۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

آخرین خبر از پرونده قتل ساناز نظامی توسط همسرش در میشیگان




وضعیت سلامت روانی نیما نصیری همسر ساناز نظامی که به قتل او متهم شده بود توسط پزشکی قانونی بررسی شد. به گفته سارا خواهر ساناز پزشکان تایید کردند که نیما هیچ مشکلی از نظر روانی ندارد. او در سلامت کامل عقلی همسرش را به قتل رسانده است. 
هیچ خبری از زمان نهایی دادگاه و حکم نهایی هنوز به خانواده ساناز اعلام نشده است. حالا دیگر مسئولان پرونده هم به سختی تماس های آنها را پاسخ می دهند. 
تنها درخواست پدر ساناز که گفت و گو با گیرنده های اعضای بدن ساناز بود اجابت نشد. تنها گواهینامه رانندگی ساناز توسط مقامات پلیس برای خانواده وی ارسال شد.

از گزارش اول من درباره ماجرای قتل ساناز نظامی  : 

«نیمه‌های شب هشتم دسامبر ۲۰۱۳ پلیس محلی میشیگان با تماس زنی روبه‌رو می‌شود که با صدای سست وبی‌حالش تقاضای کمک می‌کرده است.
افسران کلانتری بخش هاتون در «دالربی» میشیگان راهی محل سکونت زن جوان شدند. در زمان ورود، افسران ساناز را درحالی یافتند که مقداری خون در اطراف دهانش جمع شده بود و تقریبا بی‌هوش بود. به گفتۀ شوهرش، او موی ساناز را گرفته وسرش را چندین بار به زمین کوبیده بود. ساناز به سیستم درمانی پورتِج منتقل شد که درآن جا عکس‌برداری، خون‌ریزیِ زیر پوستۀ مغزی درسمت راست را نشان داد. موقیعت وی هم‌چنان وخیم‌ترشد و او را فوری به بیمارستان عمومی “مارکت” منتقل کردند. در بیمارستان عمومی مارکت، ساناز را زیر دستگاه تنفسی قرار دادند و کمی پس از بستری شدن، از نظرمغزی مرده اعلام شد. این تشخیص در ساعت ۱۳ و ۱۰ دقیقه روز ۹ دسامبر ۲۰۱۳ (۱۸ آذر ۱۳۹۲) اعلام شد. دو روز بعد ساناز را از دستگاه تنفس جدا کردند.»

این هم گزارش دوم من : چند روایت از زندگی ساناز نظامی در گفت و گو با پدر ساناز که پیش تر در ایران وایر منتشر شده بود:

«چه شعر قشنگی.» این کامنتی است که «ساناز نظامی» در تاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۱۱ زیر شعری نوشت که «نیما نصیری» در فیس‌بوک خود به اشتراگ گذاشته بود. آن زمان ساناز ساکن ایران بود و نیما ساکن ایالات متحده آمریکا. اما فیس‌بوک عاملی شد برای سرآغاز یک رابطه عاشقانه ولی اسرارآمیز و ناگوار.
نیما همان‌شب پاسخ داد:«ممنونم! باهاش رپ هم می‌شه خوند.»
ساناز:«یعنی همین شعر رو می‌تونی به شکل رپ هم بخونی؟»
حالا دو سال بعد از این جمله‌های ساده، نیما این هفته در دادگاهی حاضرشد تا به اتهام قتل ساناز که چند ماه پیش به قصد زندگی مشترک با او به میشیگان رفته بود، پاسخ‌گوی پرسشی باشد که ذهن خیلی‌‌ها را به خودش مشغول کرده است:«چه بلایی بر سر ساناز آوردی؟»
این بار اما پاسخ نیما سکوت و نگاه‌های خیره است.
دادگاه محلی پرونده نیما را به دادگاه عالی ارجاع داده است. چهارماه تا یک سال زمان برای روشن شدن حکم قطعی نیما نصیری نیاز است و هنوز روشن نیست سکوت نیما تا کی ادامه خواهد داشت. هرچند خونسردی و آرامش ظاهری او در دادگاه، همه حاضران را شگفت زده کرده است.
وکیل تسخیری نیما نیز درباره وضعیت پرونده سکوت کرد. اعضای خانواده او از زمان حادثه تا امروزهیچ تماسی با وی برقرار نکرده‌اند و حتی تلاشی هم برای استخدام وکیلی خصوصی از خود نشان نداده‌اند. اعضای خانواده نیما به پلیس گفته‌اند که هیچ رابطه‌ای با او ندارند.
اما با‌گذشت چند روز، حالا ابعاد دیگری از ماجرا روشن شده است که مهم‌ترین آن‌ها، کتک خوردن ساناز در سوم شهریور ماه، در آنکارای ترکیه درهتل محل اقامت‌شان است.
پدر 56 ساله ساناز نظامی حالا درباره آن روز به «ایران وایر» توضیح می‌دهد:« درهتل بودیم. اتاق آن‌ها نزدیک اتاق من بود. صدای داد و فریادشان بلند شد. نیما ساناز را کتک زده بود. صورتش زخمی بود. به پلیس رفتیم و گزارش دادیم. نیما به دست و پای ما افتاد و بازهم عذرخواهی کرد. فکر می‌کردم خب همه چیز تمام شده است. برایم هیچ مهم نبود که این‌ها عقد کرده‌اند. مهم بود که حالا حتما سانازفهمیده است که چرا ما با این ازدواج مخالفیم. اما ساناز گفت می‌خواهد بازهم به او فرصت بدهد.»
از پدر ساناز درباره ادعای یکی از دوستان دانشگاهی ساناز می‌پرسم که درتماس با «ایران وایر»، گفته بود آن قدرخانواده سانازمخالف رفتن دوباره او بودند که ساناز بدون خداحافظی از ایران رفت با یک کیف دستی. آقای نظامی اما این ادعا را تکذیب می‌کند و می‌گوید: «بی خبر نرفت اما واقعا مخالف بودم. تا لحظه آخر گفتم نرو، این پسر به درد تو نمی‌خورد. حتی وقتی آمریکا بود از سفارت کانادا ایمیلی دریافت کرده بود که با ویزای او برای تحصیل در اوتاوا موافقت شده است. برایش 5هزار دلار پول فرستادم و گفتم بیا بروکانادا. به حرفم گوش نکرد.»
پدرساناز در مدت یک سال و نیم گذشته شاهد مرگ دوعضو خانواده‌اش بوده است؛ سال گذشته مادر ساناز که لیسانس روان‌شناسی داشت و برای ادامه تحصیل اقدام کرده بود، در چهارراه ولیعصر از ماشین آقای نظامی پیاده می‌شود، با یک موتورسیکلت تصادف می‌کند و در دم جان می‌سپارد.
آقای نظامی می‌گوید:« جلوی چشم خودم همسرم فوت کرد. شوک وحشتناکی بود. نزدیک دفاعیه ساناز از پایان نامه فوق لیسانسش بود. ساناز بازهم توانست ازعهده دفاع  بربیایید. اما نمی‌دانم چطور شد که عاشق این پسر شد. ساناز از مالزی پذیرش گرفته بود و برای دانشگاهی در لندن هم اقدام کرده و پذیرفته شده بود. دانشگاه اوتاوا هم او را پذیرفته بود و حتی برای تحصیل در دانشگاه صنعتی میشیگان هیچ نیازی نداشت با این پسرازدواج کند. من مخالفتی با رفتنش نداشتم. بارها گفتم خودت برو. خوابگاه هست، این همه دانشجوی تنها خارج از ایران زندگی می‌کنند ولی نمی‌دانم واقعا ساناز چرا با خودش و ما این کار را کرد.»
دوستان ساناز می‌گویند او رابطه صمیمی با خانواده داشته است. یکی از آ‌‌‌‌‌‌‌ن‌ها تعریف می‌کند:«ساناز دختر محدودی نبود، همه جور امکانات و آزادی داشت. دختر مستقل و باهوشی بود. او قبل از همه ما از پایان نامه‌اش دفاع کرد. رتبه‌های دانشگاهی و معدل‌های او می‌تواند ثابت کند که او واقعا یک دانشجوی عالی بود. اما رویای رفتن از ایران و تحصیل دردانشگاه‌های خارجی لحظه‌ای او را رها نمی‌کرد.»
 دوست دیگرسانازهم این موضوع را تایید می‌کند و می‌گوید:«علاقه عجیبی به ارتباط برقرار کردن با غیر ایرانی‌ها داشت و دوست داشت با آن‌ها حرف بزند. فکر می‌کنم ازهمین جا هم ضربه خورد.»
پدرساناز که وضعیت روحی مناسبی ندارد، یک سال ونیم حادثه تلخ و دردناک پی در پی، حالا او را مجبور کرده تا با قرص آرام‌بخش و قرص قلب کمی آرام بگیرد. درباره نیما می‌گوید:« از همان فرودگاه که دیدمش خوشم نیامد. نه تحصیلات عالیه، نه شغل درست و حسابی، نه حتی ظاهری که فکر کنم دخترم به آن دل بسته شود.  فقط من نبودم، خواهر ساناز و حتی داماد ما بارها گفتند که این پسر به درد تو نمی‌خورد. بعد از کتک خوردن سانازهم مطمئن شدم که ازنظراخلاقی هم این پسر مساله‌دار است. هیچ برایم مهم نبود که دیگرعقد کرده‌اند، فقط کاش سانازهمان جا به حرف من گوش می‌کرد.»
اما خانواده نیما به پدر ساناز تاکید کرده‌اند که او از هر لحاظ پسر سلامت و قابل تاییدی است. درهنگام نوشتن این گزارش، خانواده نیما برای گفت‌وگو و واکنش‌ به حرف‌های  پدر ساناز در دسترس نبودند.
 آقای نظامی در این باره می‌گوید:«من فکر می‌کنم اصلا این خانواده می‌خواستند نیما را از سرخودشان بازکنند. من بارها پرسیدم مواد مخدر، مشروب، اعتیاد به چیز خاصی ندارد؟ پرسیدم سلامت روحی و اخلاقی دارد؟ آ‌ن‌ها هم تایید کردند که بله دارد و پسر بسیار آرامی است. حالا این پسر آرام و تایید می‌کند که سردخترم را به زمین کوبیده و موجب مرگ وی شده است.»
وی از ساناز می‌گوید:«دختر آرامی بود، اصلا سرکشی نداشت. باور نمی‌کنید یک بار نشد به من حرفی بزند که من برنجم. هیچ نمی‌توانم بفهمم چرا ساناز آن قدر بی‌قرار نیما شده بود؟ من نمی‌توانستم جلوی او را بگیرم. بدون خداحافظی با من نرفت. نه، من این را تکذیب می‌کنم اما مثلا چه کاری از من ساخته بود وقتی ساناز آن قدر بی‌قرار نیما بود؟ اوهم ویزای رفتن داشت و هم من راضی بودم تنها برود ولی انگار مسخ نیما شده بود.»
یکی از هم‌کلاسی‌های ساناز در دوره فوق لیسانس می‌گوید: «ساناز واقعا دختر باهوشی بود اما راحت به آدم‌ها اعتماد می‌کرد. خیلی ساده بود و البته بلند پرواز. عاشق تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور بود و همه فکر و ذکرش همین بود. در ظاهردختر مذهبی نبود اما مرتب قرآن می‌خواند و رفتنش دلیل آزادی خواهی بیش‌تر یا محدودیت در ایران نبود. رویایش برای رفتن به خارج، فقط تحصیل در دانشگاه‌های معتبرجهانی بود.»
پدرسانازهم درباره روحیه مذهبی ساناز توضیح می‌دهد که او علاقه زیادی به قرآن داشته و در تلاش برای ترجمه قرآن به زبان اسپانیایی بوده است. می‌گوید:«مرتب کتاب جلوی ساناز بود. باور کنید از دوره ابتدایی هم دختر باهوشی بود. حتی می‌توانست درکلاس اول، چند کلاس بالاتر شرکت کند که به توصیه یکی از معلم‌هایش، این کار را نکردیم و فقط یک سال جهشی خواند. درمواقع استراحت هم قرآن، انگلیسی وعربی می‌خواند. اهل خانه و خانواده بود. همه این‌ها باعث می‌شود تا از خودم مدام بپرسم چرا؟ من بعد از حادثه ترکیه به هر دری زدم تا او از فکر نیما بیرون بیایید. بارها به او گفتم این پسر تو را به کشتن می‌دهد. نمی‌دانم این چه فکری بود که مدام در سرم می‌آمد ولی حس خیلی بدی داشتم. آخرین حرفم هم قبل از رفتن همین بود که با این پسر نرو.»
شواهد دیگری هم نشان می‌دهد رابطه ساناز و نیما رابطه‌ای عجیب بوده است. ازکتک خوردن ساناز در ترکیه تا کتک خوردن او در میشیگان، شواهدی از شکنجه و آزار روحی در دسترس نیست. اما شواهدی مبنی بر رابطه آرام وجود دارد از جمله عکس‌هایی که ساناز برای خانواده‌اش ارسال می‌کند، شعرعاشقانه نیما که روی صفحه فیس‌بوک ساناز ارسال شده است و کامنت محبت آمیزساناز برای نیما در28 نوامبر، چند روز پیش از حادثه. از سویی دیگر در تماس ساناز با پلیس، صدای نیما را هم می‎شود به وضوح شنید که در تایید آدرس، به ساناز در کمال خونسردی می گوید:« بله آدرس همین است.»
در نهایت نیما نصیری درهنگام ورود پلیس هیچ مقاومتی نمی‌کند و به گفته مسوولان پرونده، کوبیدن سرهمسرش به زمین را تایید کرده است.
در ذهن پدر داغ‌دار ساناز پرسش‌های زیادی وجود دارد؛ این که چه بلایی سر دخترش آمده؟ چرا حرف پدر را گوش نکرد و با نیما ازدواج کرد:« قصه ساناز را همان طور که هست روایت کنید. بگذارید حداقل دختران دیگر به راه اشتباه نروند. بدانند پدر و مادرها خیر و صلاح آن‌ها را می‌خواهند. بدانند خارج از ایران حلوا خیرات نمی‌کنند. حتی اگر یک نفرهم از راه اشتباه بازگردد و به جای عشق کورکورانه، با منطق تصمیم بگیرد، فکر می‎کنم مرگ ساناز بیهوده نبوده است. ساناز ارزش زندگی کردن را داشت. می‌توانست خیلی مفیدتر از این‌ها باشد اما کاش مرگش برای دیگران مفید باشد و کسی دیگر به روزگارما دچارنشود.»
پدر ساناز در نزدیکی سال جدید میلادی یک بسته پستی برای دخترش از ایران ارسال می‌کند اما بسته زمانی به میشیگان می‌رسد که ساناز دیگر زنده نیست تا آن‌ها را دریافت کند. پدر ساناز از افسر پرونده خواسته بسته پستی را به پرسنل و پرستاران بیمارستان اهدا کند؛ همان‌هایی که حاضر شدند جلوی وب‌کم ازجانب او بوسه‌ای بر پیشانی دخترش بزنند.



۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

جن گیری در همسایگی ما




در همسایگی من در مالزی خانه اسرار آمیزی بود که در ماه های اولیه زندگی روی تپه های جنگی مرسوم به «انترابنگسا» همه فکر و ذهن مرا به خود جلب کرده بود. خانه ای با درهای بزرگ طلایی، دوربین های متعدد مدار بسته و صدای ریز آبشاری که هرگز قطع نمی شد. چند ماشین لوکس و گران قیمت که همیشه مقابل خانه پارک شده بودند و حتی تلاش شهرداری برای آباد ماندن تپه مورد نظر هم باعث شده بود مطمئن باشم در این خانه یکی از اقوام سلطنتی مالزی زندگی می کند.
اما کم کم که نمادهای مالزی را شناختم متوجه شدم این خانه نمی تواند خانه یک مالایی یا از خاندان سلطنتی مالزی باشد و بی شک به یکی از اقوام سرشناس چینی تبار تعلق دارد. نمادهایی مثل شیرطلایی و فیل طلایی. بلاخره در ایام سال نوی چینی ها یکی از دوستانم که از قضا همسایه ما هم بود، حس کنجکاویش را ارضا کرد، از باز بودن در خانه و شلوغی مهمانی سال نوی چینی استفاده کرد و داخل شد.
دوستم با شوق و ذوق از ورود به خانه اسرار آمیز تعریف کرد و توضیح داد که صاحب خانه یک جن گیر معروف چینی است.چهار ستون بدنم به لرزه افتاده بود. من هرگز جرات آشنایی با همسایه جن گیرمان را پیدا نکردم. یعنی نخواستم که پیدا کنم در خانه او که به روی مهمانانش باز بود و هر روز تعداد زیادی ماشین در محله خلوت و دنج ما برای ملاقات وی صف می بستند و ترافیک ایجاد می کردند. حتی بارها ماشین هایی با اسکورت دولتی نیز در محله آرام ما موجب تعجب و شگفتی می شد.
برخلاف تصور من «سیفو» پیرمرد کهنسالی نیست و تنها 37 سال دارد که به گفته یکی از نزدیکانش «دست طلایی» و «چشم سوم» وی او را صاحب شهرتی جهانی کرده است. از هنرهای آقای «سیفو» علاوه بر جن گیری می توان به درمان انواع بیماری ها اشاره کرد.
مرد جوانی که از دوستان و یاران نزدیک «سیفو» است در چت کوتاهی که با هم داریم می گوید:« بعضی از مریضی ها به خاطر بدشانسی بیمار هرگز درمان نمی شود اما مستر سیفو بدشانسی را از آنها دور می کند. او انواع بیماری ها حتی بیماری های لاعلاج را مداوا کرده است.»
به گفته او سیفو تنها به علاج بیماران مشغول نیست و بزرگان اقوام چینی ، مالایی و هندی برای رونق کسب و کار خود نیز سراغ او می آیند.
ماجرای جن و جن گیری به خانه آقای «سیفو کوک وای پنگ» ختم نمی شد. در رسوم چینی هاست که در ایام عید چینی  طبال هایی را استخدام کنند که در خانه هایشالن طبل بنوازند تا اجنه از خانه هایشان بیرون بروند.
اما باز هم موضوع جن و جن گیری به خانه چینی تبارها ختم نمی شود و در میان کلیه نژادهای مالزیایی اعتباری دیرینه دارد. یکی از زندان های قدیمی مالزی به خاطر همین رویت شدن روح و جن تخریب شده بود. خانه هایی بود که سالها کسی جرات ورود به آنها را نداشت چرا که خبر از حضور جن ها و ارواح سرگردان در این خانه ها همه شهر را ترسانده بود. 
اما پس از مفقود شدن هواپیمای «ام اچ 370» مالژین ایرلاین و باز شدن پای جن گیرها و رمال ها به تیم تجسس مالزی گروه عظیمی از جوانان مالزی با ساختن تصاویری طنز گونه نقد مستقیمی به دولت مالزی وارد کردند. ادمین یکی از پیج های مالزی که پست های متعددی در نقد عملکرد دولت منتشر کرده است می گوید:« الان مردم دنیا درباره ما چه فکری می کنند؟ دولت ما با خودش چه فکری کرده که در جلوی دوربین های رسانه ای جن گیر و عابد آورده تا برای پیدا شدن هواپیما ورد بخوانند؟»
هر چند او از نفس این عمل عصبانی نیست و نقد اصلی او به حضور جن گیرها و رمال ها درست مقابل شبکه های خبری جهانی است اما ادمین یکی دیگر از صفحات مالزیایی ها می گوید:« ما به این همه تکنولوژی روز به جن گیرها متوصل شدیم و این شرم آور است. دنیا در حال پیشرفت است و ما در حال چنگ زدن به باورها و خرافات قدیمی و بی اساس. با یک بامبو و دو نارگیل می خواهند جان صد ها مسافر را نجات دهند و من فقط متاسفم.»

حال که کیلومترها از آقای سیفو دور هستم جرات می کنم تا بیشتر درباره او و کارهایی که می کند تحقیق کنم. اما با فیلم های عجیبی رو به رو می شوم. درست نمی دانم او در عملیات جن گیری چه می گوید و مراجعه کنندگانش چرا فریاد می زنند اما مشابه این تصاویر را در برخی مراسم مذهبی مسیحی هم دیده ام. دست های طلایی که روی سر مردم گذاشته می شود و مردم نعره می زنند. یکی غش می کند و دیگری به لرزه می افتد. حالا با خودم فکر می کنم حیف نبود این همه ترس از جن و روح، کاش کمی از نزدیک با سیفو حرف زده بودم. تا مجبور نبودم برای شنیدن چند جمله کوتاه ساعت ها منت همکار آقای سیفو را از پشت لب تاپ بکشم.  

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

از دوست داشتن می ترسم


این روزها با وجود دوستان کم نظیر بی تابی می کنم، دل شوره می گیرم، استرس دارم.
بعد که با خودم خلوت می کنم و خوب فکر می کنم می بینم از دوست داشتن آدمها می ترسم، از آدمهای خوب وحشت می کنم، آدمهایی که بی چشمداشت به تو محبت می کنند ترسناک هستند. ترسناک هستند چون من عادت ندارم به همیشه داشتن آدمها، بهترین آدمهای زندگی بهترین رفقا و نزدیک ترین خویشانم را با حادثه مهاجرت از دست دادم.
از صفر در مالزی شروع کردم و جمع دوستی ها را دوباره بنا کردم اما حالا ما کجاییم و دوستان مالزی کجا؟ یکی به آمریکا رفت دیگری به شمال نروژ یکی به فرانسه یکی به ایران یکی در مالزی ماند و من در بندرگاه جنوب غربی نروژ...
یه همین سادگی دوست داشتن هم سخت می شود خداحافظی و جدایی بخشی از زندگی ما است و تو از دلبستن به آدمها وحشت می کنی.
گروهی دوست نروژی را می شناسم که از بچگی با هم بزرگ شدند یک مدرسه رفتند، در یک شهر به دانشگاه رفتند حتی دو نفر از آنها با هم ازدواج کردند و هنوز هم کنار هم هستند به پیر شدنشان فکر می کنم به اینکه در 70 سالگی دور هم نشسته اند و خاطرات از دیوار بالا رفتن های مدرسه را تعریف می کنند.
من اما با دوستان قدیمی فرسنگ ها فاصله دارم دوستان مالزی هر کدام به سویی پراکنده شده اند و حالا اینجا در جمع دوستان نروژ با ترس و لرز دلم برای خنده هایشان پر می کشد. مدام فاصله می گیرم مدام به گوشه انزوای خودم پناه می برم و محبت و دوستی شان را پس می زنم. پس می زنم چون دوستشان دارم پس می زنم چون از خداحافظی خسته شده ام. پس می زنم چون تاب از دست دادنشان را ندارم می خواهم پشتم خالی بماند نه اینکه تا به رفقاتی تکیه کردم طوفان به پا شود و پشت من خالی ...
من از این اسارت در دستان باد وحشت دارم.
بادی که سالهاست وزیده و سر نشستن ندارد.
مدام می وزد و گاه چون طوفانی کاشانه ات را نشانه می رود.
زندگی ما سالهاست طوفانی است .
دوست داشتن سالهاست بر ما حرام شده .
وابسته بودن و دل بستن سالهاست از ما دریغ شده ما کوله به دوشان خداحافظی های مکرریم...

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

وقتی منتقدان مسیح علی نژاد هم رو دست می خوردند

صفحه آزادی های یواشکی زنان ایران که توسط مسیح علی نژاد راه اندازی و مدیریت شد بحث های بسیاری را در فضای مجازی به دنبال داشت. اغلب رسانه های فارسی زبان و رسانه های جهانی تنها به گزارش این موضوع پرداختند، اما نظرهای موافقان و مخالفان فضای مجازی را مدتی به خود مشغول کرد.
یکی از مخالفان این صفحه و البته مسیح علی نژاد پسرک جوان وجویای نامی بود که هر چند برای یک روز هم در هیچ تحریریه ای در جهان کار روزنامه نگاری نکرده اما خود را به واسطه تحصیل در این رشته صاحب سبک می داند. او به زنان ایرانی هشدار داد که هزینه این کشف حجاب مجازی را انها پرداخت می کنند نه مدیر صفحه ای که در آنسوی آبها احتمالا از شدت امنیت و رفاه مشغول خوردن آب پرتغال خویش است. پیش گویی او این بود که به زودی همه این زنان دستگیر و بازداشت می شوند و مسیح سرخوش و غزل خوان مشغول گذراندن دوران خوشی در لندن خواهد بود.
هر چند این پسرک جوان خود نیز در سوی دیگری از آب ها روزگار می گذراند اما همچنان برای حمله به مسیح زندگی او خارج از مرزهای ایران را نشانه رفته بود.  او خود به لطف جنسیت مردانه در سرزمین مردسالار ایران اسلامی یک روز هم رنج حجاب اجباری در تابستان های داغ تهران را تجربه نکرده بود اما خود را محق می دانست که نه تنها در این باره اظهار نظر کند که حتی از موضع بالای خود پایین نیامده و در مقام نصیحت و ریش سفیدی زنان ایران را از راه به در رفته به راه راست هدایت کند.
بماند که گفت و گو با وی بی فایده بود و گاهی هم لازم است برای تمدد اعصاب قید آزادی بیان را هم زد و حتی نظاره نکرد. وقتی کسی که خود نیز بیرون از آن مرزهای پر گوهر روزگار می گذراند نمی خواهد بداند همین محرومیت از دیدار خانواده، همین تنهایی غربت، همین دور بودن ها حسرت خوردن ها خود تاوانی است که مسیح سالهاست می پردازد جای بحثی هم باقی نخواهد ماند.
آنچه مرا بعد از هفته ها سکوت وادار به نوشتن کرد این بود که صدا و سیمای جمهوری اسلامی چنان روی منتقدان مسیح را سفید کرد که حتی من هم به عنوان طرفدار آزادی های یواشکی زنان شوکه شدم. تعرض به روح و روان یک روزنامه نگار منتقد تا کیلومترها دورتر از خانه هم ممکن است. البته این کار هر کسی نیست. صدا و سیمای جمهوری اسلامی و خودجوشان دست پرورده اش هم چون وحید یامین پور چنان کینه و نفرتی از آزادی و انسانیت و از زنان آزادی خواه  دارند که می توانند از فرسنگ ها دورتر هم تاوان این حرکت مدنی را از خود مسیح بگیرند. چنان وقاحتی دارند تا با تهمت ناروا تن زنی را که می خواهد صدای میلیون ها زن بی صدای وطنش باشد را بلرزانند.
مسیح ابر انسان نیست. او صدایی است که خاموش نمی شود. روزنامه نگاری است که می خواهد روزنامه نگار باقی بماند او هم مثل همه ما می شکند. دلش می لرزد و بغض می کند از رنج تهمت های ناروا. از فکر کردن به آقا جانی که تازه با او هم کلام شده بود. از فکر کردن احتمالا به بغض مادری که چون کوه از قمی کلا تا لندن پشت او یک تنه ایستاده است. فکر می کند احتمالا هزار بار به آنها که با شنیدن و دیدن آن خبر چه حسی را تجربه کرده اند. جناب صدا و سیما  موفق می شود مسیح و خانواده اش را برنجاند اما خودش هم خوب می داند مسیح از جنس خیلی از مردمی نیست که با چوب و چماق و قداره کشی به خانه رفتند. از جنس خیلی ها چون من نیست که زود نا امید شود و دست از نوشتن و گفتن بردارد. همین طور که هم زمان با دست به دست شدن این شایعه ناروا که از بازنشرش هم شرم دارم صفحه آزادی های یواشکی زنان به روز می شود.
این بار صدا و سیمای ایران ثابت کرد برای گرفتن تاوان آزادی خواهی نیازی نیست که هزاران زنی را که برای چند دقیقه روسری از سر بر می دارند شناسایی کند که آنها حالا آنقدر زیاد ومتحد شده اند که دستگیری، بازداشت و زندانی کردن شان دردی را دوا نمی کند چرا که همدیگر را در سایه صفحه آزادی های یواشکی یافته اند و دیگر ترس معنایی را که دشمنان آزادی می خواهند از دست داده است . می شود تاوان این آزادی خواهی زنانه  را از صدایی گرفت که به نمایندگی از آنها بلند شده و دست از  تلاش بر نمی دارد. صدا و سیما نشان داد تیر و ترکش هایش مرز نمی شناسد. مسیح اما همچنان صلیبش را به دوش می کشد حتی اگر زخمی شده باشد.