوت... 
پی نوشت سوم شاید در راستای همون مهاجرت کردن یا نکردن 
کاش وقتی یه عده مدال های قهرمانی شون رو به گردن می اندازن حواسشون به این هم باشه که ممکنه خیلی ها که در ایران تحت فشار هستن این تصور رو بکنن که اینجا واقعا خبر خاصیه و راه های موفقیت باز و درها همه گشوده ولی واقعا اینطوری نیست اینجا خبری نیست پنج میلیون جمعیت که مدام نشست و جلسه و ... برگزار می کنن خودشون دور هم شعر می خونن و قصه می گن و برای هم دست می زنن. تو پست قبلی ام هم نوشتم من اگر می رم فقط به خاطر پوله چون این یکی از منابع درآمد نویسنده هاست.
نشست ها، سخنرانی ها و ...  که احتمالا برای خیلی ها که توی ایران کار کردن و مخاطب داشتن انقدر  کوچیک و محدود به نظر برسه که افسرده بشن، جز منبع کوچک درآمدی اش واقعا هیچی نیست. هیچی که ارزش کندن و اومدن داشته باشه کندن و اومدن دلایل محکم تری می خواد تا این خورده موفقیت های ظاهری.
اسم های گنده این بیرون تقریبا هیچی نیست وقتی واردش می شی و می بینی. هر چی بیشتر می بینی بیشتر می فهمی بعضی چیزها فقط اسمه فقط پزه و چون ماها متاسفانه رابطه زیادی با جامعه جهانی نداشتیم در این سالها از اینا برای خودمون بت ساختیم. بت آزادی، حقوق بشر و درهای گشوده به روی خوشبختی.
وقتی سال گذشته در یکی از نشست های سالانه ژنو همراه گروه انجمن قلم بودم  با چشم خودم دیدم اسم های گنده از بیرون چقدر گنده است و اون تو چقدر الکی و مصنوعی. اون نشست  و آدمهای نون به نرخ روز خور اون پنل ها و جلسه ها باعث شد تا برای همیشه قید روزنامه نویسی، فعالیت مدنی یا هر چیز دیگه ای رو بزنم و به ادبیات پناه ببرم که تنها چراغ روشن این همه تاریکی است.  

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

من و هندوانه هام

با یک دست که ده تا هندوانه بلند کنی همین می شه دیگه... همین که کمردرد قدیمی سراغت بیاد، چشمات سیاهی بره و از درد مچ دست و سردرد به خودت بپیچی...
هم زمان با زبان نروژی باید مدرک زبان انگلیسی هم بگیرم تا چیزی رو که می خوام به دست بیارم. اما برای من که همه عمرم با زبان فارسی زندگی و کار کردم اصلا راحت نیست که مدام باید به دو زبان دیگه تغییر جهت بدم اونم هم زمان. به نظرم تو این مورد کسایی که در ایران زبان مادریشون فارسی نبود موفق تر هستند مثل ترک ها و کوردها مغز اونها آمادگی بیشتری داره برای تغییر دادن زبان و بهتر پرورش یافته.
روز زبان مادری در دو برنامه در اسلو هم سخنرانی کردم هم مصاحبه داشتم درباره همین موضوع دشواری های زبانی برای نویسنده مهاجر.
حالا دومین سالیه که دقیقا بزرگترین چالش زندگی من چالش زبانه سومه که حالا بازسازی زبان دوم که همون انگلیسی باشه هم بهش اضافه شده.
اما اتفاق شگفت انگیزتر پیدا شدن ده تا فایل تازه است پر از داستان بلند و کوتاه که سالها قبل نوشته بودم و با پیدا کردن پسورد ایمیل قدیمی ام اونها رو هم پیدا کردم که برا خودم ایملیشون کرده بودم.
تو شرایطی ام که از هیچ کدومشون نمی تونم دل بکنم. مثل تراکتور بعد از درس می شینم پای داستانها و بازنویسی و ادیت شاید دارم روزی پنج ساعت بی وقفه می نویسم اگر علی بهم زنگ نزنه و نگه دارم میام دنبالت بریم خونه احتمال اینکه زخم بستر بگیرم زیاده.
اصلا دغدغه انتشار داستان ها رو ندارم. اصلا با پیدا شدن ناشر و مترجم ذوق زده نشدم. فقط می نویسم که نوشته باشم و این لذت بخش ترین کار دنیاست.
دغدغه های انتشار
با مشورتی که با یه نویسنده نروژی و یه نویسنده آمریکایی داشتم حالا حس می کنم داستانهام باید به همون انگلیسی ترجمه بشه تا مخاطبش رو پیدا کنه خیلی نمی شه به مخاطب نروژی دل بست مخاطبی که حتی در مکالمات روزمره اش هم با عشق احساس بیگانگی داره. کلمه عشق در نروژ خیلی سخت به کار برده می شه و حتی دوستای نروژی من وقتی ترجمه ترانه های ایرانی رو از من می پرسن و هر بار من توضیح می دم که ترانه تمی عاشقانه داره با تعجب و شگفت زدگی نگاهم می کنن و می گن چقدر شماها زیاد درباره عشق حرف می زنید.
دوست نویسنده آمریکایی اما می گفت به همین فیلم های هالیوودی نگاه کن آمریکایی ها از کلمه عشق نمی ترسن. وای من عاشق این ماشینم من عاشق این خونه ام اوووم من عاشق این غذام... این اتفاقی است که در نروژ خیلی عجیب و غریب به نظر می رسه.
البته هگه که کورینیتور سابق پن نروژه و از این ماه دبیر کل پن  نروژ می شه و سالها با شوهر ایرانی اش زندگی کرده بوده بعد از خوندن چند تا متن گفت اصلا نترس، درسته در ادبیات نروژ هم خیلی عشق برجسته نیست اما شاید این چیزیه که ما بهش احتیاج داریم. باید ریسک کرد.
دغدغه های مغز خسته من
دلم می خواد مغزم رو از تو کاسه سرم در بیارم ببرم زیر شیر آب حسابی بشورمش پاک پاک تمیز تمیز شاید خستگی اش در بره، این که روزی هزار تا آدم تو سرم وول می خورن خسته ام کرده. یکی شون از همه برجسته تره یه دون ژوان خسته و پیر که هرطوری قصه اش رو تعریف می کنم راضی نمی شه. حالش خوب نمی شه به خاطر خیانتی که کرد به اعتماد من به قصه من، گره های زندگیش باز نمی شه من خواستم ببخشم یعنی شایدم بخشیدم اما خب یه چیزی ته دلم هنوز مونده که می گه همه این آوارگی ها با خیانت تو به قصه و اعتماد من شروع شد. اگر اینطوری نبود شاید منم مونده بودم و داشتم به زبون خودم قصه می گفتم شاید درها به روی منم باز می شد تا مجبور نباشم به قول قادر عبدالله اثرهنری خلق کنم. منم یه نویسنده بیولوژیک می شدم نه خالق آثار هنری به زبان بیگانه.
از دغدغه های منبر رفتن
بی هیچ تعارفی برنامه هایی که برای سخنرانی و مصاحبه میرم رو به یک دلیل می پذیرم اینکه این برنامه ها منبع درآمد خوبیه اوایل خیلی مسلط نبودم بعد از یه ورکشاپ در شهر مولده نروژ خیلی تغییر کردم حالا هر چقدر جمعیت بیشتری برای برنامه بیان تسلط بیشتری به حرف زدن دارم، همه استرس هام وقتی روی سن میرم از بین می ره و نیمه دلقک وجودم بیدار می شه و می تونم با یکی دو تا شوخی حسابی فضا رو تو دستم بگیرم. خیلی روان و راحت انگلیسی حرف می زنم با اینکه قبل از بالا رفتن مغزم قفله و فکر می کنم خدایا من اون بالا چه غلطی قراره بکنم؟ هر چی تو شجره نامه ام گشتم حتی یه روضه خون و منبری هم پیدا نشد باورم نمی شه این تسلط از یه ورکشاپ دو روزه بیاد احتمالا چیزی تو شجره نامه من جا به جا یا حذف شده و من ازش بی خبرم.
نکته قابل ذکر اینجاست که این برنامه ها اصلا جنبه سیاسی نداره بیشتر درباره ادبیات، زبان و آزادی بیانه و ربطی به موضوعات حقوق بشری و سیاسی نداره.
 تصمیمات کبری
اینکه تونستم رو تصمیمات کبری زندگیم ایستادگی کنم خوشحالم، اینکه خودم رو از رسانه های فارسی، فیس بوک و جمع های سیاسی بیرون کشیدم تمرکزم روی ادبیات رو بالا بردم، شاید بی رحمانه به نظر برسه اما از حال کسی خبر ندارم نمی خوامم خبر داشته باشم. تولد کسی رو تبریک نمی گم و نمی خوامم کسی تولدم رو تبریک بگه. برای هیچ کس هیچ قدمی بر نمی دارم که فردا روز با دری وری گویی پشت سرم حالم رو بد نکنه. حالا فقط وقتم رو صرف چیزایی می کنم که بهم عشق می ده کلمه ها، قصه ها، آدمهای توی قصه ها. وقتم رو صرف جلو رفتن می کنم نه محبت کردن به آدمها، آدمهایی که فردا روز با هزار تا چرت و پرت پشت سرت روانت رو به بازی می گیرن. یه روزی دست و دلم زیادی باز بود هیچ کاری رو تنهایی شروع نمی کردم، هیچ کجا تنهایی نمی رفتم. حالا دست و دلم رو بستم تا راحت و آسوده زندگی کنم.