۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

بلاخره فرزند بیشتر چی؟ زندگی شادتر یا سفره های کوچکتر ؟

روزی روزگاری قرار بود دو بچه کافی باشد فرزند کمتر مساوی بود با زندگی بهتر... از بس در ازدحام جمعیت بچه های دهه شصت در مدرسه له و لورده شدیم از بس روی نیمکت های چهار نفره و در مدرسه های دو شیفته نفسمان برید. از بس دفتر و قلم کم بود امکانات نبود همه چیز جیره بندی بود فقیر و غنی هم نداشت مملکت با کمبود مواجه شده بود.
 بلاخره کمی فضا برای جنب و جوش یافتیم. بلاخره ذوق کردیم آقای جمهوری اسلامی یک بار هم که شده سیاستی درست در پیش گرفته با فرزند کمتر زندگی بهتر ...
اما خب نه اینکه همه جور امکانات فراهم شده، نه اینکه مشکلات اقتصادی نداریم، مشکلات اجتماعی حل شده، نه اینکه نان زیادی داریم برای خوردن. نه اینکه هوای عالی داریم برای نفس کشیدن و کلا مملکت گل و بلبلی داریم که مپرس این است که حالا باز هم وقت آن رسیده تا ارتش بیست میلیونی مد نظر آقایان را اهدا کنیم.
احمدی نژاد تنها وارث یک تفکر عقب مانده بود آن تفکر هنوز پا برجاست با شمایلی دیگر و در لباسی دیگر شاید این بار کمی تمیزتر و آراسته تر. بدون شلختگی های نفرت انگیز قبل و اراجیف بافی های بی سر و ته اما در هنوز روی همان پاشنه می چرخد احمدی نژاد رفته اما مملکت هنوز هم ظرفیت 150 میلیون جمعیت را دارد حالا باید یقه چه کسی را سفت بچسبیم؟
به بهانه پوسترهای شاهکار آقایان طراح انقلاب اسلامی گزارش من درباره فرزند آوری در سایت ایران وایر : اینجا کلیک کنید

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

زنانی که با عشق و محدودیت آواز می خوانند

قصه زنان آواز خوان ایران قصه محدودیت است و عشق، اصرار برای ماندن و در ایران آواز خواندن.
قصه چمدان های است که گاه بسته می شود برای رفتن و خواندن.
قصه آرزوهایی است که در پستوی خانه پنهان می شود.
قصه اعمال سلیقه رهبران مذهبی است که حالا شنیدن صدای زن ها را حرام خوانده اند.
همه این قصه ها را در «ایران وایر» نوشتم
اینجا : تابوی صدای زن

۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

بحث کردن یا نکردن

فوبیایی بحث کردن را هم باید به پلیس فوبیا اضافه کنم، اصلا نمی فهمم چرا از بحث کردن فرار می کنم. اگر کسی جایی پشت سرم یا توی صورتم نگاه کند و زخم یا نیش بزند من آدم بحث کردن نیستم. خیلی زود و سریع موقعیت مورد نظر را ترک می کنم.
آدم مورد نظر را برای همیشه از زندگی ام حذف می کنم.
بیچاره آدمهایی که پشت سرم چرندیاتی بافته اند هیچ وقت نمی فهمند که چرا اینطوری ضربتی و یهویی از زندگی من حذف شده اند خیلی هایشان بارها تلاش کردند تا چرایی ماجرا را بدانند. اما من باز هم از بحث کردن طفره رفتم و اصلا حاضر نشدم در تله بحث و جدل یا انکار آنها و اصرار خودم گیر کنم. فکر کنم بدترین و غیرانسانی ترین تنبیه ممکن برای آن آدمها را در نظر گرفته باشم یعنی حذف صد در صدی آنها بدون هیچ توضیحی، اما قصد من اصلا تنبیه آن آدمها نبوده و نیست قصدم فقط گریز از بحث بوده. لزومی هم نمی بینم وقتی با کسی یا کسانی صادقانه و یک دل بوده ام و آنها روی دیگری هم داشته اند ارتباطم را ادامه دهم.
حالا فکر می کنم واقعا راهی نیست برای بحث کردن؟
برای نگاه کردن توی صورت آن آدم مورد نظر و گفتن اینکه خانم جان، آقا جان شما خیلی بی معرفت و بی شعور تشریف دارید.
شما غلط کردی پشت سر من این خزعبلات را بافته ای، زنیکه عوضی اصلا تو گه می خوری با این ژست های مکش مرگ من روشنفکریت مردم را فریب می دهی ولی در افکار درونیت هنوز همان زنیکه لچک به سر خاله زنکی هستی که بودی و این خارج آمدن چیزی به ارزش های نداشته ات اضافه نکرده است، تو خودت چه گهی هستی که به خودت اجازه میدی درباره من اینطوری حرف بزنی و قضاوت کنی؟
زنیکه فلان فلان شده گه خوردی این حرف مزخرف را پشت سر من زدی. کوفتت بشه نون و نمکی که با هم خوردیم و ...
وای خدای من نه من آدم این بحث های بیهوده نیستم.
خب که چی؟
آخر کدام بحث با آدمی که هیچ بدی به او نکردی و او جز حسادت و تنگ نظری نگاه دیگری به تو نداشته قرار است به قربون دست و پای بلوریتون و ببخشید که سو تفاهم شده بود ختم شود؟
آخر کدام بحث با آدمی که نمک خورده و نمکدان شکسته قرار است به بوس و بغل ختم شود؟
اصلا همان بهتر که من فوبیای بحث کردن داشته باشم. آدم های تنگ نظر را با یک دکمه دیلیت از زندگی حقیقی و مجازی ام حذف کنم و خلاص.
خوبی ماجرا اینجاست که روحیه قوی هم در این حذف کردن دارم یعنی با تصمیم و دکمه حذف ظرف چند ثانیه شخص مورد نظر برای همیشه از زندگی من حذف می شود. به این نکته که خوب فکر می کنم می بینم آن آدمها حتی اگر ظاهر ماجرا عمیق باشد یک رابطه سطحی و بی ارزش بودند و گرنه می شود رفیقی صمیمی و دوستی ریشه دار را با یک دکمه حذف کرد؟
نه امکان ندارد. من که تا امروز مجبور به حذف رفیق ریشه داری یا رابطه عمیقی نشده ام.
هر کس حذف شده در سطح بوده و چیزی به اسم رابطه واقعی بین ما وجود نداشته.
این فوبیای بحث کردن خیلی هم خوب است. حذف کردن اصلا از آن هم بهتر مگر آدمیزاد چقدر عمر می کند که تمام روابط سطحی و دم دستی اش را هم مجبور باشد مرتب بازبینی کند؟
بگذار فقط کمی زندگی کنیم وقت تنگ است رفیق

* در پاسخ به دوستی که مرا به بحث کردن توصیه می کرد...

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

روزگار سخت ایرانیان در زندان سونگای بلو



چندی پیش، یک توریست ایرانی در هتل جان داد؛ کیسه حاوی آمفتامین در شکمش پاره شده بود. توریست دیگری نیز پیش از مرگ به بیمارستان فرستاده شد تا همان جا مشخص شود او حامل بار شیشه است. آن ها جان خود را بر سر یک تا دو میلیون تومان معامله می کنند تا مافیای بزرگ مواد مخدر سوار بر مرکب های آخرین مدل، ثروت میلیاردیشان را به بیلیارد تبدیل کنند.
گزارش کامل در ایران وایر : روزگار سخت ایرانیان در زندان سونگای بلو
بارها درباره زندان های مالزی مطلب نوشتم مدتهاست روی این موضوع دارم کار می کنم و اصلا به همین دلیل با کلی مشکلات عجیب و غریب رو به رو شدم اما به کل با پروژه مقدس سازی از کسانی که اینجا حکم اعدام گرفتن مخالفم. من نمی گم اعدام خوبه نمی گم وضع اینا خوبه ولی دیگه نگاه معصومانه و پاک دامنی دخترکانی که مواد به دور کمرشون بسته بودن زیادی شور نیست؟
من نمی دونم ما ایرانی ها چه اصراری داریم گند همه چیز رو در بیاریم.
واقع بین بودن و دیدن همه جوانب یک مسئله خیلی کار سختیه انگار.
امیدوارم ملت همیشه در صحنه، لایک کوبنده های آریایی گند این یکی رو در نیارن ...

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

تراژدی ایرانی ها در مالزی

این یادداشت کوچیک کنار خبر بی بی سی فارسی را  البته با موبایل نوشتم و در فرصت ده دقیقه ای اما به زودی یه گزارش مفصل منتشر می شه و توضیحات مفصلی رو توش می شه درباره زندان های مالزی خوند :
وضعیت زندانیهای ایرانی در مالزی

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

برگشتن

باورش نمی شد بعد از این همه سال برگشته.
یه حس عجیبی داشت. حس یه غریبه که همه چی براش تازگی داره.
حالا که شهر انقدر عوض شده، رویا هم حتما عوض شده.
اصلا دلش نمی خواست با رویا روبرو بشه چطور می شد اصلا با رویا روبرو بشه خیلی وقته که رویا براش یه مشت کلمه است. یه مشت حروف بی صدا که از پشت اون لب تاپ لعنتی میریزه رو پیراهنش و از سر و کولش بالا میره.
صدای رویا رو یادش رفته چند باری هم که رویا می خواست باهاش حرف بزنه طفره رفت.
از صدای آدما می ترسه. ترجیح میده آدما براش یه مشت کلمه باشن. کلمه هایی که جون ندارن. حس ندارن، نمی فهمه این سلام، سلام ِ گرمه رویاست یا سلام از روی عادت. نمی فهمه لبخند پت و پهنی که براش فرستاده نشونه خوشحالی ِ یا داره مسخره اش می کنه...
کلمه های پخش شده روی لباس هاش رو تکوند.
گفت باید جلوی ترسام بایستم.
باید برم سراغ صاحب کلمه ها تا ببینم واقعا تو کله شون چی می گذره.
کوله پشتی اش رو بست و برگشت.
واقعا تو کله شون چی می گذشت؟
نکنه اتوبان همت با اون ترافیک سنگینش؟ یا اتوبان نیایش با اون همه سر، صدا و بوق و ...
تو کله خودش چی می گذره؟
فکر کرد.
بازم فکر کرد.
تو کله خودش قدیما خیابان ولیعصر می گذشت. خیابان بلند با چنارهای صد ساله که برای بوسیدن هم تا کمر خم می شدن. پاییز که می شد پیراهن از تن می کندن و لخت و عور عشق بازی می کردن.
کم کم خیابان ولیعصر شلوغ شد. درختها رو هرس کردن و از اونها یه اسکلت بی روح باقی ماند که حتی به معشوقه اش هم نمی رسید هر چی بیشتر کمر خم می کردن، نمی رسیدن اما پیرتر و فرسوده تر می شدن.
بلاخره دل به دریا زد و داد خیابان ولیعصر توی سرش رو خراب کنن 8 سال پیش بود. بلاخره یه کوچه بن بست  جاش ساخت که دنج بود دیوارهاش آجری بود و روی دیوارها رو پیچک ها و یاس ها پر کرده بودن، یه پنجره داشت که لبه اش  پر شد از شمعدونی . بن بستش رو هر روز آب پاشی می کرد و از بوی خاک خیس خورده مست می شد. روی یه صندلی چوبی گوشه بن بستش لم می داد، روزنامه و کتاب می خوند و صفحه های گرامافون رو عوض می کرد.
اما بدیش این بود که بن بستش راه به هیچ کجا نداشت.
رویا نق می زد.
می گفت یا برو یا برگرد. آخه کی تو بن بست جا خوش می کنه که تو کردی؟
رویای لعنتی با اون مشت مشت، خروار خروار کلمه بی جون وسوسه اش کرد.

حالا نه بن بست خودش مونده نه تحمل داره تو اتوبان رویا بمونه.
اصلا مگه ته اتوبان رویا به کجا می رسه؟ به یه دور برگردون ساده.

رویا زخمی اش کرد.
گیرش انداخت.
هر کی به رویا دل بست زخمی شد.
گیر افتاد.

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

شکارگاه


چه فراخی مردانه ایی در سینه تو پیچید
و گرم کرد
کُنده هام را
شعله کشیدم پس از آن همه سرکشی
ایستادم در تصرف تو
مرا به شکارگاه ببر
شرارت زنانگی ام را
در برجستگی بازوهات لمس می کنم
تو بی امان می تازی
من چشم بسته
نفس بریده تسلیم می شوم
مرا به شکارگاه ببر


پاییز 1386  

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

ما که عمری مجرم بودیم ....

با پلیس فوبیایی احمقانه و این پیش داوری که پلیس کلا موجودی است وحشی و من یک تروریست خطرناک که حتما خلافی مرتکب شدم که خودم ازش خبر ندارم راهی اداره پلیس مالزی می شم تا یک گزارش ساده بدم.
رنگم شده عین گچ دیوار، دستام می لرزه، فشارم پایین افتاده و انقدر ضربان قلبم تند شده که صداش رو به وضوح می شنوم. هی با خودم تکرار می کنم تو که کاری نکردی فقط اومدی گزارش بدی همین. ولی بازم حالم خوب نمی شه. دهنم خشک شده. کلا انگلیسی از یادم رفته و جمله هام کنار هم چفت نمی شه.
اول به طبقه هفتم فرستاده می شم یه راهروی پهنه با یه در بزرگ که زنگ داره و اون طرف دو تا خروجی که جلوی یکی زده خانم ها جلوی یکی زده آقایان هول می شم می گم وای اینجا بازداشتگاهه، علی سرک می کشه می گه نه بابا دستشوییه چرا شلوغش می کنی؟
زنگ می زنم یک آفیسر درجه دار پلیس در رو باز می کنه با خوشرویی ما رو دعوت می کنه به داخل جلوی در زده بدون کیف وارد بشید دو تا کیف گنده رو شونه ماست که اصلا برای آقای آفیسر مهم نیست. جلوی ما می شینه لبخند می زنه کمی با هم صحبت می کنیم بهش می گم فقط این کپی پاسپورت رو دارم می تونم بازم رپرت بدم یا باید برم پاسپورت بیارم؟ می گه نه مهم نیست. می گم آخه همه جای شهر شما دستور دادید ما با اصل پاسپورت باید حاضر بشیم می خنده و سر تکون می ده که ای بابا حوصله داری ها...
در رو برای ما باز می کنه و با خشرویی ما رو بدرقه می کنه.
بعد طبقه هم کف چهار پنج تا پلیس پشت کانترها نشستن شماره می گیریم و می شینیم. از استرس دارم خفه می شم هی فکر می کنم یعنی کدوم خوش اخلاق ترن؟
نوبت ما که می شه دقیقا همونی که به نظرم از همه بداخلاق تره قسمت من می شه ماجرا رو می پرسه بعد می خنده بعد می گه می تونی تایپ کنی از ترس اینکه دستای لرزونم رو نبینه می گم نه...
باز می خنده، شکلک در میاره بعد شروع می کنه به تایپ کردن، وسطش آواز می خونه «بولا بولا» کنون با دوستاش هر و کر می کنه و من فکر می کنم دقیقا نگران چی هستم؟
آدرس یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشون رو دسته جمعی بلد نیستن بعد یکی تو آی پدش چک می کنه بعد که می فهمن این خیابون یکی از اصلی ترین خیابون های شهرشونه همه دسته جمعی می خندن و تو سر و کله هم می زنن. من واقعا از چی انقدر ترسیدم؟
زن بغل دستی من با یه سی دی و چند تا برگه پرینت شده اومده از همون بولا بولا کردنشون می فهمم پولاش رو جلوی عابر بانک دزدیدن انقدر خونسرد و راحت نشسته که حیرت می کنم با آفیسر روبرویی کلی درد و دل می کنن.
یه دختر چینی همین جوری گوشی موبایلش به گوششه داره با اون طرف حرف می زنه و این طرف برای آفیسر با خنده می گه که ماشینش رو دزدیدن. آفیسرم می خنده و شروع می کنه به نوشتن ریپرت...
زیاد می خندن، آواز می خونن، با هم شوخی می کنن. با من شوخی می کنن، شکلک در میارن. تو مهد کودک های ایرانم آدما انقدر سر خوش نیستن که تو اداره پلیس. علی می گه تو که پشتت به در بود یکی رو با زنجیری به دست و به پا آوردن توی سالن. خوب شد ندیدمش و گرنه همون جا سکته می کردم.
برگه گزارش رو امضا می کنم پلیسه از خنده غش می کنه می گه وای چه امضای سختی داری.
برگه رو می گیرم هنوز دستام سرده، از اداره پلیس بیرون اومدم ولی حس می کنم یه عده دارن دنبالم می کنن. از راننده تاکسی می ترسم. از اونجایی که بودم.
انقدر می ترسم که نصف شب هر چی خوردم بالا میارم تا صبح پر پر می زنم.
صبح بغض می کنم. یادم می یاد یک سال و نیم پیش که برای آخرین بار رفتم سفارت ایران کارمند سفارت یه جوری پاچه ام رو گرفت که باهاش دعوا کردم.
یادم می یاد وقتی برای یه تصادف ساده رفتم اداره پلیس تهران انقدر با من که مقصر هم نبودم بد حرف زدن و بد برخورد کردن که گریه ام گرفت. یادم می یاد پلیس ایران هم دست بزن داره هم گره ای بر پیشانی که هیچ وقت باز نمی شه.
یادم اومد خیلی چیزا که نباید.
یادم اومد هر جا چهار تا پلیس توش جمع شده باشن تو باید دم در موبایلت رو تحویل بدی. یادم اومد دختر چینی ِ تا اخرش یه گوشش به موبایلش بود یه گوشش به آفیسر پلیس...
یادم اومد جلوی در اتاق افسر درجه دار زده بود بدون کیف وارد بشید و اون اصلا به کیف های ما اهمیتی نداد یعنی نگران نبود تو کیف های ما بمب باشه؟ یعنی اون فکر نمی کرد ما تروریست هستیم ؟ پس چرا تو مملکت خودمون ما همیشه خراب کار هستیم مگر خلافش ثابت بشه؟
پلیس اینجا رشوه می گیره، باهوش نیست، کلا تو هپروت سیر می کنه و حتی اگر روزی برج های دوقلو دزدیده بشن هم نمی تونه پیداش کنه وای به حال موبایل و ماشین و خرت و پرت های مردم ولی به جاش سگ هم نیست. بابت یونیفورمی که تنش کرده و میزی که پشتش نشسته هم از عالم و آدم طلبکار نیست. مردم اگر خلافکار نباشن از پلیس نمی ترسن. پلیس هم از مردم نمی ترسه.
سخت ِ بعد از سی سال که باور کردم پلیس خودش یه خطر بزرگه حتی برای من که خلافی مرتکب نشدم به این پلیس فوبیایی احمقانه غلبه کنم. سخت ِ هنوزم وقتی کسی یونیفورم تنش کرده و یه تفنگ بست ِ به کمرش من ازش نترسم. سخت ِ باور کنم من خراب کار، تروریست، خلافکار، دزد، مخل امنیت نظام، فریبنده افکار عمومی، برهم زننده آسایش نظام جمهوری اسلامی با لاک زدن بر ناخن هام  نیستم وقتی سی سال بودم و هیچ وقت خلافش ثابت نشد.
سخته هنوز برام بدون روسری جلوی آفیسر مسلمان اداره پلیس بشینم و هی دستم به سمت روسری نداشته ام نره. هی آستینام رو پایین نکشم یا ناخن های لاک زدم رو پنهان نکنم.
از بچگی وقتی پدر و مادرت برای شنیدن یه کاست جدید توی مسیر شمال دست و دلشون می لرزید. وقتی برای یه فیلم ویدیویی مجبور بودن هفت تا سوراخ پیدا کنن و پنهانش کنن. وقتی تو مدرسه برای دست به دست کردن کتاب فروغ قلبمون می یومد توی دهنمون که مبادا وقتی ناظم کیف هامون رو بگرده. وقتی بعدترها برای سفر شمال و یه قوطی آبجو جون به سر می شدیم. خب یعنی همه عمر  ساده ترین چیزهایی که برای مردم دنیا اسباب عادی زندگی محسوب می شدن و می شن آلت جرم ما بوده.
یعنی همه عمر مجرم بودیم. سخت ِ خیلی سخت ِ یه عمر جرائمی به سنگینی اشعار فروغ را به دوش کشیدن...

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

این داستان هنوز نامی ندارد 2

بخش دیگری از همان داستان ناتمام قبلی ...

اول بشقاب ها رو کف مالی می کنم، بعد لیوان ها، شستن قاشق ها و چنگال ها از همه بدتر ِ نه نه بدترم هست، شستن قابلمه ها، آخه دو نفر آدم برای خوردن یه شام چقدر ظرف کثیف می کنن؟
همه ظرفا رو آب می کشم و می ذارم تو آب چکون، روی ظرفشویی رو دستمال می کشم، آب کتری جوش اومده یه پیمانه چای سیاه می ریزم توی قوری و آب کتری رو می ریزم توش می ذارم دم بکشه، روی کابیت ها رو دستمال می کشم.
از توی اتاق داد می زنه : ول کن بابا بیا
« بزار چایی بریزم میام.»
تخمه هندوانه ها رو می ریزم توی کاسه، دو تا بشقاب از توی کابینت بر می دارم می زارم توی سینی، کاسه تخمه را هم می ذارم توی همون سینی، چایی تازه دم را می ریزم توی لیوان های بلوری دسته دار و میام توی حال تا با هم فیلم ببینیم هر شب فیلم می بینیم.
سرش را گذاشته روی پاهام، دختره توی فیلم معتاده، می خواد ترک کنه عربده می کشه.
 زانوهام خیس می شه. داره گریه می کنه.
حتما یاد روزهای ترک علیرضا افتاده. سی بار ترک کرد. سی بار از نو شروع کرد. هر بار هم ترک می کرد مست و پاتیل از خانه رفقا نیمه های شب بر می گشت و مادر بدبختش رو خون به جیگر می کرد.
حالا هم که تو کمپه و همه چی افتاده گردن امیرعلی، ولی منصفانه نبود که بابا به خاطر اعتیاد علیرضا با ازدواج من و امیرعلی این همه سال مخالفت کرد.
بابا می گفت امیرعلی پدر خانواده است. تو هم پدرت در میاد.
راستم گفت پدرم در اومد همه این دو سال. بیچاره امیرعلی که اشکاش بند نمیاد حتی سرش رو بلند نمی کنه مبادا من ببینم.
شاید اگر زودتر ازدواج کرده بودیم می تونستیم بچه دار هم بشیم. آخه دیگه سن و سال ما وقت بچه دار شدن نیست.
حالا دو سال ِ هر شب چایی می خوریم و فیلم تماشا می کنیم.
دو سال ِ امیرعلی به هر بهانه ای روی زانوهای من اشک می ریزه . دو سال زانوهام خیس ِ 

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

می خواهید در آینده چه کاره شوید

می خواستم سالوادور دالی بشم، دوازده سالم بود. عاشق نقاشی شده بودم.
14 سالم بود که اولین نمایشگاه نقاشی رو برگزار کردم، از روزنامه اومدن باهام مصاحبه کردن، نگارخانه جمشیدیه بود. کلی تشویقم کردن. مدیر نگارخانه اسمش لیلا بود فکر کنم لیلا بدیعی فامیلی اش رو خوب یادم نیست. چقدر تشویقم کرد. چقدر کمکم کرد. نمایشگاه بعدی نگارخانه کمال الملک بود.
هنرستان دخترانه رشته نقاشی نداشت اون سال من گرافیک خوندم. نمایشگاه بعدی توی پارک اندیشه بود. با خاله فرح دو تایی. کلاس های دانشگاه تهران و آقای زارعیان دیگه مطمئن شدم راه رو درست اومدم حتما سالوادور دالی می شم.
نمایشگاه بعدی قرار بود توی سالن خود شهرداری منطقه یک برگزار بشه لیلا خیلی براش دوندگی کرد نصف بیشتر تابلوها مجوز نگرفت. وزیر ارشاد اون موقع کی بود؟
یادم نیست.
بیشتر تابلوها در به در شدن. بعضی هاش هم توی بهزیستی همراه با نقاشی های خاله  فرح و یک دختر معلول به فروش رفت.
بی حوصله شدم دیپلم گرفتم دانشگاه رفتم گرافیک بخونم. صدا و سیما رفتم که جلد مجله داخلی سازمان رو طراحی کنم. بعد از ده ماه همه چیز بهم خورد سردبیر قهر بود گفتن نزدیکه خروجی مجله است خودت باید تنهایی مطالب رو جمع کنی و کارها رو سامان بدی زود بود برام کم آورده بودم. سردبیر جدید اومد با گروه جدید.
من جایی نداشتم گفتن برو واحد مرکزی خبر کارآموزی، خوشم اومد از اونجا یه جای تازه بود یه کار تازه که هیجان انگیز هم بود. بعد از دو سال دو بار توی گزینش رد شدم. گفتن باید بری، دلم نمی خواست برم. گروه تولید حق الزحمه ای دعوت شدم به کار.
 گروه دانش با تهیه کننده های پیر و پاتیل و خسته، براشون استوری بورد می کشیدم، تحقیق می کردم و شروع کردم به نوشتن نریشن روی مستندها...
بعد دیگه چون گزینش رو رد شده بودم اونم دو بار اجازه ورودم به سازمان سخت صادر می شد.
بیرون اومدم. چند ماه حالم خوب نبود. کارتینگ استادیوم آزادی تازه راه افتاده بود یه نفر برای روابط عمومی می خواستن معرفی شدم اونجا ولی نه اونجا جای من نبود. دو سه ماه بیشتر دوام نیاوردم تا رسیدم به گزارش هفتگی پیش سیامک که هی روزنامه ها رو می برید و می گذاشت جلوی من. فکس ها رو می گرفت و می ذاشت جلوی من ...
کار خبر رو ادامه دادم. خبرا رو بازنویسی می کردم مثل واحد مرکزی خبر. بعد روز اول من رو فرستاد برای مصاحبه دانیال حکیمی بود. انقدر ازش مزخرف پرسیدم که خودم خجالت می کشم از یادآوریش.
رفتم دانشگاه درس روزنامه نگاری بخونم حالا هنرهفتم رو سیامک منتشر می کرد کنار گزارش هفتگی...
بعد از چند تا مصاحبه و نوشتن گزارش های پشت صحنه فیلم ها و سریال ها دعوت شدم به همکاری با چند تا پروژه.
تو روزنامه می نوشتم ، درس می خوندم. مرتب با همکاران رسانه ای در تماس بودم تا خبر پروژه ای که باهاش کار می کردم رو برسونم...
بعد توی یه بحران روحی و شوک عجیب اولین فیلمنامه نود دقیقه ای رو نوشتم. افتضاح نبود ولی خیلی بد بود. خجالت می کشم از بردن اسمش. بیشتر شبیه فیلم هندی بود شاید.

بعد زمان مردگان رو نوشتم عالی شد هنوزم دلم می خواد یه چیزی مثل اون بنویسم. بعد باز نوشتم دو تا سه تا همون موقع هم وارد حوزه گردشگری شدم.
بعد از صبح تا شب کار می کردم. گزارش می نوشتم. حوزه گردشگری برای یه هفته نامه ، حوزه بهداشت و درمان برای یه خبرگزاری، فیلمنامه، نریشن و حتی روابط عمومی فیلم ها و سریال ها. مرتب داستان های کوتاه می نوشتم هر از گاهی هم طبع شعرم گل می کرد به خصوص وقتی اعتراض داشتم خریت کردم البته که همه رو نوشتم توی هفت اقلیم قبلی همون که به دستور قوه قضایه مسدود شد ...بعد انقدر کار می کردم که یادم رفت اصلا که نقاشی هم می کشیدم یه زمانی یه جایی و دلم می خواست سالوادور دالی بشم.
بعد هی کارها کمتر و کمتر شد فیلمنامه ها رد شد. روزنامه ها بسته شد یا تعدیل نیرو شد. کارها کم شد خیلی کم باز یهو زیاد شد خیلی زیاد.
افتادم توی جریان زندگی... بالا و پایین زندگی حرفه ای رو گذروندم. پشت دستم رو داغ کردم بعد از آخرین دعوا با تهیه کننده و چکی که وصول نشد. گفتم دیگه قصه نمی نویسم. ننوشتم .
فقط گزارش، فقط مصاحبه.
بعد دیدم دیگه ایران زندگی نمی کنم، دیگه مصاحبه نمی گیرم، دیگه گزارش هام محدود شده به ماهی دو سه تا.
 درباره ایران دلم نمی خواست بنویسم، هنوزم دلم نمی خواد چند بار به خاطر مشکلات دارویی و درمانی چون تجربه زیادی توی این زمینه داشتم نوشتم ولی نه دوست نداشتم از فرسنگ ها دورتر درباره جایی بنویسم که دیگه نیستم.
درباره جایی نوشتم که هستم. زیاد نبود ولی نوشتم.
بعد دیدم باید یه کاری بکنم. شروع کردم به داستان نوشتن.
اولش اصلا سخت نبود. بعد هی سخت تر و سخت تر شد.
حالا خیلی سخت شده. یا نوشتن سخت شده یا من وسواس پیدا کردم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که می خواستم سالوادور دالی بشم.
بعد هر از گاهی یادم می یاد که نصف نقاشی هام بی صاحب موند.
بعد هر از گاهی یادم می یاد چقدر به سانسور و مجوز نگرفتن عادت کردم .
بعد باز می نویسم بدون هیچ برنامه ای برای انتشار. نه هیچ برنامه ای برای انتشار نوشته هام ندارم.
بعد راستش رو بخوایید این روزها فکر می کنم چرا من آشپز نشدم؟
وقتی اجاق گاز صمیمی ترین دوست من ِ وقتی از ترکیب مواد تازه لذت می برم و غذاهای جدید اختراع می کنم؟ وقتی هر غذایی رو توی رستوران می خورم زیر زبونم مزه مزه می کنم و بعد از کمی فکر کردن می تونم مثل همون غذا رو درست کنم؟
وقتی بهترین ایده های زندگیم پای اجاق گاز می یاد سراغم؟
بعد فکر می کنم حتما آشپزی مجوز هم نمی خواست. فکر می کنم آدما از خوردن غذا بیشتر لذت می برن یا خوندن کتاب؟ یا دیدن نقاشی؟
تکلیف سالوادور دالی بی نوای وجودم چی می شه؟ تکلیف قصه هایی که بهم هجوم میارن؟
بعد مغزم درد می گیره خسته می شم از این همه فکر کردن پتو رو می کشم رو سرم رو می خوابم.
کاش خوابیدن هم حرفه محسوب می شد. اونوقت من حتما اسکار می گرفتم.
قبل از خوابیدم فکر می کنم. حالا این همه نقشه این همه برنامه ریزی آخرش که چی؟ خب نمی گم زندگی همه اش جبر ِ ها نه. آدم بی قراری مثل من که دوست داره توی همه کار سرک بکشه و از هیچ کاری بدش نمیاد چطور می تونه برای فرداش برنامه ریزی کنه؟ اومدی فردا حس کردم چقدر عاشق تعویض روغنی هستم و با بوی روغن چطوری مست می شم.
یا شاید فکر کردم اصلا می خوام برم راننده لودر بشم.
از من هیچی بعید نیست.
یعنی اصلا باورم نمی شه یه آدمی هم هست توی این دنیا که از اول عمرش عکاس بوده و تا آخر عمرش هم دلش می خواد عکاس بمونه و هیچ آرزوی دیگه یا وسوسه دیگه ای تو سرش نداره خب حوصله اش سر نمیره؟ خب چطوری آدما و رویاهاشون به آرام و قرار می رسه؟ چرا کودک درون من انقدر بازیگوش و کنجکاوه؟ چرا انقدر قدرت داره که به والد و بالغ من غلبه می کنه؟ آخه کدوم آدمی توی سی و چند سالگی هنوز داره فکر می کنه در آینده می خواد چی کاره بشه؟ و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه. هر چند نوشتن از من جدا نمی شه و رهام نمی کنه اما فکر نکنم اگر رهام کنه هم یه روز دق کنم و بمیرم حتما کودک درونم باز یه برنامه ای برام داره مثلا ادامه دادن آواز خوانی با ردیف های عبدالله دوامی که یک بار مرور کردم، یا عکاسی که با حسین صیرفی بیشتر از اون چیزای مدرسه و دانشگاه ازش یاد گرفتم. یا حتی مجسمه سازی که یه دوره ای رفتم دنبالش و بعد به خاطر وقت کم و کار زیاد ادامه ندادم. شایدم رفتم دوره های یوگا رو تکمیل کردم و مربی یوگا شدم.
کاش کودک درونم روزی آرام بگیرد از این همه کنجکاوی و بی قراری ...


۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

این داستان هنوز نامی ندارد

بخشی از یک داستان نا تمام ...

خیارها را با پوست رنده می کنم با دانه درشت رنده، یک مشت گردوی چرخ کرده میریزم روی خیارها نمک و فلفل و چند مدل سبزی خشک شده هم روش می ریزم و لب به لب کاسه را پر می کنم از ماست و هم می زنم. می گذارم توی یخچال تا خنک شود
 ژامبون ها را لوله می کنم یک خلال دندان از وسطش رد می کنم و می چینم توی دیس، خیارشورها را برش می زنم و لا به لای ژامبون ها می چینم، سوسیس هایی را که نصف کردم سرخ می کنم توی هر سوسیس یک خلال دندان فرو می برم و می چینم توی یک دیس دیگر لا به لای سوسیس ها را هم با خیارشو و چیپس پر می کنم. 
بقیه چیپس ها را می ریزم توی یک کاسه بزرگ، لیوان ها را می چینم توی سینی، خودش، پسر خاله اش که با باباش دعواش شده و دیگه خونه نمیره، علیرضا اون رفیقش که تازه اعتیادش رو ترک کرده و باز باهاش رفیق شدن، محمد اون یکی رفیقش که همیشه انقدر می خوره که دیگه جلوی چشماش رو نمی بینه، پوریا اون یکی رفیقش که تازه عاشق یه خانم دکتر شده و مطمئنه این عاشقی عاقبت نداره آخه خانم دکتر کجا فوق دیپلم برق از دانشگاه علمی کاربردی کجا؟ نمی دونم کس دیگه ای هم میاد یا نه دو تا لیوان اضافه می ذارم تو سینی، عادت دارم به مهمونای اضافه، یه نگاهی به مرغ هایی که با پیاز، سیر، گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای آروم و بی صدا دارن توی فر برشته می شن می اندازم. 
عرق مریم خانم زن ارمنی ساکن مجیدیه را از توی کیسه سیاه زیر ظرفشویی بیرون می کشم از توی دبه پلاستیکی می ریزم توی جام بلوری. 
خوراکی ها را روی میز می چینم که صدای دوش قطع می شه، از جا یخی، یخ ها رو بیرون می کشم که بلاخره رضایت میده تا از جلوی آینه کنار بیاد. می گه :« دستت درد نکنه بقیه اش رو خودم انجام میدم.»
سه روز در هفته همین بساط ِ، یک شب هم خانه پدریش همین بساط بر پاست، یک شب هم در خانه مادر من هیچ بساطی بر پا نیست. جمعه ها هم همین بساط به اسم کوهنوردی در دل طبیعت برپاست.
صدای قهقه مردا از توی حال بلند شده. توی اتاق خواب دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. می گه اُملی که نمیایی با ما بشینی و حال کنی، می گم به پسرا بگو دوست دختراشون رو با خودشون بیارن زن که ندارن شکر خدا.
می گه خب دختر و پسر مگه داره همه با هم رفیقیم. اینا رو می گفت البته، خیلی وقته نمی گه، خیلی وقته براش مهم نیست من الان کجام.
قبل از خوردن عرق مریم خانم قول داد که این جمعه دیگه بساط کوه تعطیل بشه و دو تایی بریم سینما.
هر چند عرق مریم خانم معجزه می کنه، معجزه فراموشی ... 
دو سال ِ هر روز هر شب هر هفته هر ماه همین بساط برپاست.


۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

کتاب، وبلاگ، مهاجرت

- مجموعه کامل داستان های کوتاه زویا پیرزاد را بسیار دوست می دارم. از بس ساده است از بس زیادی حرف نمی زند. از بس همه گفتنی ها را در سکوت می گوید با توصیف یک لحظه ناب پرتت می کند در لوکیشن داستان و پایان های مورد علاقه من روی هوا رها کردن مخاطب، وقتی داستانی روایت می کنم دوست دارم مخاطب را روی هوا رها کنم به حال خودش لذت می برم وقتی فیلمی می بینم یا کتابی می خوانم هم همان جا روی هوا رها شوم به حال خودم ...
 خر بودم چقدر که تا پیش از این نخوانده بودم این مجموعه داستان های کوتاه را، هر چند هر کتابی درست سر بزنگاه به دستت می رسد. درست زمانی که باید بخوانی نه زودتر نه دیرتر.

- به وبلاگ نویسی دارم عادت می کنم این خیلی خوب است که عادت کنم به نوشتن، به فکر کردن بعد نوشتن به هر نوشتنی عادت کردن خیلی خوب است به استثنا فیس بوکی نوشتن و جمع کردن لایک و دلخور شدن از کم شدن لایک و اصرار که بیایید مرا ببینید. استادی در کلاس فیلمنامه نویسی می گفت تو بنویس خوبهاش راه خودشان را پیدا می کنند دنیا زیر دین قصه های خوب نمی ماند می گفت بودن یا نبودن تو مهم نیست قصه ات روزی جایی روایت می شود...
حالا هم فکر می کنم نوشتن از هر نوعی که تمرین نوشتن باشد خیلی خوب است عادت کردن به نوشتن مثل عادت کردن به غذا خوردن و خوابیدن را تمرین می کنم.

- به دوری از ایران هم دارم عادت می کنم یعنی یک جوری احساس می کنم دیگر مال زندگی افاده ای ایرانی نیستم، مال بشقاب های بلور و چینی های آلمانی و قاشق های فلان مارک و کفش لویز ویتون و ... دیگر عادت کردم در خانه دوستم که به ذوق خوردن آبگوشت دعوت شدیم از نبودن ظروف فلان و بهمان آب گوشت را بریزیم توی یک لگن پلاستیکی و گوشت کوبیده را توی قابلمه بگذاریم وسط میز خب وسایل خانه ها اینجا خیلی مفصل نیست هر کس به تعداد خودش و وقتی مهمان داری خدا خیر بدهد ظروف یکبار مصرف را... عادت کردم مبلمان خانه را از قبل صابخانه انتخاب کرده باشد و من خانه مبله اجاره کنم و همان خانه مبله را با اندک تغییری طبق سلیقه خودم بچینم. کسی هم نیست که بیایید و بپرسد مبلهایتان را چند خریدید؟ از کجا خریدید؟ حتی عادت کردم اگر حوصله ندارم با دمپایی ابری بروم توی خیابان قدم بزنم. یا این دو سال و شش ماه مردم خیلی عوض شدند یا من زیادی جو گیر شدم. هر مسافر تازه ای از ایران می رسد برای من عجیب و غریب است. رفتار و حرفهایش باور کردنی نیست. وقتی می گوید ما باید خانه فلان اجاره کنیم دوستانمان می آیند یک وقتی می بینند خوب نیست ... وقتی می گوید ما به زندگی در محله فلان عادت داریم بالا شهر اینجا کجاست؟ و من می خندم و می گویم بالای شهر کوالالامپور از همه جا ارزان تر است اینجا باید تشریف ببرید پایین شهر. وقتی می گوید این کفش ها را دوستانم پای من دیدند خوب نیست دوباره بپوشم و من نگاه می کنم به کفش هام که صبح تمیز بود اما زیر باران شرشر کوالالامپور گند گرفته و حواسم از صبح به کفش هام نبوده. نگاه می کنم به خودم و به موهای سفیدم که دیگر یکی دوتا نیست و انبوهی است که روی سرم سبز شده، به دست و روی شسته ام به شلوار و بلوز ساده ام و نگاه می کنم به عکس دختران داف ایرانی با موهای رنگی و آرایش های شیک و لباس های عالی و آنچنانی و فکر می کنم حال آنها بهتر است یا حال من ؟ فکر می کنم حتی اگر حال آن آدمها بهتر باشد که از صبح تا شب به فکر لباس های شیک و دکوراسیون گران قیمت و لباس های مارک دار هستند من آدم آن زندگی نیستم. من ترجیح می دهم حالم خوب نباشد. به زندگی دور از وطن عادت کردم آنجایی که نان خالی هم بخوری مجبور نیستی به خاله و عمه و دایی جواب پس بدهی و از ترس حرف مردم با سیلی صورتت را سرخ نگه داری اینجا خودت را هم که بکشی کسی نگاهت نمی کند من از این ندیده شدن لذت می برم از این نگاه هایی که هیچ وقت به صورت دیگری نیست...




۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

هفت اقلیم

می دونم که اینجا میایی اینا رو می خونی، مدتهاست هر شب پیش از خواب به این فکر می کنم که داری اعتراف می کنی، اعتراف می کنی که اون قصه من بود نه قصه تو. همون قصه ای که خوندی و بهم خندیدی، همون که دو سال بعد ساختی و شهرت روی شهرتت گذاشتی و پول روی پولت ...
یک ماه می شه که هر شب قبل از خواب می بینم که داری اعتراف می کنی، هر کس ندونه من و تو می دونیم اون قصه من بود قصه ای که به خاطرش من رو ملامت کردی، خندیدی، مسخره کردی، یادت هست؟ شهرزاد هم بود اون ظهر آفتابی اردیبهشتی؟
بعدترها هرگز درباره اون با هم حرف نزدیم درباره خیلی چیزها حرف زدیم درباره مجلات زرد د و شکایت دائمی ات از شایعاتی که نیمی اش واقعی بود. درباره شهرزاد درباره پیانو و ویلون.. درباره آدمهایی که باید تو رو به خاطر همه نامهربانی هات ببخشن. درباره خیلی چیزها حرف زدیم اما هرگز درباره اون قصه حرف نزدیم درباره هفت اقلیم من که بعد شد ... بماند که چی شد.
مطمئن بودی من هرگز درباره این موضوع حرف نمی زنم؟ از کجا مطمئن شدی؟ از وقتی شریفی نامرد زد زیر قرارداد چند میلیونی اش با من و « لطفا آهسته برانید» رو که یک سال تمام درگیرش بودم داد دست شعله شریعتی؟ تا تیغ سانسور رو برداره و پیش از ناظر کیفی خشکه مذهب سازمان بکشه روی تن قصه من و من، سکوت کردم و پیش تو فقط اشک ریختم؟
از وقتی که گفتی تو با این قرارداد باید ازش شکایت کنی و من تو چشمات نگاه کردم و گفتم من و شکایت؟ من و دادگاه؟ من و دادسرا تو نمی دونی من چقدر از این جور جاها می ترسم؟
آها همون موقع می دونستی من از این جاها می ترسم. می دونستی من از جنجال می ترسم می دونستی ؟
خب شایدم می دونستی تو بدترین شرایط، من آدمی نبودم که تو رو رسوا کنم. می دونستی تو یه جایی در یک روزگار دوری اسطوره من بودی و من به اون روزها احترام می ذارم؟
اه اصلا نمی دونم این فکر کذایی این رویایی شیرین که یک روز خودت اعتراف می کنی از کجا توی سر من افتاده. هر چند تو مفرور تر و خودخواه تر از این حرفایی...
تو یا شریفی نامرد یا حتی اون ناظر کیفی احمق که « گنج پنهان» رو رد کرد و گفت به شرط نبودن اسم من مجوز کار رو صادر می کنه همه با هم لطف بزرگی به من کردید.
برای نوشتن به شماها احتیاجی ندارم. برای قصه گفتن حالا مستقل عمل می کنم بدون وجود شما بدون وجود تو که با ساختن قصه من و نبردن اسمی از من خواستی انتقام بگیری، انتقام بی خبر رفتن و برنگشتن ... شریفی که خواست به پولش برسه بدون دردسر، ارگانی که خواست به من بگه این سازمان از اول از همون 18 سالگی که واردش شدی و اخراج شدی تا روزهای بعد که توی باکس های مونتاژ تولید نشستی و نریشن مستندهای کیلویی رو تند و تند روی راش ها نوشتی تا اون روزها که بغل دست تیم نویسنده ها نشستی و اپیزودهای آبدوخیاری نوشتی تا حالا که می خوای داستان خودت رو روایت کنی جای تو نبوده و نیست..
همه تون به من لطف کردید. من از پرواز می ترسیدم شما از بالای کوه پرتم کردید و من تازه فهمیدم می تونم بالهام رو باز کنم ...
حتما یه روزی اعتراف می کنی که اگر اون کار گره خورد برای این بود که آه نویسنده اش پشتش بود.
هر چند هنوزم تحسینت می کنم تو تنها کسی هستی که از هر زمین خوردنی با غرور بلند می شی و خودت رو می تکونی و از نو شروع می کنی من هیچ وقت جسارت تو رو نداشتم و تو از این بابت مطمئن بودی آه من هم انقدر سوزناک نبود که گره هفت اقلیم من که بعد شد ... باز نشه.
تو حتما یه روز اعتراف می کنی و من اون روز .... رویای من همین جا تمام می شه روزی که تو اعتراف کردی و من هر بار که می خوام به اعتراف تو عکس العملی نشون بدم رویام تمام می شه ...
دلم برای همه روزهایی که جنگیدم تا قصه هام رو تعریف کنم می سوزه.
تو حتما یه روز اعتراف می کنی

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

نیمه تاریک وجود

برف سیاه بولگاکف جان که تمام شد تا ته ته که خواندم و بارها همزاد پنداری کردم. به توصیه «لیلا» که همیشه بهترین و به درد بخورترین کتاب های روانشناسی را توصیه می کند دست به کار « نیمه تاریک وجود شدم» .
اول از مواجه با خودم حسابی ترسیدم. من تا این حد شلخته؟ بی انضباط ؟ تا این حد تنبل؟ تا این حد جلف؟ تا این حد نژاد پرست!!!! از این آخری چنان وحشت کردم که دو روز گیج و منگ بودم... من تا این حد افتضاح؟ تا این حد بی اراده؟ تا این حد گیج؟
الان فکر می کنید شما خیلی بهتر از من هستید؟ اگر اینطور فکر می کنید در خلوت خود دست به کار خواندن « نیمه تاریک وجود» شوید. با خودتان رو راست باشید حتما نیمه های تاریک وجودتان را کشف می کنید. فقط باید آنها را در آغوش بگیرید و بپذیرید. در راستای کامل شدن با همه خوبی ها و بدی های وجود قدم بر دارید.
بعد دنیا دیگر جای قشنگ تری است، قشنگ تر از وقتی که می خواهید خوب باشید. نمایش خوب بودن و مسابقه برترین بودن واقعا چیزی جز سردرد، افسردگی، استرس، فشار روحی و هزار بدبختی دیگر در پی نخواهد داشت.
اما وقتی کامل شدیم وقتی اعتراف کردیم همه ما در زندگی یک جایی حسادت، دروغ، بدجنسی، خیانت و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردیم (کم یا زیادش اصلا مهم نیست، مهم این است که تجربه کردیم و گرنه چطور می توانیم انگشتمان را سمت مردم بگیریم و بگوییم شما حسود هستید؟ مگر می شود حسی را تجربه نکرد اما شناخت؟) بله وقتی پذیرفتیم ما همه این احساسات و صفاتی را که بد می دانیم تجربه کردیم و یک جاهایی همین احساسات بد ناجی ما بودند دیگر حال همه ما خوب خواهد شد. دیگر دست از سر مردم بر می داریم. دیگر مردم را حسود، بی چشم و رو، بی اراده، شلخته و تنبل نمی خوانیم چون مردم آینه ما هستند. اگر روزی انگشت اتهام را به کسی نشانه رفتید تا حسود یا کلاهبردار یا هر چیز دیگری خطابش کنید یادتان باشد او آینه شماست ...
الان حال من خیلی خوب است چون به شما که به پیش واز پاییز می روید در سرزمین های چهار فصل به شدت حسادت می ورزم.
من حسود هستم وقتی شما روی برگ های پاییز قدم بر می دارید من روی آسفالت آتشین خیابان...
من تنبل هستم وقتی هم ندارد همیشه ...
من شلخته هستم در افکارم در نوشته هایم در قرارهایم در کمد لباس هایم ...
من خیلی چیزها هستم اما مهمتر از همه اینکه خوشحالم از باز شدن درهای کاخ وجودم. درهایی که بسته بودم مبادا شما نیمه تاریک وجودم را ببینید...

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

شبکه های اجتماعی و حال خراب ما ...

شبکه های اجتماعی از همه شاخص تر «فیس بوک» این روزها و شاید خیلی پیش تر حتی تبدیل شد به یک فضای بیمارگونه و روان پریش.
 بسیاری از آدمها ( البته منظور از آدمها اینجا هم وطنان ایرانی است.) کمبودهای زندگی واقعی را در دنیای مجازی جستجو کردند. دوست، رفیق، مخاطب ...
اما امکانی که این شبکه ها از جمله فیس بوک در اختیار آدمها گذاشت اختیارات غریبی بود. آدمها پشت یک عکس، پشت یک «درباره خلاصه...» به خودنمایی و فرافکنی گرفتار شدند.
آدمهای بد سلیقه که حتی ساده ترین اصول شیک پوشی را نمی دانند اصرار عجیبی دارند خود را همه جا انسانی شیک پوش و با سلیقه معرفی کنند.
آدمهایی که هرگز دوست و رفقای جدی و شاخصی در زندگی نداشتند اصرار کردند خود را انسان هایی اجتماعی و پر رابطه نشان دهند.
اظهار نظرهای فیلسوفانه آدمهایی که حتی به عمر گهربار خود یک کتاب فلسفه هم نخوانده بودند.
خودنمایی، نیازمندی به تایید، نقد ناپذیری و دریدگی در هنگام نقد و تحمل نکردن نظر مخالف همه و همه فضا را تبدیل به بیمارستانی کرد که هر چه زودتر از آن نجات نیابی انگار غرق می شوی.
با خودم هی فکر می کنم آیا یک نویسنده و روزنامه نگار برای ادامه حیات حرفه ای خود به شبکه های اجتماعی وابسته و نیازمند است؟
شاید برای کار خبررسانی باید قاطعانه گفت: بله نیازمند است.
اما برای روایت گری چطور؟
داستایوفسکی، بولگاکف، جلال آل احمد، اصلا صادق هدایت یا بگذار بگویم هاینریش بل یا یوسا خانم اوریانای نازنین ما یا هر کس که شما بگویید آیا با عضویت در شبکه های اجتماعی کارشان را پیش بردند؟ با پریدن در آغوش مخاطب و لایک های مصلحتی و فیس بوکی به شهرت و ماندگاری رسیدند؟
تکلیف حریم خصوصی ما چه می شود؟ اصلا چرا مخاطب باید تا این حد رو در رو با ما زندگی کند؟ خب تکلیف تعارف های مرسوم ایرانی چه می شود؟ چند نفر حاضرند در چشمان ما زل بزنند و بگویند نوشته مزخرفی بود؟ که اگر نباشند این منتقدان بی رحم و جسور ما تبدیل به مزخرف نویسانی می شویم که فکر می کنیم با اینتر زدن بین کلمات شعر سروده ایم. یا با یادگیری تایپ فارسی نویسنده شدیم. اصلا هیچ نویسنده ای بدون منتقد بی رحم ماندگار نخواهد شد بدون زخم خوردن از نیش نقد. اما چه کسی در شبکه های اجتماعی و تا این حد رو در رو نیش می زند؟ اگر لایک زدند که زدند نزدند و نیش زدند حتما ما خودمان را جر خواهیم داد این است فلسفه فیس بوک ...
شاید گاهی هم بد نیست صادقانه با خودمان فکر کنیم چقدر شخصیت فیس بوکی ما شبیه شخصیت واقعی ما است؟ چقدر در زندگی واقعی ما آدمهای شیک پوش، روشنفکر، همه چی تمام، آدم حسابی، بدون گره ها و عقده های روحی هستیم؟ که چپ و راست در فیس بوک و سایر شبکه های اجتماعی برای عرض اندام و خودنمایی و گدایی تایید یا همان لایک حرفهای شیک و پیک می زنیم و ژست های تمام نشدنی می گیریم؟
وقتی که در زندگی واقعی آدمهای زیادی از معاشرت با ما فرار می کنند در دنیای مجازی بهتر است باقی بمانیم و هی پز های روشنفکری و اداهای شیک مان را منتشر کنیم اما اگر در دنیای واقعی هنوز هم  جایی برای ما باقی مانده باید زودتر بازگردیم به زندگی واقعی و دل بکنیم از این زندگی مجازی که می رود روز به روز بیمارتر و روان پریش ترمان کند.
این مسابقه های بی پایان فیس بوکی برای نمایش من بهترم ها نفرت انگیز است.
این بیماری های فیس بوکی مخرب روح و روان ما است.
باید بازگردیم به خودمان بودن، به زندگی طبیعی.
به نشستن دور یک میز با خانواده بدون موبایل، بدون لب تاپ، باید با هم سریال ببینیم، فوتبال تماشا کنیم، گپ بزنیم و در اصل زندگی کنیم. چند در صد از ما تمام شب حتی یک بار هم به همسرش نگاه نکرده است از بس سرش شلوغ این فیس بوک لعنتی است؟ 
حال ما خوب نیست بیشتر از همه حال من، باید خودم را نجات بدهم شما هم به نجات خودتان بیشتر فکر کنید...

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

امروز دقیقا چه روزی بود؟

با صدای چک و چک آب از خواب بیدار شد. سرش  را برد زیر پتو و پاهایش را بیرون آورد، سعی کرد با پاهاش دنبال یک تیکه خنک روی تشک بگردد.
نور از پنجره توی اتاق پهن شده بود. یک نور ابری و خسته. آن پرده های زرد و چرکی که به پنجره بود نای ایستادن جلوی همین نور کم و بی جان را هم نداشت.
صدای چک و چک آب توی مخ اش رفته بود حتما یکی از شیرهای ظرفشویی چکه می کند، اما نه هر چکه آب انگار با سر روی زمین فرود میامد و متلاشی می شد.
بلاخره با هر بدبختی که بود از زیر پتو بیرون آمد و به سمت صدا حرکت کرد. سقف اتاق نشیمن داشت آب پس می داد چک چک چک ... دیشب که باران آمده بود حتما یه جایی اون بالا هم آب جمع شده بود.
یه لگن صورتی زشت توی حیاط خلوت پشت آشپزخونه بود که بیرون کشید و گذاشت زیر چک و چک آب، صدا می پیچید توی لگن بزرگ و صورتی.
کتری را روی اجاق گاز گذاشت، هر چه کبریت کشید گاز روشن نشد. کپسول گاز تمام شده بود. امروز از چای خبری نبود.
از روی میز  سیگارش را برداشت و روشن کرد. خیره شد به پنجره و آسمان ابری...
روز تمام شده بود جز سیاهی چیزی پشت پنجره نبود، زیر سیگاری و لگن صورتی لب ریز شده را خالی کرد. لگن را گذاشت روی زمین زیر چک و چک آب سقف، به اتاقش برگشت زیر پتو خزید و چشم هایش را بست.
در دالان های پر پیچ و خم و تاریکی می دوید. نفس هاش تنگ شده بود. می دوید و از چیزی فرار می کرد. از شبحی از هیولایی از کابوسی که تمام شب همراهش بود.
عرق کرده و نفس زنان ازخواب پرید صدای چک و چک آب به گوش نمی رسید. آفتاب سوزان و گرم خودش را پرت کرده بود وسط اتاق. دیگر به سمت گاز نرفت می دانست کپسول گاز خالی است.
بسته سیگاری از یخچال برداشت و به سمت اتاق نشیمن  رفت.
سقف سبز شده بود ریشه داده بود جوانه زده بود..
لگن صورتی پر از ماهی های قرمز شده بود.
خواب بود ؟
سیگارش را روشن کرد، دستش را سمت خاکستر سیگار برد گرم بود. دستش سوخت.
خواب نبود؟ بیدار بود؟
ساعت از حرکت ایستاده بود.
امروز دقیقا چه روزی بود؟
هیچ خبری از پستچی نشده ؟ یعنی چند روز در دالان های تاریک دویده ؟
زمان را گم کرده بود.
به پنجره زل زد.
چشم هایش را دوخت به تصویر روشن آفتاب.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

پنه لوپه همان جا ماند تا برف سیاه ببارد

اصولا برای ترک هر چیزی باید چکشی عمل کرد. چکشی باید چمدان ها را بست و رفت.
چکشی باید دل کند.
چکشی باید ترک کرد.
فیس بوک پر سر و صدا و پر جمعیتم را یک طور چکشی واری بستم و رفتم.
بعد من ماندم و چند دوست یک گوشه یواشکی که نباشند  انگار حوصله زندگی هم سر می رود..
بعد من ماندم و این سوال بزرگ که خب حالا در این تنهایی جنوب شرق آسیایی چکار کنم؟
خب فرصت بیشتری دارم برای خوندن و نوشتن و زندگی کردن...
دو روز اول تقریبا جز خواندن بی حوصله کار مهم دیگری نکردم اما از روز سوم انرژی بیشتری داشتم بی حوصلگی خواندن هم تقصیر فیس بوک نبود. تقصیر پنه لوپه بود که به جنگ می رفت. دروغ چرا این اثر خانم اوریانا فالاچی نازنین را دوست نداشتم. شاید چون توقع چیزی شبیه « جنس ضعیف» یا شاید هم شبیه به « زندگی، جنگ و دیگر هیچ » را داشتم که نبود. اصلا شبیه نبود. روایتگری اش فالاچی وار نبود. شاید هم با حال و روز این روزهام جور نبود. نمی دانم .
باید اعتراف کنم پنه لوپه را در همان بخش های ابتدایی کتاب رها کردم.
اما بعد از مدتها استقامت ابلهانه در برابر میخائل بولگاکف این بار مغلوبش شدم.
مغلوب « برف سیاه» با ترجمه احمد پوری، ترجمه ای روان و روایتی ساده و بی شیله پیله ...
حالا امیدوارم روند ترک فیس بوک و پیوند دوباره با خواندن و نوشتن به خوبی سپری شود و عادت های من هم عوض شوند.
در نوشتن هم کمی تا قسمتی موفق بودم هر چند هنوز راضی کننده نیست و برای عادت نوشتن هنوز راه طولانی در پیش است. منظورم از عادت نوشتن تولید مزخرفات فست فودی و گزارشی نیست. گزارش های مزخرف تاریخ مصرف دار و بی خاصیت هر روزی که سالهاست نوشته ام .
باید به نوشتن جور دیگری عادت کنم به پایان بردن داستان بلند « روتان» و ادامه روند داستان های کوتاه که امیدوار کننده پیش می روند می ترسم داستان بلند « دیدار در استانبول» که پیرنگش را نوشته و گوشه ای گذاشته ام هم از سرم بپرد از بس این « روتان» زخم می زند...
خدای من چقدر کار دارم و انجام نداده ام و انجام نمی دهم. فقط به گوشه ای خیره می شوم و میان خیره شدن ها بولگاکف خوانی می کنم باید سراغ « مرشد و مارگاریتا» هم بروم نمی دانم این راز کتاب جمع کردن و نخواندن چیست... باید روتان را تمام کنم و به دیدار در استانبول فکر کنم...
فقط می ماند زندگی کردن. راستش هر چی فکر می کنم این یکی را به خاطر نمیاورم ...

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بی خیال کوری

حالا فرض محال که به خاطر خواندن کتابهای الکترونیک خیره شدن به مانیتور چشم ها را کور کرد. کور کور که نه مثلا عینکی نشاند بر روی خرطومی که دماغ می نامیم اش. گفتم دماغ یاد عدالت الهی افتادم می دانی عدالت الهی یعنی از قد و قواره هر چه هست ببخشی به بورهای اروپایی و از دماغ هر چه هست ببخشی به مردمان سرزمین آریایی لایک لازم از خونسردی و بی حالی هم هر چه در چنته داری قسمت مردمان مالزی کنی و از انرژی مضاعف کار و تلاش ببخشی هر چه داری به چشم بادامی های چینی و ثروتت را یک جا و خیلی قلمبه اهدا کرده به مردمان عربستان و حومه. خوب شد معنی عدالت الهی را کشف کردیم و بیخودی هی خودمان را به شک نیانداختیم... اصلا بحث عدالت نبود. بحث کوری بود
بهتر است این کوری چشم از کوری مغز و شعور که همین طوری و در اثر رطوبت بالای هوا در جنوب شرق آسیا می رود که کپک زده و بگندد. بگذار کمی نمکش بزنیم بلکم تازه ماند.
اصلا بگذار بعد از « هاروکی موراکامی» با آن استعاره های دلچسب و خیال انگیزش، بریم سراغ تنها بازمانده آثار بانو «اوریانا فالاچی» تا علاوه بر خواندن یک کتاب جا مانده اندکی هم روایتگری بیاموزیم از این بانوی شگفت انگیز ... در خدمت « پنه لوپه به جنگ می رود» بی خیال چشم هایی که می سوزند و قرمز می شوند و اشک می ریزند حتما سرچشمه این اشک ها و قرمزی و سوزش جای دیگری است ...



۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

پیدا شدن

حالا من بگم وسایلم پا داره مگه کسی باور می کنه؟
وقتی من گفتم اشیا از آنچه شما می پندارید با شعورتر هستند کسی باور کرد؟
مگه وقتی من گفتم زبان چهار چنار ایستاده در حیاط خانه مان را خوب می فهمیدم کسی باور کرد؟ مردم یه روزی به گرد بودن زمین خندیدن حالا هم بزار به من و وسایلم بخندن...
حالا برای اینکه بهتون ثابت کنم وسایل من هم پا دارن هم شعور عرض می کنم خدمتتون که کارت آی اف جی یا همون کارت خبرنگاری من برگشت. آخرین هویت رسانه ای من. خودش برگشت با تاکسی، برگشتش 50 رینگت هم برام آب خورد که فدای سرش. ولی فکرش رو بکنید رفته گوشه خیابون دست تکون داده و به تاکسی آدرس داده و اومده خونه به همین راحتی و باور ناپذیری ...
همین طوری که داشت می یومد توی اتاق و میرفت سرجاش داشتم فکر می کردم نکنه همه وسایلم با هم من رو پیدا کنن؟ انوقت من با یه کوه پاک کن و مداد و پرگار چه خاکی تو سرم بریزم؟
الان فهمیدم با این یکی بهتر از بقیه رفتار کردم آخه اونای دیگه فقط رفتن ولی برنگشتن. شاید اگر همه اون پاک کن ها هم به موقع بر می گشتن این همه دفتر زندگیم خط خطی نشده بود... یا حتی اون دفتر تلفن هایی که تو تحریریه گم کردم اگر بر می گشتن من مجبور نبودم جلوی چشم مردم به دفترشون تجاوز کنم.
کاش با دفتر تلفنم بهتر رفتار می کردم، دوستانه تر تا وقتی بردنش یه گوشه و بهش تجاوز کردن نگران آبروش نشه و برگرده خونه، نه اینکه بره یه گوشه خودش رو سر به نیست کنه که چی؟ که مردم چی می گن؟
اگر اون برگشته بود من زورگیر ناموس مردم نمی شدم. اگر پاک کن ها برگشته بودن من یه دفتر خط خطی زیر بغلم نبود. حتی اگر پرگارها بر می گشتن دایره هام بیضی نمی شد، می فهمی چی می گم؟ ای بابا بی خیال گذشته حالا این که برگشته و یه شب هم از خونه بیرون مونده رو دریاب اصلا معلوم نیست دیشب رو کجا بوده و کجا خوابیده، شاید دلش شکسته یا بهش دست درازی شده باید برم سراغش ازش دلجویی کنم باید بفهمه بهترین کار همین بود که کرده... همین که برگشته ...

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

گم کردن ...

درست مثل روزهایی که می رفتم مدرسه، مدرسه دین و دانش دوره ابتدایی، مثل همون روزا که کز کرده از مدرسه می یومدم خونه و سعی می کردم بچپم تو اتاقم تا مامانم نفهمه بازم یه پاک کن و پرگار دیگه گم کردم. درست مثل همون روزها کز کردم یه گوشه.
خب اون روزهام نمی فهمیدم دقیقا پاک کن، پرگار یا مدادم چی شد. به خدا پاک کن بغل دستم بود اما یهو ناپدید می شد. مامانم می گفت مگه پاک کن پا داره که فرار کنه و بره ؟ چرا تو انقدر شلخته و گیجی؟
پاکن پا نداشت راست می گفت پاک کن پا نداشت، الان هم نمی دونم واقعا اون همه پاک کن و پرگار و مداد چه بلایی سرشون اومده، اون همه خط کش و شالگردن... حتی اگر بخوام فرضیه دزدیده شدن رو پیش بکشم باید بگم که بله من توی مدرسه دزدا درس می خوندم. آخه مگه می شه یکی در کمین من نشسته باشه تا هر روز یه پاک کن و یه پرگار و ... برداره و بره؟ خب با اون همه لوازم التحریری که من گم کردم می شد یه مغازه باز کرد.
البته ماجرای من و وسایلم به لوازم التحریر ختم نمی شد. کیف پولای رنگی رنگی که مامان از آلمان برام میاورد، کیف دستی اصلا هر چی بگی ... اومدم بگم تا حالا خودم رو گم نکردم که یهو شک افتاد به جوونم. یعنی من واقعا تا حالا خودم رو گم نکردم؟ گم کردم. چرا چرا تا حالا خودمم چند بار گم کردم.
اما ماجرای من و گمشده هام یه جایی تموم شد. از یه جایی به بعد خبری از گم کردن و گم شدن نبود. خب توی تحریریه روزنامه ها خودکار و فندک گم کردن و پیچوندن رسم بود. یعنی وقتی خودکار مردم رو از روی میزش برمی داری و میری باید توقع اینم داشته باشی که خودکارت رو از روی میزت بردارن و برن. پس حساب اون از گم کردن و گم شدن جداست. یه جور کل کل اساسی انگار هر کی تو کیفش خودکار بیشتری داشته باشه آخر سر برنده است. دفتر تلفن پیچوندن هم که رسم بود. دو سه تا دفتر تلفن به فنا دادم اما شرافتمندانه و سر بالا به روش زورگیرای خیابونی دفتر تلفن دوستام رو برداشتم و جلوی چشمشون هر چی شماره توش بود نوشتم تو دفتر خودم. رنگ و رو ها پریده بود. حالشون خیلی خراب بود. طبیعی هم بود نمی شه جلوی چشم مردم به زن و دخترشون تجاوز کنی و انتظار داشته باشی عرق نریزن. حتی برعکسش هم ممکنه جلوی چشم اونها به پدر و برادرشون تجاوز کنی و بگی چرا داری شرشر عرق می ریزی و قرمز شدی؟
اصلا بحث تجاوز نبود. چی داشتم می گفتم؟ آهان بحث کز کردن من بود.
امروز دوباره کز کردم، بعد از اون همه سال که از مدرسه رفتنم می گذره باز کز کردم یه گوشه، باز وسایل من پا در آوردن و راه میرن .
این بار کارت خبرنگاریم رو گم کردم، کارت فدراسیون بین المللی روزنامه نگاران. ته مانده هویت روزنامه نگاریم هم پا درآورد و رفت. رفت کنار یه کوه پاک کن و پرگار...
ازش فقط برام یه عکس باقی مونده . دقیقا نمی دونم چی شد؟ کجا رفت ؟ کی رفت؟ چرا رفت؟
فقط رفت ...
برای اینکه روزنامه نگار باشم حتما باید روزنامه داشته باشم، خب ندارم... روزنامه ندارم فقط هر روز اخبار ُ بررسی و گزینش می کنم. فقط مانیتور اخبار همین ... لابد اون کارت هم برای همین پا در آورد و رفت . همه تولیدات من شده داستان، همه روزنامه نگاریم شده مانیتور، خب اون احساس کرد زیادیه باید بره. رفت...
لابد اون همه پاک کن هم رفتن تا حالیم کنن اشتباهات رو نمی شه پاک کرد فقط می شه خط زد. آخر سرم یه دفتر خط خطی می زنن زیر بغلمون و می گن خوش اومدی ...
مطمئنم همه اون چیزهایی که تا حالا گم شدن پا داشتن، پا درآوردن خودشون رفتن. رفتن چون من حواسم بهشون نبود...
باید حواسم  ُ به خودم جمع کنم. می ترسم این بار که خودم ُ گم کردم بره پیش اون کوه پاک کن و پرگار که حالا یه کارت خبرنگاری هم بهش اضافه شده و دیگه برنگرده ... آره باید حواسم ُ به خودم جمع کنم


حتی به مردن ؟

امروز ُ بی خیال اون خدایی که می گی اگر باشه فردا هم هست ...

- این دیالوگ یکی از شخصیت های داستان مَن ِ درست مثل من اونم دلش می خواد خدا باشه.
می ترسه واقعا نباشه همون طوری که قبلا به همه می گفت گشتم نبود، نگرد نیست.
حالا می خواد بیشتر بگرده شاید بود.
یعنی هیچی دیگه نمونده جز امید به اینکه هست.
دلش معجزه می خواد مثل من، خدا می خواد مثل من.
خلاصه اوضاعش افتضاحه مثل من.
مثل من که دارم به تلخی خو می کنم تا جایی که می ترسم این یه لیوان چای نبات هم رو دلم سنگینی کنه، آدمیزاده دیگه به همه چی زود عادت می کنه. حتی به مردن. حتی به مردن؟  

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بازداشت صدرا محقق و جواد حیدریان روزنامه نگاران معترض به لحن نماینده دهدشت در مجلس

روز گذشته 15 نفر از اهالی دهدشت ( ساکن تهران)  در اعتراض به لحن نماینده این شهر و به کار بردن الفاظی چون چماق لری  راهی مجلس شورای اسلامی شدند که توسط پلیس امنیت بازداشت و روانه کلانتری شدند.
شب گذشته 10 نفر از بازداشتی ها از جمله صدرا محقق و جواد حیدریان توسط وزارت اطلاعات به مکانی نا معلوم منتقل شدند و تا این لحظه خبری از آنها در دسترس نیست.

یک جای امن

لایه های پنهان این شهر، قتل، جنایت، غارت، دزدی و مردمانی که بی تفاوت فقط نظاره می کنند.
نیمه پنهان کوالالامپور
شهر تا صبح بیداری، شهر تا صبح اضطراب، پلیس های غارتگر، سفارت خانه نا امن، پس کوچه های تاریک...
اوه خدای من این خودش یک داستان بلند است داستان شب های کوالالامپور، داستان نا امنی که انگار از بدو تولد یقه ما را محکم چسبیده و رهایمان نمی کند. ما بچه های دهه 60 دهه نوستالژیک 60.
از بدو تولد انقلاب، جنگ، اعدام ...
سازندگی، رانت خواری
اصلاحات، قتل های زنجیره ای، کوی دانشگاه
8 سال تاریک 8 سال سیاه
جنبش اعتراضی سرکوب شده
آه خدای من مهاجرت و جنوب شرق نا امن آسیا ...
قبول کن سخت است پذیرش امید، باور رسیدن به یک خانه امن، جایی برای آزادی و امنیت باور کن سخت است جایی را تصور کنی که دست ها به خون آلوده نیست، رد خون و ته سیگار مسیر هر روزه ات نیست.
سخت است باور کردن امید.
دوست داشتن و عشق ورزیدن به آدمهایی که نمی دانی پشت نقابهایی که به صورت زده اند کیست. سخت است این زندگی لعنتی، سخت است خدا می داند چقدر سخت است.
و ما در حیرت از این سخت جانی خویش امروز را فردا، شب را روز و روز را به شب بدل می کنیم.
زنده ایم هنوز سخت جان می کنیم، سخت زندگی می کنیم. کاش حداقل آسوده بمیریم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

یک چیزهایی روی شانه هات

یک وقتهایی هم مثل الان کسل و بی حوصله ای، از همه کس و همه چیز گریزانی.
یک وقتهایی هم اصلا حرفی برای گفتن نداری.
یعنی هیچ حرفی
وقتی دستت را می بری روی کیبورد تا خزعبلاتی را سر هم کنی فقط برای سبک شدن بار شانه هاست، شانه هایی که دارند یک چیزهایی را روی خودشان تحمل می کنند. آن چیزهای نکبت از شانه هات سرریز می شوند به بازوانت، به آرنج به مچ دست. مچ دستت تیر می کشد. انگشتانت ذوق ذوق می کند.
تو دستت را روی کیبورد می بری همه چیز را یک مرتبه می ریزی روی کیبورد. دستت ناخودآگاه کلیدها را لمس می کنند بیرون می ریزند.
شانه هات سبک نمی شود؟ می شود؟
شانه هات سبک تر می شود شاید اما چشم هات چشم هات به بار نشسته.
گلوت... چیزی در گلوت گیر می کند
مثل شکستن آب در نای
کبود می شوی، سیاه می شوی، دستی نیست تا محکم به پشتت ضربه بزند. تا نفس رها شود.
شانه هات سبک تر شده اما
حالا ساعت هاست نفس نمی کشی ...

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

قتل رئیس ایرانی بانک مشهور مالزی به ضرب گلوله

به گزارش سایت روزنامه استار، حسین احمدنزادی بنیان گزار گروه بانکداری AM Bank مالزی امروز بعد از ظهر در پارکینگی در کوالالامپور به ضرب گلوله کشته شد.

 همسر 49 ساله حسین احمدنژاد،  چئونگ می کوئن هم در این حادثه مجروح و جان سالم به در برده است.
بنا بر این گزارش حادثه ساعت 1:50 بعد از ظهر امروز دوشنبه 29 جولای در پارکینگی در نزدیکی معبد سیلان لرونگ رخ داده است.

به گفته پلیس زمانی که آقای حسین نژادی  75 ساله به همراه همسر مالزیایی خود به سمت ماشین خود در حال قدم زدن بوده است مورد هدف شلیک مضنونین قرار گرفته است. گلوله ضاربین به سینه و دنده رئیس ایرانی بانک برخورد کرده و در دم باعث مرگ او شده است در حالی که گلوله دیگری که به همسر او شلیک شده تنها باعث جراحت در ناحیه دست وی شده است.


shoot1





چند نکته درباره این خبر :
رسانه های مالزی اگر خبر بازداشت یک قاچاقچی رو منتشر می کردن در تیتر خبر حتما بر ایرانی بودن وی تاکید داشتند در حالی در در همه اخبار منتشر شده درباره آقای احمد نژادی در انتهای خبر به ملیت ایرانی او اشاره شده. دست گلشون درد نکنه اینجا اصلا خبری از نژادپرستی نیست !!!!
نکته بعدی اینکه بانکی که این مرحوم رئیسش بود جزو اولین بانک هایی بود که ایرانی ها رو تحریم کرد حتی به ایرانی ها کارت های اعتباری هم نمی داد خدا رحمتش کنه ولی خب دیگه اینم از اتحاد ایرانی ...Hussain Ahmad Najadi

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

جنگ نژادی در مالزی با سلاح زاد و ولد

هنگام سفر به مالزی اولین موضوعی که شاید ذهن هر تازه واردی را درگیر کند تعداد زیاد زنان باردار و کودکان خردسالی باشد که همه جای شهر دیده می شوند.
انگار مسابقه زاد و ولد میان مردمان سرزمین استوایی برپاست، مسابقه ای که در آن زنان جوان مالایی و چینی سعی می کنند تا از هم پیشی بگیرند.
سیاست دولت مالزی برای افزایش جمعیت درست زمانی آغاز شد که این سرزمین استوایی کم کم به تصاحب چینی ها درآمد، ازدواج دختران چینی با مردان مالایی یا بالعکس دولت “ماهاتیرمحمد” اسلامگرا را بر آن داشت تا به مردم مسلمان مالایی هشدار دهد که نسل اسلامگریان مالایی در خطر انقراض قرار گرفته است. در این رقابت نفس گیر نقش اقلیت هندی را هم نباید نادیده گرفت.
دولت تسهیلات ویژه ای برای مالایی های اصیل در نظر گرفت، مالایی هایی که در نسل شان هیچ آمیزشی با چینی ها یا هندی ها صورت نگرفته است. مالایی ها می توانند با داشتن چهار فرزند از امکاناتی مثل وام ۱۰۵ درصدی خرید خانه و ۱۰۰ درصدی خرید ماشین برخوردار شدند، ۱۰۰ درصد وام خرید ملک و ۵ درصد وام خرید لوازم منزل، اضافه حقوق، مرخصی، حق بیمه و هر امکانی که مردمان مالایی را به زاد و ولد تشویق کند برای آنها در نظر گرفته شد.
اما چینی ها هم بیکار ننشستند بدون در نظر گرفتن این که در مالزی هیچ کودک خارجی از حق داشتن شناسنامه مالایی بهرمند نخواهد شد تصمیم گرفتند با زاد و ولد و افزایش جمعیت بر مالایی ها چیره شوند. چینی های سخت کوشی که تسهیلات دولتی را نمی خواهند بلکه ترکیب جمعیتی که به نفع شان باشد را ترجیح می دهند. چینی ها و هندی ها در مجلس مالزی هم نفوذ کردند و با وجود تلاش شدید دولت اسلام گرای مالزی برای در دست گرفتن انحصاری دولت، چنان خدمات و بازار مالزی را با استفاده از تنبلی ذاتی مالایی ها در دست گرفتند که بیرون راندشان از این سرزمین را غیر ممکن کرده است.
این مسابقه زاد و ولد و قدرت نمایی باز هم ماهاتیر محمد را راضی نکرد و سال گذشته نخست وزیر سابق و متنفذ مالایی ها به مردم مالزی هشدار داد که نسل مسلمانان مالزی رو به انقراض است.
دولت هم به این هشدارها توجه کرده و تلاش می کند تا شهر را برای مادران باردار و کودکان نوپا ایمن کند. امکانات ویژه ای  مختص به زنان باردار و مادران شیرده در شهر ساخته شده که قطعا برای استفاده اختصاصی زنان مالایی نیست و زنان چینی و هندی نیز از این امکانات بی بهره نمانده اند.
 اتاق های شیردهی در تمام پاساژها، رستوران ها و مراکز تفریحی در نظر گرفته شده و جایگاه ویژه تعویض پوشک نوزادان، اتاق بازی، مدارس محلی و بین المللی همه و همه امکاناتی است که مردمان این سرزمین را به داشتن فرزند بیشتر و دغدغه کمتر برای تولد و رشد کودکان تشویق می کند.
 کم نیستند زنانی که با سن و سال کم حامله هستند و دو یا سه کودک نوپا هم از سر و کولشان بالا می رود.
سر و صدا و جیغ و داد بچه ها در هیچ رستوران یا پاساژی نیست که شما را کلافه نکند، هیچ مجتمع مسکونی نیست که فضای بازی کودکانش در آرامش و بی سر و صدا روز را به شب برساند.
کنترل نشدن جمعیت مالزی نشینان شاید امروز نمادهای کمتری داشته باشد اما با یک نگاه سطحی به میزان زاد و ولد امروز می توان آینده پر جمعیت این سرزمین را به راحتی پیش بینی کرد.
اما این بدان معنا نیست که این تشویق ها امروز هم بدون مشکل به راه خود ادامه می دهد. بارداری های ناخواسته در مالزی و عدم تمایل مادران فقیر یا بدون سرپرست به نگهداری از نوزادان آنقدر پیش رفت که دولت مالزی مجبور شد برای جلوگیری از رها سازی نوزادان ناخواسته دریچه هایی را تعبیه کند که مادرانی که تمایلی به نگهداری فرزندانشان ندارند بعد از زایمان آنها را در این دریچه ها بگذارند و زنگ آن را به صدا درآورند تا گروه امداد برای نجات نوزاد به داد فریادهایش برسد. آنقدر میزان کودکان سر راهی افزایش یافت که دولت رسما از مادرانی که می خواهند فرزندشان را سر راه بگذارند خواست که آنها را در این دستگاه ها رها کنند تا حداقل به خانواده های بی فرزند سپرده شده یا در مراکز پرورشگاهی نگهداری شوند.
سه سال پیش آمارهای رسمی نشان داد مادران مالایی کودک آزارترین مادران جهان هستند، شاید بسیاری با شنیدن اخبار دلخراشی چون کودک آزاری و ضرب و شتم نوزاد، مادران بی رحم را سرزنش کنند اما آیا زنی که در ۲۳ سالگی سه بار زایمان کرده می تواند نسبت به کودک چهارمی که در راه دارد خوش رفتار و صبور باشد؟
چندی پیش در یوتیوب فیلمی منتشر شد از ضرب و شتم یک کودک یک ساله توسط مادر بیست ساله مطلقه اش که منجر به بازداشت زن شد. زن ۲۰ ساله دیگری نوزاد تازه متولد شده اش را از پنجره مجتمع مسکونی به بیرون پرت کرد. اخباری از این دست را هم اگر پیگیری نکنید عبوس بودن و بی حوصلگی بسیاری از مادران این سرزمین استوایی را می توانید در کوچه و خیابان به وضوح مشاهده کنید، بارها و بارها در پاساژها و خیابان ها ممکن است با صحنه کتک زدن یک کودک رو به رو شوید.
از سویی دیگر شاید اگر در پارک های مالزی قدم بزنید با بچه های ۷ یا ۸ ساله ای رو به رو  شوید که گوشه ای دور هم جمع شده اند و مشغول دود کردن سیگار هستند، سن اعتیاد در مالزی رو به کاهش است و این کشور به بزرگترین مصرف کننده ماده مخدرشیشه تبدیل شده است.
در خبر رسمی روزنامه “استار” زنان مالزی به خیانت متهم می شوند، گنگِ پسرکان ۱۶ الی ۱۷ ساله مالزی در هیل پارک در نزدیکی دانشگاه ملی مالزی خواب را از چشم دانشجویان و ساکنان منطقه ربوده است، پسر بچه هایی که دزدی و زورگیری را پیشه خود کرده اند.
مالزی کشور زیبا و خوش آب و رنگی است، کشور لااکراه فی الدین، کشور برج های بلند و پاساژهای زیبا، اما به قول دوستی انگار همه اینها روکش زیبایی است بر زشتی های جامعه ای که در کنترل آسیب های اجتماعی، امنیت و فساد دستگاه اداری اش ناتوان مانده و با این حال اصرار دارد به جای ترمیم زیرساخت های فروپاشیده اش در مسابقه ی نژادی شرکت کرده و جمعیتش را به رخ بکشد. می خواهد قدرتش را با ترازوی کمیت بسنجد و از کیفیت غافل شده است. می خواهد این جمعیت رو به رشد و افزایش معتاد و زورگیر باشد، یا خلافکار و باج گیر اینها برای حاکمانی که کورکورانه به فکر ارتش های بیست میلیونی هستند، انگار مهم نیست. آنها می خواهند تعدادشان را به رخ بکشند، تعداد مالایی های مسلمان، اورنگ اصلی ها، چینی ها، چینی- مالایی‌ ها یا هندی – مالایی ها، اینجا صحبت از یک جنگ تن به تن نیست، صحبت از جنگ قدرت است و در اکثریت ماندن یک نژاد و مذهب در کرسی های پارلمان.
 دولت مالزی و از طرفی جامعه چینی و هندی می خواهند تنها با افزایش جمعیت به تصاحب صندلی های مجلسی برسد و نخست وزیر محبوبشان را به راس هرم قدرت برسانند.
در مالزی، بر خلاف ظاهر آرام که نشان از همزیستی مسالمت آمیز نژادها و مذهب های مختلف ، جنگ نژادی، قومیتی و مذهبی با زاد و ولد بیشتر برقرار است، جنگی که روز به روز بر ناامنی و آسیب های اجتماعی اش می افزاید.

منبع : میهن - سحربیاتی

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

روستاهای ساحلی اندونزی همچنان مملو از پناهجویان ایرانی است

پناهجویان قایقی یکی یکی طعمه دریا و امواج خروشانش می شوند.
 دو قایق با سرنشینان ایرانی در فاصله زمانی کوتاه غرق شدند.
اما دوستانم از روستاهای ساحلی اندونزی می گویند که اکثر این روستاها از مهاجران  ایرانی سرریز شده است.
دولت اندونزی بسیاری از ایرانیان را دیپورت می کند.
دولت استرالیا راه ورود به کشور و حتی جزیره کریسمس را به روی ایرانیان می بندد.
ایرانیان زیادی اما همچنان راهی اندونزی می شوند، همچنان سوار بر قایق های مرگ می شوند، همچنان برای رسیدن به استرالیا از جان خویش هم می گذرند. 
بسیاری از ایرانیانی که از اندونزی دیپورت شدند به مالزی پناه آورده و در یو ان ثبت نام کرده اند و رنج چهار تا پنج سال انتظار را به جان می خرند.
آنهایی که بلاخره از چشم پلیس اندونزی دور  مانده و سوار بر قایق می شوند هم خطر مرگ، خطر گرسنگی و خطر پرت شدن در جزیره هایی دور افتاده و بدون امکانات را به جان می خرند.
هیچ نصیحت، توصیه و خبری هم این دست از ایرانی ها را از این سفر خطرناک منصرف نمی کند.
دوستی از اردوگاه پناهجویان خبر از خودکشی پدر و مادرها درست جلوی چشم فرزندانشان می دهد. پدر و مادرهایی که سالها بلاتکلیف در استرالیا مانده اند یا جواب منفی خود را دریافت کرده اند.
هیچ خبری خوب نیست اما ایرانی ها باز هم می روند. روحانی رئیس جمهور شد، جشن شادمانی برگزار شد. اما ایرانی ها همچنان سوار بر قایق های مرگ دل به دریا می زنند. این یعنی مردم ایران بدبین تر از آقایان و خانم های فعال سیاسی هستند. یعنی مردم باور نمی کنند کلید روحانی هم قفل های این همه سال بی تدبیری را باز کند.
آقای رئیس جمهوری منتخب مردم ایران ( نه من البته ) امیدوارم آغاز تو پایان مرگ پناهجویان قایقی ایرانی باشد...
جایی که این مردم به آن رسیده اند جای خوبی نیست.

آخرین خبر درباره ویزای اندونزی برای ایرانیان :
 درپی انتشار خبر لغو اخذ روادید اندونزی در فرودگاه برای ایرانیان سفارت این کشور در تهران تاکید کرد که ویزای بدو ورود (On Arrival) برای ایرانیان صادر نخواهد شد اما آن‌ها می‌توانند در هر کشوری که باشند با مراجعه به سفارت اندونزی در آن کشور برای دریافت انواع ویزا اعم از توریستی یا بازرگانی و ... اقدام کنند.

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

من بلد نیستم

دارم یه داستان بلند می نویسم به اسم « روتان»
داستانم زیادی بالا و پایین می شه، درست مثل خودم، یک روز بالا، یک روز پایین، برای نوشتن این داستان حتی به اندازه یک میز و صندلی ثابت نبودم.
میزی که هر روز پشتش بشینم و بنویسم، یه میز با گلدان گلهای لاله، با چند شمع روشن. یک میز ریشه دار، یک میز با پایه های محکم و استوار.
میز و صندلی من گاه در یک غذاخوری شلوغ و پر تردد قرار گرفته، جایی که بوی غذاهای آسیای شرقی همه ذهنم را تسخیر کرده.
گاهی هم میز و صندلی من در یکی از کافه های شهر ِ جایی مثل کافه استارباکس.
 در میان عطر قهوه و سیگار حصر می شوم و می نویسم.
گاه در میان سر و صدا و همهمه مردمی که زبانشان را نمی فهمم حبس می شوم.
شاید برای همین باشد که داستانم گاه عطر قهوه می دهد، گاه بوی تند سیگار، یک جاهایی هم داستم بوی گند می دهد، بوی گوشت های ورقه شده خوک که روی آتش کباب می شوند و بوی سوختگی چربی شان همه خیابان بلند « آلور» را فتح می کند.
گاه زبان داستانم سخت می شود آنجا که صدای بلند زنان و مردان چینی به داستانم چنگ می زند، زبان نامفهوم داستانم از قهقهه های بلند آنهاست. این صدا با اصوات نامفهومی که از حنجره شان بیرون میاید در هم می آمیزد و بر جان قصه نقش می بندد نقشی که خودم هم از خواندنش عاجز مانده ام.
گاهی هم شانس در خانه ام را می زند و زبان داستانم روان و ساده می شود، آنجا که سهم من از نوشتن اتاقی است خنک و خلوت.
نمی دانم شاید همه اینها بهانه است، بهانه ای برای پرت و پلا نوشتن به جای داستان.
اما من باورم نمی شود با این همه تلاطم، با این همه هیاهو، اضطراب و انتظار، با این همه بلاتکلیفی و میز و صندلی هایی که جا به جا می شوند هم بشود داستانی روان و یک دست نوشت. من باورم نمی شود بتوان نویسنده بود و مدام از میزی به میز دیگر کوچ کرد، باورم نمی شود بتوان تا پایان یک داستان همه میز و صندلی های شهر را فتح کرد و انتظار اثری یک دست و روان را از آن قصه داشت.
شاید بشود اما می دانید من بلد نیستم.

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

بغض

بغض ام را سپردم به باران
بی فایده بود
تو در گلوم گره خوردی انگار شبانه روز
بغضم را نوشتم

خط قرمز
حبسش کرد

من چیزی نداشتم جایگزین کنم
صفحه خالی ماند
روزنامه توقیف شد
و تو تاوان این توقیفی
تو که در گلوم گره خورده ایی
باز نمی شوی
حتی در این ابری مبهم

اردیبهشت 1388

نامه ای که هیچ وقت پست نمی شود

احسان خواجه امیری داره توی گوشم وز وز می کنه، یعنی همیشه باید یه چیزی توی گوشم وز وز کنه یه صدا، یه ترانه یه موزیک حالا هر چی، می دونی اگر خواجه امیری توی گوشم وز وز نکنه یه همکار کمی تا قسمتی گیج که هنوز نمی دونه باید اینجوری بنویسه «غزل» نه اینجوری « قضل» توی گوشم وز وز می کنه.
پس بهتره خواجه امیری توی گوشم وز وز کنه، حتی اگر با ریتم نیناش ناش  بخونه « همین برای من بسه که آرزو کنم تو رو» یا حتی بخونه « عاشقتم چون بی رحمی». بله حتی اگر یک ترانه مالیخولیایی اما واقعی با ریتم نیناش ناش ونگ ونگ کنه بهتر از این همکار گیج خواهد بود.
حالا اصلا اینا رو نوشتم که درباره این ترانه و حس مالیخولیایی اش حرف بزنم ،ترانه مالیخولیایی و واقعی بله واقعی اصلا همه ما یک رگ مالیخولیایی داریم، یک رگ خود آزاری  ما بیشتر عاشق آدمهای بی رحم، بی توجه و از خود راضی می شیم.
هر وقت هم به هر کسی بی محلی کردیم، بی رحم بودیم حتما یک عاشق سینه چاک تازه ساختیم که در حسرت رسیدن به ما هر روز بخواند « عاشقتم چون بی رحمی».
ما آدمهای روان پریشی که جذب آدمهای بی رحم می شویم و حتی با ریتم نیناش ناش، ما بیماریم آقا جان بیمار، شما هم بیماری دختر جان که «N» سال از بهترین سالهای عمرت را از آن سوی دنیا چشم انتظار مردی بودی که در مام وطن با پشتکار تمام یک دو جین دوست دختر ردیف کرد. حالا هم که به سن خرپیرگی رسیده میان تو و سه گزینه دیگر در ایران مردد است.
کاش می شد همه حرفها رو به تو بزنم کاش می شد محکم بزنم زیر گوشت تا از این خواب خرگوشی بیدارشی. کاش این همه راه از آن سر شمالی - اروپایی دنیا نیامده بودی این سر جنوب شرقی- آسیایی تا آن مردک بی رحم را ببینی.
کاش حالا که برگشتی به آغوش استعمار پیر برگردی به آغوش زندگی. کاش رها شی دختر تو خیلی خوبی ...

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

سیگار ِ ناشتا

در انتهای  یک کوچه بن بست پنهان شدن
و بوسیدن لبهات،
 در آن لحظه ناب
همانقدر هیجان داشت
که
کشیدن یک نخ سیگارِ ناشتا
در مستراح یک اداره فوق نظامی

پاییز 1388

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

دختر همسایه

هرگز در همسایگی ما پسری نبود
تا به شوق دیدنش از پنجره تا کمر تاب بخورم
دختری هم نبود تا از به زور خواب رفتن های ظهر تابستان
بگریزیم
روی آسفالت کوچه با گچ
رویای عشق ببافیم
در همسایگی ما
تنها پیرزن کری بود
که برای شنیدن اخبار
 صدای آژیر قرمز
و ناله مادران حبس گریه
آنجا که تنها پلاکی از جگرگوشه شان به یادگار می ماند
صدای تلویزیون را تا ته بالا می برد
من هم کر شدم
هم خبرنگار
حالا من
برای شنیدن اخبار
شنیدن صدای ضجه کودک سوری
زن مصری
و
صدای رویش ناگزیر جوانه های سبز ایرانی
صدای تلویزیون را تا ته بالا می برم
نمی دانم صدای اخبار من
پایان رویای عاشقانه کدام دختر همسایه خواهد بود

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

362 ایرانی در زندان‌های مالزی + تصاویری از چند زندانی در مالزی





 وزیر کشور مالزی از حضور 362 تبعه ایرانی در زندان‌های مالزی خبر داد.
به گزارش  خبرگزاری"برناما" : داتوک سری احمد زاهد حمیدی، وزیر کشور مالزی روز جمعه در پوتراجایا گفت که 341 تن از 362 ایرانی زندانی در مالزی تحت قانون 1952 مربوط به موادمخدر دستگیر شده‌اند که 64 تن از این تعداد تحت بخش B39 این قانون محکوم شده‌اند که مجازات مرگ را پیش‌بینی کرده است. 
وی در کنفرانس خبری پس از دیدار با محمودجلال فیروز‌نیا، سفیر ایران در مالزی، در محل وزارت کشور مالزی افزود: هشت تن دیگر تحت قانون اقدامات پیشگیرانه ویژه بازداشت و 13 تن نیز تحت قانون مهاجرت دستگیر شده‌اند. 
احمد زاهد گفت که استرداد این زندانی‌ها از جمله موضوعاتی بوده که در دیدار با سفیر ایران درباره‌اش مذاکره کرده است و افزود که ایران به دنبال استرداد برخی از زندانیان است اما وزارت کشور مالزی باید درباره این موضوع مذاکرات بیشتری با اتاق دادستان کل انجام دهد.

وزیر کشور مالزی گفت: ما نمی‌خواهیم شرایطی ایجاد شود که استرداد زندانیان موادمخدر به بازگشت دوباره آنها به کشور منجر شود بنابراین مذاکرات درباره اطمینان یافتن از برچیدن این سندیکاهای موادمخدر ادامه دارد. 
احمد زاهد اظهار کرد که از دیگر موضوعات مورد مذاکره با سفیر ایران موضوع تلاش برای پیشگیری از قاچاق مواد به مالزی و تبادل اطلاعات میان پلیس مالزی و ایران بود.
وی افزود که ایران از جمله کشورهایی است که در حل مشکلات اعتیاد به موادمخدر موفق بوده است، بنابراین وزارت کشور مالزی قصد دارد از طریق آژانس ملی مبارزه با موادمخدر این کشور به تبادل اطلاعات مربوطه با نهادی مشابه(در ایران) بپردازد. 
بنابراین گزارش سفیر ایران نیز گفت که با وجود این واقعیت که تعداد زندانیان ایرانی در مالزی خیلی زیاد نیست، اما برای انتقال تعدادی از آنها به ایران تلاش‌هایی صورت خواهد گرفت. 
سفیر جمهوری اسلامی افزود: همکاری خیلی خوب و نزدیکی میان دو کشور وجود دارد. در هر حال ما تمایل داریم تمامی یادداشت‌های تفاهم‌ میان دو کشور به ویژه در حوزه همکاری‌ میان پلیس و آژانس‌های مبارزه با موادمخدر فعال شود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

افزایش نگرانی ها از نا امنی مالزی در آستانه انتخابات فردا ( یکشنبه 5 می )

به گزارش روزنامه استار در آستانه سیزدهمین انتخابات سراسری مالزی دیروز ( جمعه)  یک بمب در جلوی ساختمان مرکزی حزب عدالت مردم منفجر شده و دو بمب در ستاد انتخاباتی احزاب مخالف کشف شده است.
این وقایع به نوعی یادآور اتفاقات سال 1969 است، که بعد از پیروزی بیش از انتظار دو حزب اسلامی و عمل دموکراتیک، به یک جنگ نژادی تبدیل شد.
فردا یکشنبه سیزدهمین انتخابات سراسری مالزی در حالی برگزار می شود که پیش از این نیز مقامات مالزی از افزایش خشونت در آستانه انتخابات خبر داده بودند. 

با توجه به حساسیت این انتخابات رسانه های مالزی آن را « مادر انتخابات» نام گذاری کرده اند.
رقابت اصلی این انتخابات بین دو ائتلاف حاکم ( 58 سال حکومت را در دست دارند) و ائتلاف مخالفان ( به رهبری انور ابراهیم) است.


خبر انفجار یک بمب و خنثی سازی سه بمب را اینجا بخوانید.




 عکسی از انور ابراهیم و همسرش عزیزا که بعد از بازداشت انور  از یک زن خانه دار معمولی به یک سیاستمدار قدرتمند تبدیل شده است. 
انور ابراهیم به اتهام سو استفاده از قدرت در واقع به جرم انتقاد شدید از مهاتیر محمد و اعلام فساد مالی در دستگاه حکومتی 9 سال در زندان مالزی روزگار گذرانده است و حالا رهبری اپوزیسیون مالزی را بر عهده دارد.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

آغاز فعالیت تبلیغاتی احزاب سیاسی مالزی برای شرکت در انتخابات عمومی سال جاری

مبارزه با فساد دولتی به یکی از اصلی ترین چالشهای انتخابات مالزی تبدیل شده است. 
- به گزارش شبکه تلویزیونی بی بی سی، مردم مالزی برای شرکت در انتخابات سراسری کشورشان آماده می شوند. 
این درحالی است که مسائل اقتصادی از جمله اصلی ترین دغدغه های انتخاباتی مردمی مالزی است. 
نجیب رزاق نخست وزیر مالزی با منحل کردن پارلمان این کشور، زمینه را برای برگزاری انتخابات تا دو ماه دیگر فراهم کرده است.
 رزاق از مردم مالزی خواسته است
 با آرای خود به حزب او در انتخابات پیش روی ، از عملکرد او و دولتش در ایجاد رشد اقتصادی در کشور حمایت کنند ...
باریسان ناسیونال (در مالایی: جبههٔ ملی) (مخفف: بی ان) ائتلافی سیاسی در کشور مالزی است. این ائتلاف در سال ۱۹۷۳ به عنوان ادامه‌روی اتحاد پارتی پریکاتان تأسیس شد. این ائتلاف (با در نظر گرفتن زمانی که به عنوان اتحاد پارتی پریکاتان فعالیت می‌کرد) از زمان استقلال تا کنون بی وقفه بر مالزی حکم رانده است.

همهٔ نخست وزیران مالزی تاکنون از این ائتلاف و در واقع از بخش اصلی این ائتلاف، سازمان ملی مالایی‌های متحد، بوده‌اند.
عنوان
 

Parti Keadilan Rakyat
نماد و پرچم حزب عدالت مردمی به ریاست انور ابراهیم(رهبر ائتلاف مخالفان حکومت
PAS
نماد و پرچم حزب اسلامی
 

کمیسیون انتخابات مالزی اعلام کرد سیزدهمین انتخابات عمومی این کشور باید پس از انحلال مجلس تا 28 می ( هفتم خرداد ) برگزار شود .
به گزارش سایت خبری مالزی، برناما، بر اساس قانون مالزی، مجلس این کشور برای برگزاری انتخابات عمومی باید به طور رسمی در تاریخ 28
مارچ منحل می شد اما تا 3 آوریل به طول انجامید.
بر اساس قانون مالزی، انتخابات عمومی این کشور باید 60 روز پس از انحلال مجلس برگزار شود و از آنجاییکه موعد رسمی انحلال مجلس 28 مارچ بوده است لذا انتخابات نیز باید تا قبل از 28 می برگزار شود.
رییس کمیسیون انتخابات مالزی گفت تاریخ دقیق انتخابات هنوز مشخص نیست و باید با در نظر گرفتن رویدادهای مهم در کشور، وضعیت آب و هوا و مواردی از این دست روز رای گیری را اعلام کرد.
بر اساس اعلام کمیسیون انتخابات مالزی، شرط برگزاری سالم و مسالمت آمیز انتخابات عمومی این کشور همکاری تمامی احزاب، نامزدهای مستقل، ناظران و سازمان های غیر دولتی است.
پارلمان مالزی با تایید پادشاه این کشور و به دستور نجیب تون رزاق نخست وزیر مالزی به منظور برگزاری سیزدهمین انتخابات عمومی دیروز منحل شد.